سیندرلا (دختر خاکسترنشین)

روزی و روزگاری مرد ثروتمندی همسری داشت که بیمار شد و چون احساس کرد که روزهای پایان عمرش فرا رسیده‌است یگانه دخترش را به بالین خود فراخواند و به او گفت: «دختر عزیزم، با ایمان و خوش قلب باش تا خداوند همواره تو را یاری کند و من هم از فراز آسمان‌ها چشم به تو خواهم‌دوخت و مراقب حال تو خواهم‌بود.» مادر این را گفت، چشمانش را بست و درگذشت. دخترک هر روز بر سر گور مادر می‌رفت و می‌گریست و باایمان و خوش‌قلب باقی‌ماند. هنگامی که زمستان فرارسید و فرش سفیدی از برف گور سرد زن را پوشاند و سپس آفتاب بهاری فرش سفید را برچید، مرد ثروتمند زن دیگری گرفت. ..

زن دو دختر خود را نیز به خانه شوهر آورد که زیبا بودند و چهره‌ای سفید داشتند، اما سیرتشان زشت و دل‌شان سیاه بود و از همین جاست که شکنجه و عذاب دختر بینوا آغاز شد. دو خواهر با خود گفتند: «آیا این جوجه غاز با ما همین جا در تالار می‌ماند؟ مگر نه اینکه هرکس باید برای نان خود زحمت بکشد!» آن‌گاه لباس‌های زیبا و گران‌بهای او را از تنش بیرون آوردند و یک روپوش خاکستری کهنه به او پوشاندند و یک جفت کفش چوبی به او دادند و خنده‌کنان فریاد زدند: «شاهزاده خانم مغرور را نگاه کنید چه لباس‌های قشنگ کهنه‌ای پوشیده‌است!» و سپس او را به آشپزخانه فرستادند. او مجبور بود از بام تا شام در آنجا جان بکند. پیش از طلوع آفتاب از خواب بیدار شود، آب بیاورد، آتش روشن کند، غذا بپزد و لباس‌ها را بشوید. علاوه بر همه این‌ها دو خواهر هزارجور بلا بر سرش می‌آوردند و او را مسخره می‌کردند.

نخودها و عدس‌هایش را پخش زمین می‌کردند، به طوری که ناچار بود در آشپزخانه بماند و آن‌ها را از نو جمع‌آوری و پاک کند. هر شب که از فرط کار بی حال می‌شد، روی تخت نمی‌خوابید، بلکه در کنار اجاق روی خاکسترها دراز می‌کشید و بر اثر این کار همواره لباس و سر و رویش آلوده به خاکستر و کثیف به نظر می‌رسید، بنابراین دو خواهر او را سیندرلا (خاکسترنشین) می‌خواندند.

روزی پدر تصمیم گرفت برای خرید به بازار - که دور از شهر بود و از همه‌جا مردم به آن روی می‌آوردند - برود. او از دو دختر خوانده خود پرسید چه می‌خواهند که برایشان بیاورد. یکی گفت: «لباس‌های قشنگ» و دیگری گفت: «مروارید و سنگ‌های گران‌بها» آنگاه پدر پرسید: «سیندرلا تو چه می‌خواهی؟» دختر جواب داد: «پدر، اولین شاخه‌ای را که در راه بازگشت به کلاهت برخورد کرد از درخت جدا کن و برای من بیاور.»

مرد برای دو خواهر لباس‌های زیبا، مروارید و سنگ‌های گرانبها خرید و در راه بازگشت که سوار بر اسب از میان بیشه سرسبز می‌گذشت، شاخه یک درخت فندق به کلاه او برخورد کرد و آنرا به زمین انداخت. او همان شاخه را از درخت جدا کرد و به همراه آورد. وقتی به خانه رسید به دختر خوانده‌هایش آنچه را خواسته بودند، و به سیندرلا شاخه درخت فندق را داد. سیندرلا از او سپاس‌گزاری کرد، بر سر گور مادر رفت و شاخه را در آنجا کاشت و آنقدر گریست که اشک‌هایش روی شاخه ریختند و آنرا آبیاری کردند. بدین ترتیب شاخه رشد کرد و بزرگ شد و به درخت زیبایی بدل شد. سیندرلا هر روز سه بار زیر درخت خود می‌رفت و می‌گریست. هر بار پرنده کوچک سفیدی روی درخت می‌نشست و هر وقت سیندرلا آرزویی می‌کرد پرنده آن‌چه را آرزو کرده‌بود برای او پایین می‌انداخت. |

