معرفی کتاب
سر زنگ آزمایشگاه، یک مداد کوچک میافتد زمین. میرود زیر پای بچهها و با تن زخمی و نوک شکسته، توی آزمایشگاه جا میماند. به هوش که میآید، هوا تاریک است و در نور مهتاب، وسایل آزمایشگاه، عجیب و ترسناک به نظر میرسند. مداد سروصدا میکند و آزمایشگاه را میگذارد روی سرش. وسایل آزمایشگاه از خواب میپرند و او را بیشتر میترسانند. اسکلت میخواهد با انگشت دراز استخوانیاش مداد را بگیرد و بااش نقاشی بکشد و بِشِر دنبال حلال مداد میگردد تا حلش کند و همه از شرش خلاص شوند. نزدیک است مداد پس بیفتد که اژدهای آزمایشگاه وارد میدان میشود…
نویسنده: آویسا شرفی
تصویرگر: مجتبی حیدرپناه
ویراستار: محدثه گودرزنیا
ناشر: مبتکران
بخش دوم: «هرگز حدیث حاضرِ غایب شنیدهای؟»
بعضی نویسندگان در داستانهایشان خیلی حرف میزنند. داستان تریبون سخنرانیشان میشود و هرچه خودشان پند و اندرز بلد هستند و از دیگران شنیدهاند، یکجا میآورند در داستان. حتماً نمونه چنین داستانهایی را همهمان خواندهایم یا اکنون با این گفته، ممکن است توی ذهنتان دنبال چنین داستانهایی بگردید.
خاصیت آفرینش این است که نویسنده حد حرف زدن و حضور خود را در داستان به درستی بشناسند. همیشه راههایی وجود دارد تا بتوانیم اثر انگشت آفرینشگر را در اثرش ببینیم. البته اگر اثر از درون خالق جوشیده باشد و به دیگری و متنهای دیگر دستبرد نزده باشد! خلاصه که یکی از ویژگیهای آفرینشگری، حاضر بودن آفریننده است اما آفرینندهای خوب است که حاضر غایب باشد! یعنی هم در داستان باشد و هم نباشد. صدایاش، صدای غالب داستان نشود. گوشهایمان درد نگیرد از بلندی صدایاش، از تکرار پندهایاش.
با هم داستانهای مجموعه «وقتی ما نیستیم!» را بخوانیم تا ببینیم نویسنده چه کرده است با این نبودن!
برایتان گفتم که این کتابها در مدرسه سراغ غایبها رفتهاند. جاها و وسیلهها و کسی که در داستانهای دیگر کمتر کسی سراغشان را گرفته. ابتدای داستان را ببینید که نویسنده چگونه ناظم را از مدرسه بیرون میکند و همه چیز را در داستان به سرایدار میسپارد: «زنگ خانه خورد. ناظم، دسته کلید را داد به سریدار جدید و سفارشهایاش را تکرار کرد. وقتی همه رفتند، سریدار از حیاط شروع کرد به تمیزکاری تا رسید به سرزمین.»
در زیرزمین چه خبر است؟ حتماً میتوانیم حدس بزنیم: «سرکی به کتابخانه و اتاق ورزش کشید و آخر سر رفت سراغ آزمایشگاه.» سریدار همه چیز را مرتب میکند، در قراضهٔ آزمایشگاه را هم به زور دوقفله میکند و میرود ته حیاط، توی اتاقش.
چه چیزهایی داریم تا اینجا برای خلق داستان؟ آزمایشگاهی که در زیرزمین است. درش سالم نیست و انگار قرار است این در قراضه بشود محل جابهجایی واقعیت و خیال و سریداری که ته حیاط منزل دارد و هیچچیزی از زیرزمین شگفتانگیز مدرسه و مهمتر از همه یک مدرسه خالی نمی بییند! پس همه چیز برای خلق مهیاست. توی آزمایشگاه هم یک عالم وسیلههای عجیب است که میشود آنها را درهم کرد موادی جادویی ساخت!
