سال ۱۳۴۶ وقتی بهار بساطش را جمع میکرد که برود من به دنیا آمدم در شهر نیمه کویری دامغان.
تمام کودکیام را وقتی ابرها در آسمان تصویرهای خیال انگیز میساختند در ایوان با صفای خانه پدر و مادریام جست و خیز میکردم و گهگاه با انگشت اشاره خرگوشها، گرگها، و بچه دیوها را در آسمان نشان میکردم اما تا به سر ایوان میرسیدم و بر میگشتم اثری از آنها نبود! گاه از کنار لکهای روی دیوار میگذشتم و دوباره بر میگشتم و لحظاتی با آنها به خیال بازی میپرداختم.
سالها گذشت تا اینکه خود را در کنار کودکان دیگری دیدم که به من خانم هنر میگفتند من نمیدانم چطور سر از معلمی در آوردم بدون آنکه قلم نقاشی و حس کودکانگیام را به زمین بگذارم! شاید عشق مادرم به معلمی سر من را از مدرسه در آورد.
یادم نمیآید روزی گذشته باشد و من به بازی رنگها و نقشها نرفته باشم. تا اینکه یک روز از روزها روزگار دست من را گرفت و برد به عالم تصویرسازی و من همراه با همه خاطراتم به بازی نقشهای کودکانه در مجلات و کتابها دعوت شدم.