روزی پادشاه جشن بزرگی برپا کرد که سه روز طول می‌کشید و همه دختران زیبای کشور را به این جشن دعوت کرد تا پسرش بتواند نامزدی برای خود انتخاب کند. وقتی دو خواهر فهمیدند که آنها هم باید در این جشن شرکت کنند بسیار خوشحال شدند. سیندرلا را صدا زدند و گفتند: «موهای ما را شانه کن، کفش‌های ما را تمیز کن و قلاب‌های لباس ما را محکم ببند، می‌خواهیم برای جشن عروسی به قصر پادشاه برویم.»

سیندرلا اطاعت کرد، اما در ضمن انجام این کارها اشک از چشمانش جاری بود؛ زیرا او هم دلش می‌خواست به جشن برود. او از نامادری درخواست کرد به او هم اجازه رفتن به جشن را بدهد، اما نامادری گفت: «سیندرلا سرتاپای تو خاکستری و پر از چرک و کثافت است، آن وقت می‌خواهی به جشن عروسی بیایی؟ تو لباس نداری، کفش نداری. آن وقت می‌خواهی برقصی؟» اما چون سیندرلا در تقاضای خود اصرار ورزید نامادری گفت: «یک بشقاب عدس درون خاکسترها ریخته‌ام، اگر در مدت دو ساعت آن‌ها را جمع‌کنی می‌توانی با ما به جشن بیایی.» دخترک از در پشت ساختمان وارد باغ شد و فریاد زد:

 کبوترهای رام، قمری‌های کوچک، پرندگان آسمان .. بیایید به من کمک کنید تا دانه‌های خوب را در سبوی کوچک و دانه‌های بد را در چینه‌دان شما بریزم.» .

 در این‌موقع دو پرنده سفید از پنجره آشپزخانه وارد شدند، بعد از آنها قمری‌های کوچک و سرانجام پرندگان آسمان پر زدند و از راه رسیدند و پیرامون خاکسترها نشستند و کبوترهای کوچک سرهایشان را خم کردند و نوک نوک زدند. همه پرنده‌های دیگر از آنها پیروی کردند. و همه دانه‌ها‌ی خوب را در بشقاب ریختند و هنوز یک ساعت نگذشته‌بود که عدس‌ها را جدا کرده، پرواز کرده رفته‌بودند.

در این موقع دخترجوان بشقاب را با خوشحالی نزد نامادری برد. او فکر می‌کرد که اکنون دیگر حق دارد همراه دیگران به جشن برود. اما نامادری به او گفت: «نه سیندرلا، تو لباس نداری و نمی‌توانی برقصی. همه ما را مسخره خواهندکرد.» اما با دیدن گریه سیندرلا گفت: «اگر بتوانی دو بشقاب عدس را در مدت یک ساعت از خاکسترها جداکنی می‌توانی با ما بیایی.» پس از آنکه نامادری دو بشقاب عدس را میان خاکسترها پخش کرد دختر از در پشت ساختمان وارد باغ شد و فریاد زد:

«کبوترهای رام، قمری‌های کوچک، پرندگان آسمان بیایید به من کمک کنید تا دانه‌های خوب را در سبوی کوچک مواد و دانه‌های بد را در چینه‌دان شما بریزم.»