نمیدانم این روزها کودکان با مدادهای کوچکشدهشان چه میکنند. آن مدادهایی که اینقدر تراشیده شدهاند که به سختی بین انگشتها جای میگیرند، اما ما به این راحتیها دورشان نمیانداختیم. ته جا مدادیمان میماندند. اگر پاککن هم داشتند که دوست داشتنیتر میشدند. یکی از این مدادهای ریز ِکوچک شده، جا مانده از کیف، جا مدادی یا دست یکی از بچهها توی آزمایشگاه افتاده و همین مداد میشود آغاز گفت وگوها و ماجرا در آزمایشگاه ِبهظاهر ساکت و خاموش مدرسه!: «مداد تا به هوش آمده، نالهاش بلند شد: «آخخخ نوکم!... خواست غلت بزند که از درد دادش به هوا رفت... و شروع کرد به هوار کشیدن: «کمک! کمک!...» و صداها در آزمایشگاه بلند میشود. ذرهبین خوابالوده نگاه میکند. ترازو کفههایاش را بالا و پایین میبرد و میگوید آی ده گرمی! خوابمان را پراندی. متر وول میزند. دماسنج میخواهد تب مداد را اندازه بگیرد که ببیند هذیان میگوید یا نه. زمانسنج میخواهد ساکتش کند تا صبح همه خواب نمانند. همزن پیشنهاد چرخ چرخ بازی میدهد تا مولکولهای مداد گرم شوند و مدارالکتریکی پیشنهاد شوک برقی! اما لوله آزمایش میخواهد از شرش خلاص شود: «کاش که حلال ات را میدانستم و شرت را کم میکردم.» گیره هم میخواهد دستگیرش کند به جرم برهم زدن خواب دیگران. تا اینکه صدای فریاد کسی میآید که همه را ساکت میکند: «اسکلت دستش را برد بالا و کاسهٔ چشماش را قرچ قروچ مالید. بعد خمیازه کشید و دندانهایاش را چقی زد بههم. گردنش را قچ قچ اینور و آنور کرد و با بداخلاقی پرسید: «اینجا چه خبره؟»
باقی داستان را بهتر است خودتان با خواندن کتاب، کشف کنید، اژدهای آزمایشگاه، تا ببینید چه میشود. نشان دادن را دیدید؟ نبودن در داستان را چه؟ داستان کتاب بعدی را با هم بخوانیم.
باز هم مانند داستان اولی، سریدار آزمایشگاه را تمیز میکند و میرود اما مانند اولی، یک غریبه نیامده در آزمایشگاه که بشود سبب ماجراها!: «میکروسکوپ چشمهایاش را تنگ کرد و گفت: «این دیگر چه برنامهای بود زنگ آخر؟»
-خواب بودی؟ کارگاه خلاقیت.
میکروسکوپ پوزخند زد: «هههه! بچهها که بیاجازه نمیتوانند تکان بخورند، فقط باید همان کاری را بکنند که معلمشان میگوید.»
و اسکلت میگوید که آنها میتوانند! و این میشود آغاز خلاقیت وسیلههای آزمایشگاه: «حوصلهتان سرنرفت از این همه آزمایش تکراری؟»
هر وسیلهای یکجور خلاق میشود! اسکت با شیلنگ تخته انداختن و صدای چق چق مفصلها و استخوانهایاش. منشور میپرد پشت پنجره و در نور آفتاب تکان تکان میخورد و رنگین کمان میسازد. مدار الکتریکی لامپها را روشن و خاموش میکند و رقص نور راه میاندازد. ذرهبین زیرنور خورشید روی کاغذ طراحی میکند که بِشِر دلاش هوس یک آزمایش هیجانانگیز میکند! و آزمایشگاه...
«آتشفشان آزمایشگاه» را هم بخوانید تا با کاربرد تک تک وسیلهها آشنا شوید و سرتان هم درد نگیرد از حرفهای نویسنده و لبخند هم بزنید با خرابکاریها و خلاقیتهای وسیلههای آزمایشگاه.
یادمان نرود! نویسندگان خوب حاضران غایب داستانها هستند!
شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب، بررسی مجموعه وقتی ما نیستیم!، بخش نخست