سن احمد آقا به سی سال رسیده بود ولی هنوز همسر دلخواهش را پیدا نکرده و مجرد زندگی میکرد. البته پیدا نکردن همسر دلخواه بهانه بود. دلیل اصلی اینکه احمد آقا نتوانسته بود زن بگیرد نداشتن کار حسابی و درآمد کافی بود. یک آدم بیکار و تنها که هشتش گرو «نه» است وقتی زن هم بگیرد و بچهدار هم بشود خدا میداند عاقبتش به کجاها میکشد! به همین جهت است که میگویند: «مجردی پادشاهی است».
احمد آقا این شعار را راهنمای خودش قرار داده و همیشه این ضربالمثل ورد زبانش بود. ازآنجاکه گفتهاند هر خیابانی بالاخره یک انتهایی دارد، روزگار خوشحالی و مجردی احمد آقا هم یک روز به آخر خط رسید. دختر جوانی که توی سینما کنار دستش نشسته بود دین و دل او را به غارت برد و افسار ازدواج را به گردن احمد آقا انداخت... همانطور که آهنربا اشیاء را جذب میکند. دختره هم احمد آقا را تا جلوی خانهاش به دنبال خود کشید. کاری کرد که احمد آقا فرصت مطالعه و تحقیق اینکه عروس کی هست و چهکاره هست و پدر و مادرش از کدام فامیل هستند، یادش رفت... حساب کار و درآمد هزینه عروسی و خرج خانه را هم فراموش کرد و تصمیم گرفت با دختره عروسی بکند. قبل از هر چیز میبایست هدایایی برای روز نامزدی تهیه کند. احمد آقا مدتی مطالعه و تحقیق کرد. از دوست و آشنا پرسوجو نمود تا بتواند با پول کمتری هدیه بهتری تهیه نماید.
خداوند پدر یکی از دوستان باتجربه را بیامرزد که به احمد آقا گفت: «بهترین هدیه مراسم نامزدی یک انگشتر قیمتی و یا یک دستبند پرارزش است. اگر خدایناکرده یک روز هم مشکلی برایتان پیش بیاید و پول لازم داشته باشید میتوانید آن را بفروشید...» احمد آقا برای خرید انگشتری و دستبند مناسب به تمام مغازههای زرگری و جواهرفروشی سر زد اما معاملهاش نشد... درحالیکه آپارتمانهای چندطبقه را به اقساط میفروشند جواهرآلات و اشیاء زینتی را هیچکس نسیه نمیدهد... اول باید پول نقد بشماری بعد جنس تحویل بگیری.
بهمحض اینکه حرف «قاف» از دهان احمد آقا خارج میشد و صاحب مغازه جواهرفروشی میفهمید «قسطی» میخواهد معامله کند اخمهایش را توی هم میکرد و میگفت: «قسطی نیست... پول نقد باید بپردازید...»
بااینحال احمد آقا مأیوس نمیشد و امید داشت بالاخره یک جواهرفروش باانصاف و جوانمرد پیدا خواهد کرد و انگشتری و یا دستبند عروسیش را قسطی خواهد خرید. به همین جهت روزهای تعطیل و ایام عید و جشن و شادی که به دیدن نامزدش میرفت مسئله انگشتری و دستبند را مطرح میکرد و نظر او را جویا میشد.
نامزد احمد آقا بدون خجالت و مثل کسی که حق مسلم خودش را مطالبه میکند انگشتهای کشیده و زیبایش را نشان میداد و میگفت یک انگشتری برلیان درشت برای انگشت وسطی و یک حلقه جواهرنشان برای انگشت کوچک و یک دستبند الماس کافی یه... احمد آقا که دچار هیجان میشد و موقعیت مالی خودش را فراموش میکرد جواب میداد: «کافی نیست! حداقل چهارتا انگشتری الماس و برلیان میگیرم دوتا دستبند یاقوت و زمرد میخرم و یک گردنبند طلای سفید با دانههای فیروزه تهیه میکنم که نظیر آنها در هیچ کجا نباشه! ...»