در این موقع دو پرنده سفید از پنجره آشپزخانه وارد شدند و به دنبال آنها قمری‌های کوچک و سرانجام همه پرندگان آسمان پر زدند و از راه رسیدند و پیرامون خاکسترها نشستند. آن وقت کبوترهای کوچک سرهای کوچکشان را خم کردند و نوک نوک زدند و همه دانه‌های خوب را جمع کردند و در بشقاب ریختند. هنوز نیم ساعت نگذشته‌بود که همه پر زدند و رفتند. آن وقت دختر با خوشحالی بشقاب‌ها را نزد نامادری برد و فکر می‌کرد که حالا می‌تواند همراه او به جشن برود. اما نامادری گفت: «این کارها هیچ فایده‌ای ندارد تو با ما به جشن نخواهی‌آمد، زیرا لباس نداری و نمی‌توانی برقصی. تو باعث ننگ ما خواهی‌شد.» این را گفت و از او روی برگرداند و با شتاب به همراه دو دختر مغرورش به جشن رفت.

هنگامی که دیگر کسی در خانه نمانده‌بود، سیندرلا بر سر گور مادرش رفت و در زیر درخت فندق با صدای بلند گفت: درخت کوچولو به هم بخور، تکان بخور نقره و طلا بریز سرم.

سپس پرنده سفید یک پیراهن که از طلا و نقره بافته شده بود، و یک جفت کفش زیبا از ابریشم و نقره در دست‌های او انداخت. دختر پیراهن و کفش‌ها را با شتاب تمام پوشید و خود را به قصر پادشاه رساند. خواهرها و نامادری او را در این لباس زیبا نشناختند، زیرا در این آرایش طلایی آنقدر زیبا بود که گمان بردند یک شاهزاده خانم خارجی است. آنها اصلا به فکر سیندرلا نبودند. آنها فکر می‌کردند که سیندرلا در خانه نشسته و در بین كثافت‌ها مشغول جمع‌آوری عدس‌ها از میان خاکسترهاست. پسر پادشاه پیش سیندرلا رفت، دست او را گرفت و با او رقصید و دیگر نمی‌خواست با هیچ کس دیگر برقصد، به گونه‌ای که دیگر دست او را رها نکرد. هنگامی که یکی از مهمانان خواست سیندرلا را به رقص دعوت کند پسر پادشاه جواب داد: «او شریک رقص من است.» سیندرلا سراسر شب را رقصید و سپس تصمیم گرفت به خانه بازگردد، اما پسر پادشاه گفت: «من با تو می‌آیم و تو را همراهی می‌کنم.» زیرا می‌خواست بداند که این دختر زیبا فرزند کیست؟ اما دختر به درون کبوتر خانه پرید و از دست او گریخت. پسر پادشاه منتظر شد تا مرد ثروتمند که در مهمانی حضور داشت، پیش آمد و پسر پادشاه به او گفت که دختر ناشناس به درون کبوتر خانه پریده‌است و این مرد از خود پرسید که «آیا ممکن است این دختر همان سیندرلا باشد؟» آن‌گاه یک تبر و یک بیل خواست و کبوتر خانه را خراب کرد، اما کسی آنجا نبود وقتی همه به خانه رفتند سیندرلا را دیدند که با همان لباس‌های کثیف در میان خاکسترها خوابیده‌بود و یک چراغ کوچک روغن‌سوز زیر دودکش اجاق فروغ بی‌رنگی داشت، زیرا سیندرلا از پشت کبوتر خانه به پایین پریده و تا زیر درخت فندق دویده‌بود و در آن‌جا لباس‌های زیبایش را بیرون آورده و روی گور مادر گذاشته‌بود و پرنده آن‌ها را برده‌بود. سپس همان روپوش خاکستری را پوشیده در آشپزخانه کنار اجاق نشسته و به خواب رفته‌بود.

روز بعد که جشن آغاز شد و پدر و مادر و خواهران او بار دیگر به قصر پادشاه رفتند، سیندرلا زیر درخت فندق رفت و گفت:

«درخت کوچولو به هم بخور تکان بخور

طلا و نقره بریز سرم»

