گفت‌وگو با لیلا نامداری، مربی و ترویج‌گر کتاب کودک

لیلا نامداری اکنون مربی، آموزگار و ترویج‌گر کتاب کودک است. کار با کتاب و کودک را می‌شناسد. کتابک با هدف آشنایی با ترویج‌گرانی که بار اصلی گسترش ادبیات کودکان را در نهاد خانواده و آموزشگاه برعهده دارند، با ایشان گفت‌وگویی انجام داده است.

  • چگونه شد که به کتاب‌خوانی و قصه‌گویی علاقه‌مند شدید؟

من لیلا نامداری هستم و بعد از اولین قصه‌ای که برای نجات دندان‌هایم در آن شب خنک بهاری جلوی عزیز (مادربزرگم) و خدابیامرز اقاجونم تعریف کردم، در تمام لحظه‌های زندگی‌ام یا در حال قصه ساختنم یا قصه گفتن. راستی من یک خرگوش بودم.

  • و آن قصه چه بود؟

یکی بود یکی نبود

یه روزی یه روزگاری بود، یه دختری بود که لای دندون‌های جلوش باز بود. اصلاً از وقتی دندون درآورد، دو تا دندون بزرگ با فاصله از هم جلوی دهانش خودنمایی می‌کرد هر وقت حرف می‌زد -که البته خیلی خیلی خیلی حرف می‌زد – یا می‌خندید یا جلوی آیینه شکلک در می‌آورد، اون دو تا بیشتر از هر چیزی خودش را نشون می‌داد.

پدر و مادرش اصلاً با این ماجرا مشکلی نداشتند. به نظرشون دختر پرحرف‌شون خیلی هم طبیعی بود ولی از وقتی موشک باران تهران شروع شد و جنگ، چهرهٔ بی‌رحمانه‌تری به خودش گرفت و اون‌ها مجبور شدند برای در امان موندن کوچ کنند و ساکن خونه پدربزرگ پدری دختر بشن، ماجرا شکل تازه‌ای به خودش گرفت.

در خانه پدربزرگ، دختر کوچولو با خواهر و برادر و مادرش دور از پدرش شروع به زندگی تازه‌ای کرد. پدر نبود که عصرها براشون کتاب بخونه و اون با رویای قصه‌های پدرش تیرگی‌های جنگ رو فراموش کنه اما آقاجون بود که شب‌ها وقتی از مسجد برمی‌گشت و قرآن تلاوت می‌کرد، از قصه‌های قرآنی تعریف کنه براشون و کمی از اون همه نگرانی و غصه رو کم کنه. اقاجون عین بابا موقع قصه گفتن بلد بود صداش رو تغییر بده.

  • پس باید در آن روزگار تلخ برای شما روزهای شیرینی درست کرده باشند؟

شاید آره و شاید هم نه، برای این‌که مادربزرگ، که او را عزیز صدا می‌کردیم، و عمه‌های مقرراتی کمی با زندگی بچه‌گانه دختر کوچولو و برادرش مشکل داشتند. برای آن‌ها تمیزی و براقی هر چیزی مهم بود. از کاشی‌های هر روز سابیده ایوان تا گل و گیاه باغچه تا درخت پرتقال و نارنگی و انار و تا ...

تمام چیزهایی که با بدو بدو و شیطنت‌های آن دو نفر می‌توانست شکل شلوغ و نامرتبی به خودش بگیرد.

تازه همه این‌ها به کنار، کلاً رفتار دختر کوچولو باب دلشان نبود. این که نوه اول یه خانواده بزرگ باشی و بلد نباشی درست بنشینی و عین اردک پاهایت را ول بدهی و بدتر از همه، دندان‌های نامرتب و بزرگ و فاصله‌دار داشته باشی ... واویلا

و این سوژه همه شب‌نشینی‌ها و گفت‌وگوهای آن خانهٔ شلوغ بود که شوخی و جدی جلوی دختر گفته می‌شد و دختر هم یک چیزی توی دلش می‌شکست اما حرف نمی‌زد. آن‌ها بی‌صبرانه منتظر بودند که دندان‌ها بی‌افتند شاید دندان‌های بعدی با فاصلهٔ کمتری رشد کنند یا اصلاً خدا را چه دیدی، درست دربیایند! و دختر یک دعای دیگر به دعاهای قبل خوابش اضافه کرد:

- خدایا صدام بفهمه که موشک بده دیگه موشک‌ها نیان

- خدایا فرودگاه نامرئی بشه هیچ بمبی توش نخوره

- خدایا بابا شب‌ها سفت خوابش نبره و پناه‌گاه بره

- خدایا دندون‌هام نیافته یا آگه افتاد دوباره همون جوری بهم برگردون

گذشت تا دقیقاً چند روز مانده به عید، یک روز که داشت سیب گاز می‌زد، مزه خون را توی دهانش احساس کرد و ای داد بی‌داد جفت دندان‌های جلو با هم افتادند. انگار طاقت دوری هم را نداشتند.

