شعر خواب ششم از صفورا نیری

خواب دیدم:

زیر آفتاب ظهر

 ایستاده­‌ام در حیاط مدرسه

به انتظار دوستی

که عادت داشت تا لحظه‌­ی آخر بماند

در جلسه‌ی هر امتحانی.

زیر آفتاب ظهر

ذهنم هم گرم شده بود!

جواب‌های درست

 یکی یکی یادم می‌­آمد!

می­‌خواستم راهی پیدا کنم

 ورقه‌­ام را پس بگیرم

 بنشینم تا لحظه‌­ی آخر

 سر فرصت، جواب­‌ها را

دوباره بنويسم...!

بیدار شدم از خواب

هنوز هم ذهنم گرم بود!

 یادم آمد

همیشه جواب­‌ها را

وقتی به خاطر می‌­آورم

 که سوال­‌ها

دیگر فراموش شده‌اند...!

 

نویسنده
صفورا نیری
نویسنده:
پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on