سپس پرنده یک پیراهن بسیار زیبا - که از پیراهن شب پیش باشکوه‌تر بود - برای او انداخت. هنگامی که سیندرلا در این آرایش درخشان در جشن حاضر شد همه از زیبایی بسیار او دچار شگفتی شدند. اما پسر پادشاه که در انتظار آمدن او بود، بی‌درنگ دست او را گرفت و دیگر با هیچ‌کس دیگر نرقصید وقتی جوانهای دیگر پیش می آمدند تا از سیندرلا برای رقص دعوت کنند، پسر پادشاه میگفت: «او شریک رقص من است.» آخر شب که سیندرلا خواست به خانه برگردد پسر پادشاه او را دنبال کرد تا ببیند به کدام خانه می رود، اما سیندرلا خود را به باغ پشت قصر انداخت و از دست او گریخت. درخت زیبایی پر از گلابی در آن باغ بود. سیندرلا به چابکی یک سمور از درخت بالا رفت و خود را در میان شاخه ها پنهان کرد و شاهزاده نفهمید که او به کجا رفته است. آنگاه منتظر ماند تا مرد ثروتمند پیش آمد و پسر پادشاه به او گفت: «دختر ناشناس از دست من گریخت و فکر می کنم به درون شاخه های درخت گلابی پریده است.» مرد از خود پرسید که: «آیا این دختر همان سیندرلا نبوده است؟» آنگاه گفت که یک تبر برایش آوردند و درخت گلابی را از ته قطع کرد. اما هیچ کس روی آن نبود. پس از آنکه همه به خانه برگشتند سیندرلا را دیدند که در آشپزخانه در میان خاکسترها خوابیده است؛ زیرا او از سمت دیگر درخت پایین پریده بود و لباس های قشنگ خود را به پرنده درخت فندق پس داده و همان روپوش خاکستری را پوشیده بود.

روز سوم وقتی پدر و مادر و خواهران سیندرلا رفتند، او بر سر گور مادر رفت و به درخت گفت: .. . «درخت کوچولو به هم بخور تکان بخور . . . . . .

طلا و نقره بریز سرم.» - در این موقع پرنده برای او یک پیراهن انداخت که آنقدر باشکوه و آنقدر براق و درخشان بود که هنوز سیندرلا مانند آن‌را ندیده‌بود و کفش‌های مهمانی هم کاملا از طلا درست شده‌بودند. وقتی سیندرلا در این آرایش وارد جشن شد همه حاضران نفس‌های خود را بر اثر تحسین و شگفتی در سینه‌ها حبس کردند. پسر پادشاه فقط با او رقصید و هنگامی که جوان دیگری سیندرلا را به رقص دعوت می‌کرد پسر پادشاه می‌گفت: «او شریک رقص من است.» با فرا رسیدن شب سیندرلا خواست به خانه برگردد و پسر پادشاه می‌خواست او را همراهی کند، اما سیندرلا چنان سریع از دست او گریخت که نتوانست او را دنبال کند. اما شاهزاده نیرنگی به کار برده و دستور داده‌بود پلكان قصر را صمغ اندود کنند. وقتی دختر با شتاب از پلکان پایین می‌رفت کفش پای چپ او روی یکی از پله‌ها چسبید. شاهزاده کفش را برداشت و دید که بسیار کوچک و ظریف است و کاملا از طلا درست شده‌است. روز بعد او نزد مرد ثروتمند رفت و به او گفت: «من هیچ دختری را به همسری خود نمی‌پذیرم، مگر آن دختری را که این کفش طلایی قالب پای او باشد.» پس دو خواهر بسیار شاد شدند، زیرا پاهایی بسیار زیبا داشتند. دختر بزرگتر کفش را برداشت و وارد اتاق شد تا آن‌

را آزمایش کند، اما نتوانست شست پای خود را در کفش فرو برد، زیرا کفش برای پای او کوچک بود. بنابراین مادرش یک چاقو به او داد و گفت: «انگشت خود را ببر! وقتی ملکه شوی دیگر نیازی به راه رفتن نداری.» دختر شست پای خود را برید و پایش را به زور داخل کفش فرو برد و نزد شاهزاده رفت. شاهزاده او را سوار اسب خود کرد و به عنوان نامزدش با خود به قصر برد. اما چون راهشان از برابر گور مادر سیندرلا میگذشت دو پرنده سفید روی درخت فندق فریاد کشیدند:

