خانم پروين دولتآبادی به سال ۱۳۰۳ در اصفهان به دنيا آمد. در سال ۱۳۱۴ به همراه خانوادهاش به تهران آمد و در مدارس انگليسییها و آمريكاییها در تهران درس خواند و تحصيلات متوسطه را تمام كرد. از ۱۸ سالگی به كار تدريس پرداخت و در ۲۳ سالگی ازدواج كرد. اكنون در شركت ملی نفت مشغول كار است. پدربزرگ او يحيی دولتآبادی، از ادبيات و نويسندگان بهنام دوران مشروطيت بوده است.
تا كنون دو كتاب به نام «شورآب» در ۱۳۴۹ و «آتش و آب» در ۱۳۵۲ از اين شاعر به چاپ رسيده است.
نغمههای شاعرانه خانم دولتآبادی انعكاسی از محيط زندگی و كودكی اوست. شعر سرودن را از چهاردهسالگی آغاز كرده است. خودش میگويد: «پيش از چهاردهسالگی شعرهايم را زمزمه میكردم.»
اين شاعر و معلم باصفا، به ياد بچهها و مدرسه قلبش میلرزد و صميميت و عشق را میتوان در كلام و نگاه او احساس كرد، همين عشق و تفاهم و آشنايی با روحیه كودكان و نوجوانان سبب شد كه دعوت به همكاری با مجلههای «پيک» را بپذيرد. شما، جوانان امروز، در سالهای قشنگی از عمرتان كه با مجلههای پيک آشنا شدهايد، اين دوست بچهها و جوانها را هم میشناسيد.
خانم دولتآبادی پيوسته با شعر زندگی كرده است و در حال و هوايی زيسته است كه خودش میگوید: «اگر در وجودم چيزی زلال و ناب هست، از تبادلی است كه با محیطهای زندگی بچهها داشتهام.» در مجلههای پيک، سرودن شعر با كلمههای مأنوس و محدود دانشآموزانِ خردسالِ نوسواد را اولبار او شروع كرد. بسيارند جوانهایی كه شعرهای زمان كودكی را همچنان در خاطر و ذهن حفظ كردهاند. خانم دولتآبادی درباره شعر خود میگويد: «شعر سنتی و شعر امروز از زندگی من جدا نيست. كار شعر را با غزلسرایی شروع كردم. حالا گاهی غزل، مثنوی و شعر آزاد میگويم. اين يک واقعيت است كه من هيچگاه سازنده به مفهوم شكلدهنده به شعرم نبودهام كه بگویم كدام شعرم را در چه حالی ساختهام. لحظههايی شعری در من جاری شده است. دربارهی شعر معاصر ايران، ضمن اعتمادی كه به اصالت شعر قديم دارم، بايد بگويم شعر نو را چيزی جدا از شعر فخيم فارسی نمیدانم. نوآوری را در كار شعرای بزرگ معاصر امری الزامی میبينم. اما هميشه گفتهام كه يک كار تازه آغاز شده را نمیشود با كاری كه بيش از هزار سال صيقل زمان و طبع لطيف و پسند مردم پختهاش كرده است، در دو كفهی يک ترازو گذاشت. معتقدم كه در هر زمان، شاعر حرفهای زمان خود را باز میگويد، دردها و مسائل و خواست زمان خود را منعكس میكند و هر كس در اين گفتوگو و تبادل در شعر صميميتر و واقعيتر باشد- به دليل نزديكی و ارتباطی كه با همگان برقرار میكند- خودبهخود ارزش بيشتری برای اثرش به وجود آورده است.»
وقتی كه شعر از اصالت و جوهر خاص برخوردار باشد، و چون چشمهای از درون شاعر بجوشد، قاعدهها و وزنها فقط پيرايههايی خواهند بود به پيكر كلام. مگر نه اينكه مولانای ما، كه در حال بیخودی شعر میسرود، فريادزنان به همه میگفت:
«وزن و گفت و صوت را بر هم زنم تا كه بی اين هر سه با تو دم زنم»
قاعدههای شعری برای شاعري كه هنرش جريانی ذهنی است كه بیاختيار روان میشود، چندان در خور توجه نيست.