هرقدر احمد آقا از این حرفها میزد، علاقه و عشق نامزدش بیشتر میشد و با احترام زیادتری از نامزدش پذیرایی میکرد... نامزد احمد آقا مثل تمام زنها و دخترهای زودباور حرفها و وعدههایی را که از دهان احمد آقا بیرون میشد برای دوستانش تعریف میکرد و گاهی وقتها شکل و اندازه دانههای جواهراتی را که هنوز خریدارینشده بود برای شنوندهها توضیح میداد. با این باور که داماد جواهرات باارزشی برای عروس خریداری کرده است، خانواده عروس هم مجبور میشوند باوجود نداشتن پول کافی از راه قرضوقوله هدایای خوبی برای شوهر آینده دخترشان تهیه کنند.
روزها و هفتهها با این افکار و احلام شیرین میگذرد روز نامزدی میرسد درحالیکه که احمد آقا هنوز کاری انجام نداده و نتوانسته هدیهای برای عروس تهیه کند... از اینکه به همسر آیندهاش دروغ گفته و کسی را که یکعمر میخواهد با او زندگی کند فریب داده بهقدری مشوش و ناراحت میشود که حال خودش را نمیفهمد. قبل از اینکه به خانه عروس برود، یکبار دیگر به تمام جواهرفروشها سر میزند و تا جایی که امکان دارد خواهش و تمنا میکند ولی فایدهای نمیبخشد و دستخالی به مجلس نامزدی میرود... دوستان و آشنایان با دستههای گل میآیند... آهنگهای شاد میزنند... دختربچهها با رقص و آواز خود مهمانها را بر سر ذوق و شوق میآورند... نوبت به بریدن کیک و اعلام مراسم نامزدی و دادن هدایا میرسد...
هیجان احمد آقا که از چند دقیقه پیش آثار نگرانی شدیدی در قیافهاش پدید آمده و مرتب از پنجره به حیاط نگاه میکند با شروع آهنگ مبارک باد به اوج میرسد و هرچند لحظه یکبار زیر لب میگوید: «نیامدن...»تمام مهمانها متوجه این ناراحتی میشوند... پچپچ و حرفهای درگوشی شروع میشود... همه از هم میپرسند: «کی میخواد بیاد؟...» «لابد جواهرفروش قراره بیاد!...» «معلوم میشه داماد خیلی پول داره!...» حتماً یک عده محافظ با جواهرفروش میان ...آهنگ مبارک باد هم تمام شد اما آنهایی که داماد انتظارشان را میکشید نیامدند... یکی از بزرگان خانواده عروس برای اینکه مجلس سرد نشود و مهمانها خسته نشوند کیک را برید و انگشتری را که برای عروس تهیهکرده بودند به انگشتها کردند، حضار کف زدند و هورا کشیدند.
پدر عروس بعد از گفتن تبریک یک ساعت طلا و یک سنجاق الماسنشان و تکمههای طلای سردستی به احمد آقا تقدیم کرد. مادر عروس هم، بسته بزرگی را که بهزحمت حمل میکرد جلوی داماد گذاشت و بازکرد و شمرد: «سه دست پارچه کتوشلواری... دو قواره پارچه پالتویی... پنج جفت کفش... یکی دوجین جوراب و دستمال... پنج عدد پیراهن...»
احمد آقا ضمن اینکه با لبخند از مادرزنش تشکر میکرد مرتب به در حیاط خیره میشد و حتی یکبار از پنجره خم شد و به کوچه نگاه کرد... نامزد احمد آقا با هیجان و ناراحتی پرسید: «منتظر چی هستی؟... چرا ناراحتی؟... »
پدر و مادرم تلگراف کردهاند که خودشان را میرسانند نمیدانم چرا دیر کردهاند... مخصوصاً که جواهرات تو را میآورند میترسم اتفاقی افتاده باشد... نامزد احمد آقا خیلی خون سرد و آرام جواب میدهد: «هرکاری یک چارهای داره...» بعد هم از کنار احمد آقا بلند شد و از در اتاق بیرون رفت... پس از لحظهای درحالیکه لبخند مطمئن بر لب داشت به اتاق برگشت و موقعی که کنار احمد آقا مینشست بیخ گوش او آهسته گفت: «همهچیز را حل کردم...»
احمد آقا حرفی نزد و سؤالی نکرد اما خیلی دلش میخواست بداند عروس خوشگلش این دروغ بزرگ او را چطور حل کرده... دو سه دقیقه از رفتوبرگشت عروس به اتاق نگذشته بود که یکدفعه سروصدای زیادی پشت در اتاق بلند شد و لحظهای بعد جوانی که با صدای بلند گریه میکرد و به سروصورتش میزد وارد اتاق شد... هنگامیکه توجه تمام مهمانها جلب شد و همه سکوت کردند که از سروته قضایا باخبر شوند...