دختر کوچولو خیلی گریه کرد. همه فکر می‌کردند به خاطر دیدن خون روی سیب است که گریه می‌کند ولی نمی‌دانستند تمام حرف‌ها و ایرادهایی که این مدت از دندان‌های قشنگش گرفته بودند، الان ریخته بیرون. عید تمام شد و اولین جوانه‌های دندون‌های تازه، خودش را نشان داد و هورا آن‌ها کاملاً از هم فاصله داشتند.

  • و چگونه این دندان‌ها قصه شدند؟

عزیز از بابا اجازه گرفت که دندان‌ها که بزرگ شدند، دختر را ببرد مطب دندان‌پزشک آشنا و ارتودنسی کنند. اما دختر حاضر نبود تن به این ماجرا بدهد، پس تمام آن روزهای قبل از رشد کامل دندان‌هایش نشست و قصه گفت و برای خودش تعریف کرد که دندان‌های نازنین‌اش از کجا آمده‌اند و چرا نباید هیچ‌وقت بروند.

یک شب که کنار آقاجون نشسته بود و بازی می‌کرد و آقاجون هم قرآن می‌خواند، یکهو از دهنش پرید که:

«آقاجون می‌دونستی منم مثل قرآن از بهشت اومدم؟

آقاجون صدق الله گفت و نگاهی به دختر کوچولو کرد و گفت: آره بابا ما همه از بهشت اومدیم.

دختر کوچولو گفت: نه من یادمه توی بهشت بازی می‌کردم. اون وقت‌ها خرگوش بودم.

عزیز که داشت پنبه پاک می‌کرد، زیر لب گفت: استغفرالله

آقاجون خندید و گفت: خرگوش؟ چرا خرگوش؟ بابا ما همه آدمیم

دختر کوچولو گفت: نه من اولش آدم نبودم. خرگوش بودم توی بهشت شیطونی می‌کردم هی خدا گفت ساکت باش، اذیت نکن، گوش ندادم، فرشته‌ها رو عصبانی کردم. بعد خدا یه روز بهم گفت تو که شیطونی‌ات کم نمی‌شه حاضری بری دختر یه بابا و مامان بشی که دلشون دختر شیطون می‌خواد؟ منم گفتم: عه آخه اون وقت دلم برای بهشت تنگ می‌شه. خدا گفت: اشکال نداره تو رو یه روز برمی‌گردونم. منم گفتم: خب آگه یادت رفت. خدا گفت: من که هیچ چیزی یادم نمی‌ره. منم گفتم: خب آگه من یادم رفت؟ خدا گفت: یه چیز خرگوشی بهت می‌دم که بهشت رو یادت نره. منم گفتم: مگه آدم‌ها دم یا گوش دراز دارن؟ خدا هم گفت: نه، من دندون‌هات رو بهت می‌دم. منم قبول کردم...»

آقاجون ماتش برده بود و به دختر کوچولو نگاه می‌کرد. عمه خانم از توی آشپزخانه افاضات فرمودند که تمام این قصه‌ها به خاطر این است که از دندان‌پزشکی می‌ترسد. استاد روانشناسی‌مون گفته بهش فرافکنی می‌گویند. نترس، ارتودنسی درد ندارد.

آقاجون بلند شد ایستاد. قرآن را بوسید و روی طاقچه گذاشت. بعد با صدای بلند گفت: «بشنوم یه دفعه دیگه کسی توی این خونه از دندون این بچه ایراد بگیره یا حرف دندون‌سازی رو بزنه، پرتش کردم بیرون. به این بچه کاری نداشته باشید. دیگه تکرار نمی‌کنم».

و دختر کوچولو خندید و توی دلش قند آب شد و دست زد به دندان‌های خرگوشی‌اش و با خودش فکر کرد که چقدر قصه گفتن خوب است و تمام زجرهای آن هفت ماه فراموشش شد.