خانم دولتآبادی میگويد: «درست است كه به وزن و قافيه معتقدم، اما فكر نمیكنم كه كلام فقط در چهارچوب وزنهای شناخته شدهی شعر بايد قرار بگيرد و در غير اين صورت باطل و بيهوده است. البته شعر من موزون است، اما معتقدم شعر امروز ايران، پهنه و وسعتي دارد كه به شاعر اجازه میدهد تا تمامی احساس و انديشهی خود را باز گويد. در شعر امروز لطافت شاعرانهی شعر قديم موجود است، اگرچه من از جوانی شعر قديم را پذيرفتهام، لكن بايد اعتراف كنم كه محتوای شعر و آنچه پيغام شاعر امروز است، ارزهای تازهای برای شعر ما پديد آورده است»
خانم دولتآبادی با شخصيت حقيقی يک معلم، در شعرهايش سعی میكند برای خواننده، به خصوص خوانندهی خردسال و جوان، پيامی و درسی داشته باشد. ديدگاهش سرشار از خوشبينی و درس زندگی است، اگرچه لحظهها و روزهای كسالتبار و پر از غم در زندگی اين شاعر گرانمايه كم نبوده است.
خانم دولتآبادی درباره آنچه در شعرهايش منعكس است، میگويد: «من نيز مانند هر كس در جستوجوی يک پايگاه فكری بودهام. وقتی پايگاهم را يافتهام، از آنجا حركت را آغاز كردهام. آنچه گفتهام، آنچه به من تسكين میدهد، حاصل كاوش در درون خودم است. شايد اين صداقت و بیغشی كلام است كه در كسانی كه شعر مرا میخوانند، احتمالاً تأثير میگذارد.»
خانم دولتآبادی اگرچه خود معلم بوده است، لكن معتقد است كه همواره از ديگران آموخته و با زندگی بچهها و بزرگها درآميخته است. اصلاً شاعر نمیتواند دور از محيط و مردمی كه در باروری ذهن او مؤثرند، زندگی كند. خانم دولتآبادی میگويد: «شاعر اصالتاً در محيط خودش، خودش است و نمیتواند از محيطش جدا شود. در غير اين صورت، زندگي او عاريتی است. شاعری كه فضای زندگی خود را میشناسد، با مردم در تبادل است و تلخیها و شيرينیها را میشناسد، نمیتواند در خميرمايهی شعرش چيزی غير از آنچه ذهن خلاقش عرضه كرده است، بگنجاند. اگرچه تاريخ هستی و نقش وجود هر كس شكلدهندهی عقايد و افكار اوست، اما تأثير و كمک اجتماع را نمیتوان ناديده انگاشت. شاعر جدا از مردم، تافتهی جدابافتهای پيچيده در حرير و ابريشم است كه هرگز نمیتواند دلی را گرم كند و نقطهی اشتراكی با خوانندهی شعرش به دست آورد. شعر او برای ديوارهایی مناسب است كه صدای شاعر را فقط در گوش و ذهن خودش منعكس توانند كرد».
مدتی است كه صميمانه و مهربانانه با شاعر به درد دل نشستهايم. میخواهد شعری را برایمان بخواند، عينكش را بر چشم میگذارد و مرا به ياد معلم ادبياتم در دبيرستان میاندازد، يادش به خير...
خانم دولتآبادی غزلی از گذشته میخواند، برای من و برای همهی جوانها...
خانم دولتآبادی از كتاب «شور آب» قطعهای انتخاب كرد تا نتيجهی كند و كاوها و دريافتهای خود را، با همهی صميميت و محبتی كه به جوانها دارد، در اختيار آنها بگذارد. میگويد: قطعهی «زندگی اين است» را ۱۲ سال پيش ساختم. روزی كه سراپايم را غصه و ناراحتی انباشته بود، بر فراز يک تپهی جنگلی در بهشهر نشسته بودم و میخواستم راهی بجويم برای مصالحه با زندگی. چشمانداز من سايهروشن وسيعی بود، ابرهای نقرهایرنگ روی مرتع معلق بودند و در حال و هوایی بودم كه پيش از هر چيز و هر كس، مسكن و قوت قلبی میخواستم. فكر میكردم. تعارض بين همهی چيزها را حس میكردم. میدانستم كه استقرار و استحكام آدمی در وجود خودش است. بايد جای پايی در خود يافت تا آرامش به دست آيد و تلخیها و شيرينیها معنی پيدا كنند.
هرجا كه شدم...
