خوانندهی عزیز
من بچهی مطیعی بودم. در دوران کودکی همیشه میترسیدم توی دردسر بیفتم. (در واقع هنوز هم از افتادن توی دردسر میترسم.) دختری بودم که زنگهای تفریح تختهپاککن را تمیز میکردم. از آنهایی بودم که مشق اضافه مینوشتم. راستش بچهها حق داشتند ازم متنفر شوند!
بعد، یک روز در سال ۱۹۸۶ از مدرسه جیم شدم. آن زمان در دورهی راهنمایی تحصیل میکردم و اینجور کارها مرسوم نبود، ولی آن روز صبح به مادرم کلک زدم و سوار اتوبوس مدرسه نشدم. پنهان شدم و صبر کردم تا او برای سر کار رفتن از خانه خارج شد. آنوقت خزیدم داخل خانه، یک ظرف بزرگ ذرت بوداده جور کردم و با رمانی از ارنست همینگوی روی زمین ولو شدم.
این رمان را برای تکلیف مدرسه مطالعه نمیکردم، برای دلم میخواندم. آن موقع تازه همینگوی را کشف کرده بودم و تمام چیزی که دلم میخواست این بود که با کتاب «زنگها برای که به صدا درمیآیند» تنها باشم. خوشبختانه موفق شدم پیش از اینکه مچم را بگیرند، سه ساعتِ عالی در آرامش کتاب بخوانم. (مدرسه با مادرم تماس گرفت و گزارشم را داد.) بهای زیادی برای کار خلافم پرداختم: از توقیف و خانهنشینی گرفته تا شنیدن موعظهی والدینی ناامید.
ولی ارزشش را داشت. چون آن سه ساعت یکی از شادترین ایام زندگیام بود. آن سه ساعت تصویر مختصری از آیندهی احتمالیام به من داد. فهمیدم «وقتی بزرگ شوم میتوانم هر کتابی را که بخواهم هر زمان که بخواهم مطالعه کنم و مهمتر اینکه همیشه میتوانم خودم را شاد کنم.»
و همهی اینها درست از آب درآمد.
متشکرم کتابها.
الیزابت گیلبرت*
*الیزابت گیلبرت در واتربری، کانکتیکات متولد شد و در مزرعهی کوچک خانوادگیشان رشد کرد. او روزنامهنگار، رماننویس و نویسندهی داستان کوتاه است. کتابهای زیر نوشتهی او هستند: زائران؛ آخرین مرد آمریکایی؛ امضای همه چیز؛ بخور، عبادت کن، عشق بورز