جوان تازهوارد گریهکنان گفت: «جواهرفروشی که هدایای سفارشی برای عروس را به اینجا میآورد بهوسیله چند سارق مسلح گرفتار شد. دزدها جواهرات را که در حدود یکمیلیون لیره ارزش داشت به سرقت بردند...» زمزمهای که حاکی از تأسف و تأثر مهمانها بود در سالن پیچید... هرکسی حرفی میزد و چیزی میگفت... تأسف فایدهای نداشت کاری بود انجامیافته و تنها پلیس میتوانست کمکی بکند. مجلس با سردی و ناراحتی پایان یافت و پدر و مادر عروس بیش از همه به داماد دلداری دادند. ازدواج احمد آقا و نامزد شدن که با حیله و نیرنگ آغازشده بود بیش از دو سه ماه طول نکشید و به بهانه اینکه طرفین یکدیگر را (درک) نمیکنند، به طلاق انجامید. احمد آقا و زنش از هم جدا شدند. در معامله به همان اندازه که خانواده عروس ضرر میکند و خسارت میبینند احمد آقا سود میبرد و استفاده میکند. بدون اینکه هزینه زیادی متحمل شود دو سه ماه عیش و عشرت مجانی میکند و مبلغ زیادی هم بابت ارزش هدایایی که روز عروسی به او دادهاند سود میبرد. به همین جهت بعد از چند روز ناراحتی روحی، احمد آقا به خودش میگوید: «چرا ناراحتی؟... وقتی نامزدی عروس اینقدر راحت است و به این سادگی میتوان خانوادهها را گول زد، چرا عزا گرفتی؟» اون نشد یکی دیگه، دختر که قحط نیست. احمد آقا تصمیمش را میگیرد و با یک برنامه حسابشده و دقیق پشت سر هم دوازده بار دیگر پای سفره عقد و عروسی مینشیند و در هر یک از مراسم مبلغ زیادی باج از خانواده عروس میگیرد. چه کار و کسبی بهتر از این میشود؟ نمیدانم شما به سعد و نحس اعتقاددارید یا نه؟!
درهرصورت وقتی احمد آقا برای سیزدهمین بار میخواست مراسم عقد و نامزدی با عروس جدیدش انجام بدهد گیر یک عروس ناقلا افتاد که انتقام تمام دخترهای گولخورده را از احمد آقا گرفت و تلافی تمام خوشگذرانیها و باجگیریها را درآورد!... عروس خانم قبل از اینکه اجازه بدهد احمد آقا به آرزوهایش برسد در همان روزهای هیجانانگیز قبل از نامزدی شروع به (تیغ زدن) احمد آقا کرد... چشمش به هرچه میافتاد بهجای احمد آقا میخرید. گذشته از اینکه برای خودش چندین دست لباس خارجی و کفش و کیف و انگشترهای متعدد و دستبند و گردنبندهای قیمتی تهیه کرد، برای پدر و مادر و برادرها و خواهرها و حتی مستخدم خانه آنچه را که لازم داشتند خریداری نمود و تا آخرین لیرههای پسانداز احمد آقا را بیرون کشید. زمانی که فهمید آه در بساط احمد آقا نمانده یک پسر کاکلزری توی دامان او گذاشت. احمد آقا بعد از تولد فرزندش تازه به هوش آمد و فهمید چه کلاه گلوگشادی به سرش رفته. حالا معنی «مجردی پادشاهی است» را درک میکرد اما چه فایده پشیمانی سودی نداشت...
این بار عروس خانم به دادگاه مراجعه کرد و شکایتی علیه احمد آقا تسلیم دادگاه کرد و در پناه قانون و به استناد همان دلایلی که احمد آقا از عروسهایش باج میگرفت خسارت زیادی مطالبه کرد و بالاخره هم موفق شد علاوه بر تصرف تمام دارایی و ثروت احمد آقا قبوض ثبتی و لازمالاجرایی از داماد بگیرد! احمد آقا مجبور است تا ده سال دیگر مثل سگ جان بکند و کار کند تا بتواند هزینه زندگی پسرش و قروض عروس خانم را بپردازد... از قدیم گفتهاند: «چیزی که عوض داره گله نداره».