هرجا كه شدم از تو در آنجا اثری بود
در هر سری از شوق تو شوری و شری بود
در بيخبران حسرت ديدار تو ديدم
از عشق تو در بيخبران هم خبری بود
ای نغمهی جان هركه زدل مويه برآورد
در نالهی نايش زغم تو شرری بود
ای ديدهی بينای جهان روشنی تست
آن پرتو بينش كه به چشمان تری بود
آواره شدم تا شنوم قصهی عشقت
شرح غم تو نغمهی هر رهگذری بود
تا همچو غباری سر راه تو نشينم
پا بر سر خود مینهم ار پا و سری بود
سرسبزی بستان جهان ديدم و ديدم
در باغ و بهار تو گل تازهتری بود
چون غنچه سحر خنده زند مويم و گويم
ای كاش كه شام سيهم را سحری بود
شوريده سران را ز تو سامان و سری هست
بر ما همه سامان تو شور دگری بود
رقصم چو يكی ذره كه او را طلبد مهر
گر ماه مرا بر دل مسكين نظری بود
۲۴ فروردين ماه ۱۳۳۵
زندگی برای ما يک پديدهی آمدنی است كه هر لحظهاش ناشناس است و بايد كشف و شناخته شود. من متناسب با احوالم قطعهی «زندگی اين است» را ساختم.
تفسير يک شعر:
زندگی اين است
زندگی اين است:
در شرنگی شهد و در شهدی شرنگی،
در اميد روشنی افتاده نقش تيرهرنگی،
راه را نگشوده بستن،
بسته درها را شكستن،
در قبای قيرگون شب، ره فردا سپردن،
روز روشن را به ژرفای شب يلدا فكندن.
زندگي اين است،
زين گونه است:
در سپيداندام مهتابی طراز خواب بستن،
در دل رؤيا به بال نقرهگون ابری نشستن،
«قفلهای» حلقهی اندوه و محنت را شكستن،
بندها را، گرچه از زربفت تار گيسوی خورشيد باشد،
با سرانگشت تمنایی گسستن.
زنده بودن، زندگی كردن به كام، آزاده بودن،
بستر سبز چمنزار خيال از هم گشودن،
سايهروشنهای وهم سرد از خاطر زدودن،
زندگی اين است.
باور خود خواستن، از عاريت انديشهی ناآشنايان درگذشتن،
هستی از خود يافتن،
نيستی از خويش جستن،
در دل خاک سيه چون دانهی پاكيزه رستن،
آسمانی بودن خود، در خيال آرام رود رفته شستن،
زندگی اين است،
جز اين نيست.
هذيانی است هستی
كز تب گرم جوانی جان گرفته
رنگ كفر از نقش هر ايمان گرفته.
زندگی اين است:
نقش درهم ماندهی طيفی كه از خورشيد میتابد،
در سپيدی رنگ میبازد،
در سياهی، شبنورد خسته را ماند،
كه از دور، از جهانی ناشناس، اما ز ما،
پا كشان و قصهگويان باز میآيد.
زندگی با تلخی و شيرينی آميخته است. در اميدهای ما همواره نااميدی سايهای دارد. راهها ممكن است بسته باشد، اما میتوان موانع را از سر راه برداشت. سياهی شب به سپيدی صبح میرسد، روز هم به شب میپيوندد و شب و روز در زندگی ادامه دارد. اكثر روياها جايی دارند و با بال بلند پرواز آنها روی ابرها میتوان سفر كرد، اما واقعيت هميشه روی زمين و در برابر ما قرار دارد. چارهای جز نابود كردن غم و اندوه نيست. بندها را، حتی اگر بسيار دست نيافتنی باشند، میتوان گشود. تا وقتی كه زندهايم، بايد زندگی كنيم.
آزاد و آسوده، خيالات و اندوه را بايد نابود كرد. بايد خودمان تجربه كنيم، به خود متكی باشيم و آنقدر تحت تأثير افكار ديگران قرار نگيريم كه خود را فراموش كنيم. میشود كه چون دانهای از دل خاک سياه روييد. به هر حال، اگر «هستی» خصوصياتی دارد كه سراسر تناقض و سرگردانی است و حالت جريانی را دارد كه بر ما يا در ما میگذرد، به جز خوب زیستن و با مشكلات اين هستی پنجه درافكندن، چارهای نيست.