«بغ بغو، بغ بغو خون تو کفش دختر

کفش از پا کوچک تر نامزد حقیقی هنوز در خانه»

شاهزاده با شنیدن این گفته‌ها به پای دختر نگاه کرد و دید که خون از آن جاری است. پس سر اسب را برگرداند و نامزد دروغین را به خانه‌اش رساند و به پدرش گفت که این نامزد حقیقی نیست و باید خواهرش کفش را آزمایش کند. آن وقت خواهر به اتاق رفت و توانست انگشت‌هایش را در کفش طلایی فرو کند، اما پاشنه او بزرگ بود. مادرش یک چاقو به او داد و گفت: «پاشنه‌ات را ببر! وقتی ملکه شدی نیازی به راه رفتن نداری.» دختر یک تکه از پاشنه را برید و به زور پای خود را در کفش فروبرد و با تحمل درد نزد شاهزاده رفت. شاهزاده او را روی اسب خود سوار کرد و به عنوان نامزدش به قصر برد. اما هنگامی که از جلوی درخت فندق می‌گذشتند پرندگان کوچولو روی درخت فریاد کشیدند:

«بغ بغو، بغ بغو . خون تو کفش دختر

کفش از پا کوچکتر نامزد حقیقی هنوز در خانه»

شاهزاده با شنیدن این سخنان به پای دختر نگاه کرد و دید که خون از کفش او جاری است و سراسر جوراب سفید او به رنگ سرخ درآمده است. پس سر اسب را برگرداند و نامزد دروغی را به خانه‌اش رساند و گفت: «این یکی هم نامزد حقیقی من نیست. آیا دختر دیگری ندارید؟» مرد جواب داد «نه، اما از همسر قبلی که در گذشته‌است حیوانکی به نام سیندرلا باقی‌مانده و غیرممکن است که او نامزد شما باشد.» پسر پادشاه اصرار کرد که حتما او را بیاورند، اما نامادری جواب داد: «آه، نه! او بسیار کثیف است و نمی‌تواند خود را نشان دهد.» اما پسر پادشاه دست بردار نبود و اصرار داشت که سیندرلا را صدا بزنند. بنابراین سیندرلا ابتدا دست‌ها و صورتش را شست و سپس نزد پسر پادشاه آمد و سر خود را خم کرد. پسر پادشاه کفش طلایی را به او داد، سیندرلا روی یک مبل نشست و پای خود را از کفش چوبی سنگین بیرون آورد و در کفش عروسی گذارد، به طوری که همچون دستکش قالب آن بود و وقتی از جا برخاست و پسر پادشاه چهره او را خوب نگاه کرد. دختر زیبایی را که با او رقصیده بود شناخت و فریاد زد: «همین نامزد حقیقی من است.» نامادری و دو خواهر وحشت‌زده شدند و چهره شان بر اثر خشم سفید شد. اما پسر پادشاه سیندرلا را روی اسب خود سوار کرد و با او به راه افتاد. وقتی از برابر درخت فندق میگذشتند دو پرنده سفید فریاد کردند:. و «بغ بغو، بغ بغو

نه خون تو کفش دختر نه کفش از پا کوچک‌تر این نامزد حقیقی است که به خانه می‌برد»

آن‌گاه دو پرنده پایین پریدند و روی شانه‌های سیندرلا نشستند، یکی سمت راست و دیگری سمت چپ و همان جا ماندند. . . . .

دو خواهر خیانت‌پیشه سیندرلا در مراسم عروسی وی با پسر پادشاه، به دیدارش رفتند و درخواست کردند که آن‌ها را ببخشد و به آن‌ها کمک کند. هنگامی که دو نامزد به سوی کلیسا می‌رفتند خواهر بزرگتر سمت راست سیندرلا و خواهر کوچک تر سمت چپ او راه می‌رفتند. در این هنگام کبوترها از راه رسیدند و با نوک خود یکی از دو چشم هر کدام را بیرون آوردند و در نتیجه دو خواهر به خاطر بدجنسی و خیانتشان مجازات شدند و باقی عمر را با یک چشم نابینا گذراندند.

Submitted by skyfa on