  • حال می‌خواهم بدانم که چه کتاب‌هایی یا داستان‌هایی در کودکی خوانده‌اید که تا همین امروز بر ذهن و جان شما تأثیر گذاشته است؟

اول از همه شاهنامه‌ای که بابا برایم می‌خواند. البته نه شاهنامه کامل، از این کتاب‌هایی که منتخب افسانه‌های شاهنامه را کنار هم جمع می‌کنند، و عشق من به سواد نگاه کردن به تصاویر کتاب و خیال‌بافی بود. کتاب خیلی قدیمی بود و نقاشی‌های خیلی قشنگی داشت. هنوز دارمش. متعلق بود به بنگاه ترجمه و نشر کتاب با تصاویر سیاه و سفید که من همه تصاویر را به سلیقه خودم رنگ می‌کردم!

گفتگو با لیلا نامداری

دوم مال وقتی است که باسواد شدم. قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب. وای یعنی آن‌ها را هم دارم. معرکه بودند. باعث شد من دو تا آدم بزرگ دیگر بعد فردوسی را کشف کنم. حضرت سعدی و حضرت مولانا!

سوم کتاب نیست. کیهان بچه‌هاست. من عاشق ورق زدن و خواندن شعرها و داستان‌های کوتاهش بودم. ناصر کشاورز را همان موقع‌ها پیدا کردم و واقعاً با دنیای نوشته‌هایش حالم خوب خوب است!

ولی یک چیز خیلی عجیب و جالب در من، موقع قصه‌گوئی است. هر وقت دارم قصه می‌گویم یا ضبط می‌کنم، در قلبم حس خوب تمام آن عصرهایی که بابا می‌نشست و تا یخ کردن چای‌اش برای من و برادرم قصه از شاهنامه می‌خواند را مرور می‌کنم و مطمئنم که در من تاثیری به جا می‌گذارد که قصه‌هایم برای شنونده خوشایند به نظر می‌آید.

  • پس نخستین آموزگاران شما فردوسی و سعدی و مولانا بودند. داشتن چنین پدری برای شما جای بسی خوش‌وقتی است. سؤال بعدی من این است که چه شد که به کار با کودکان و یا آموزگاری علاقه‌مند شدید؟ 

من کلا از بچگی خیلی خیلی خیلی حرف می‌زدم. دربارهٔ یک کلمه، ساعت‌ها می‌توانستم حرف بزنم و قصه بسازم. جنگ بود. بابا و مامان خسته بودند و عمه‌هایم هم بی‌حوصله. کلاً تا آن عقب عقب‌ها که می‌روم، تقریباً به‌جز بابا، هیچ‌کس حوصلهٔ قصه‌های من را نداشت. من هم چون همیشه می‌نشینم فکر می‌کنم چطوری کاری را که دوست دارم، انجام بدهم که به خودم خوش بگذرد، عروسک هام رو ردیف می‌کردم برای‌شان قصه می‌گفتم و حرف می‌زدم. شمال هم که رفته بودیم، چون محدودیت بردن اسباب‌بازی داشتم، برگ‌های درخت نارنگی را می‌چیدم یا از باغچه سنگ جمع می‌کردم یا با موزاییک‌های حیاط آقاجون یک ردیف شنونده برای خودم می‌ساختم. به عقب که برمی‌گردم، می‌بینم همیشه آرزو داشته‌ام قصه‌ها و حرف‌هایم شنیده شوند، که خب شرایط لعنتی جنگ حالی برای کسی نگذاشته بود و بابا دربست در خدمت نیروی هوایی بود.

به معلم پیش‌دبستانی‌ام که نگاه می‌کردم، فکر نمی‌کردم چقدر من خوشبختم که در همچین فضای دوستانه‌ای می‌توانم حرف بزنم! فکر می‌کردم خوش به حال معلم‌ام که ماها را دارد که به حرف‌هایش گوش می‌کنیم.

راستش خیلی فکر بچگانه‌ای است اما از همان موقع تصمیم گرفتم معلم بشوم که شنیده بشوند. بزرگ‌تر که شدم و مثلاً عقلم رسید، باز هم آرزوی معلم شدن دست از سرم برنداشت. منتهی دیگه حالا من می‌دانستم این آرزو از کجا آمده. سفت و سخت چسبیدم به پیش‌دبستانی که معلم بشوم. معلم باشم که به بچه‌ها اجازه بدهم شنیده بشوند. اجازه بدهم قصه‌هایشان را از اول تا آخر با صبر و حوصله بسازند و تعریف کنند. اجازه بدهم هیچ‌وقت برای اظهار نظر مجبور به سکوت نباشند.

راستش معلم شدم که بشنوم، من به اندازه کافی برای عروسک‌هایم قصه تعریف کرده بودم و هنوز هم می‌کنم.

  • اکنون که خودتان معلم شده‌اید، قصه و داستان در روند کار شما چه نقشی دارد؟

من طی سال‌هایی که با خودم قرار گذاشتم بشنوم و به بچه‌ها فضای دیده و شنیده شدن بدهم، از قصه‌های خودم و دیگران برای این مهم استفاده‌های زیادی کرده و می‌کنم.

قصه‌ها تمام حصارهایی که بچه‌ها یا بعضی مواقع خودم در ذهنم برای موضوعات مختلف می‌سازم را به راحتی می‌شکند و فضای راحت‌تری ایجاد می‌کند. فضایی که در آن کودک به خوبی می‌آموزد، دیده می‌شود و حرف می‌زند. قصه حتی در پیچیده‌ترین مسائل آموزشی می‌تواند راهگشا باشد. ماجرای پیچیده و مفصلی مثل حیوانات با المر، خاله جان دیدو، چگونه بال شکسته‌ای را می‌توان درمان کرد؟ و… در ذهن بچه‌ها جاودانه می‌شود به طوری که فراموشی واقعاً جایی برای نفوذ پیدا نمی‌کند. راستش نمی‌دانم اگر قصه‌ها نبودند، حداقل من یکی چطور و چگونه می‌توانستم کار آموزشی در کلاس انجام دهم؟!

  • از چه افزارهایی برای جذب کودکان به قصه، نمایش و کتاب بهره می‌برید؟

اول از همه باید از کتابک تشکر کنم. کتاب‌های همراه با فعالیتی که شما منتشر کرده‌اید، به شدت جذاب و هیجان‌انگیز است و من کلی ایده از آن‌ها می‌گیرم. دوم ممنون از خانم کفاش‌زاده نازنین برای قصه‌های معروف زیادی مثل نخودی، شازده کوچولو، ماهی سیاه کوچولو و… من لباس قصه‌گویی با نشانه‌های زیبای داستان مربوطه دارم که بچه‌ها واقعاً دوست دارند و قصه‌گویی را یک عالمه شادتر می‌کند.

پرده‌های بزرگ که برای داستان‌های مختلف نقاشی کرده‌ام و به تخته وصل می‌کنم و کلی با آن می‌توان خوش گذراند.

کارت‌های قصه‌گویی، ماکت‌های بزرگی که همراه بچه‌ها می‌سازیم و قصه می‌گوییم و عروسک‌های بومی ایران و عروسک‌های ملل که به لطف آقای ناصری ساختنش را یاد گرفتم و پشت هر کدام قصه‌ای بی‌نظیر منتظر شنیده شدن است.

این ایده نمایش سایه که در سایت کتابک ارائه کردید، فوق‌العاده بود. من ساختمش. هم برای «گروفالو» هم برای داستان «کی بود گفت میو» نوشته سوته یف و واقعاً روز معرکه‌ای را گذراندیم. همه این‌ها هم نباشد، اسباب‌بازی‌های خود بچه‌ها همیشه دم دست است.

  • و به معلم‌هایی که رابطه‌ای با کتاب ندارد، چه پیشنهادی دارید؟ چگونه کتاب و ادبیات کودکان را در روند کار با کودک بیاورند؟

راستش من باور نمی‌کنم کسی با کودک یا بهتر بگویم آدمی‌زاد سروکار داشته باشد و با ادبیات بیگانه باشد. ادبیات در زندگی همه ما معلمان عین یک معجزه است. معجزه‌ای که کلاس را به عرش می‌رساند و عین یک مربی صبور در کنار معلم، کار را ساده‌تر می‌کند. بدون ادبیات، فعالیت آموزشی و فرهنگی یک معلم را نمی‌توانم تصور کنم. لطفاً با کتاب‌ها آشتی باشید.

نویسنده
لیلا کفاش‌زاده
Submitted by admin on