بعضی اشخاص مثل درهای دوطرفه میمونن دائماً روی پاشنههاشون حرکت میکنند... وقتی هم کسی از میان در عبور نمیکنه تا مدتی درها خودبهخود باز و بسته میشن!!
«جناب آقا» هم از تیپ آدمهای فرفرهای بود. صبح ساعت 9 صبح مهمانها را در اسکله بدرقه کرد...
ساعت نه و چهل دقیقه به پیشواز هیئت تجارتی خارجی به فرودگاه رفت...
در این مراسم طبق معمول طرفین چند جمله باهم ردوبدل میکنند ولی جناب آقا عادت داشت در هریک از مراسم حداقل ده دقیقه نطق کند...مخصوصاً در مراسم پیشواز این نطقها غراتر میشد و اغلب این جملات را به کار میبرد: «ما و شما که نمایندگان دو کشور باستانی هستیم باید بیش از پیش در راه تحقق بخشیدن آرمانهای کشورمان بکوشیم» یا «ما دو ملت برادر و همکیش هستیم. باید با همکاری و همگامی دستبهدست هم بدهیم و روزبهروز رستههای فیمابین را محکمتر سازیم..» یا اینکه «همینطور حفظ و استقلال دموکراسی و تحکیم مبانی دوستی لازم است اتحاد و اتفاق خود را مستحکمتر نماییم.»
جناب آقا یک عادت دیگر هم داشت همینطور که حرف میزد زیرچشمی ساعتش را هم نگاه میکرد.
در ساعت ده و سی دقیقه برنامه افتتاح کارخانه چوبپنبه سازی شروع میشد و باید در آنجا هم نطق کند.
وقتی ماشینش جلوی کارخانه رسید چند دقیقه از ساعت مقرر میگذشت. مدعوین خیلی وقت بود انتظار میکشیدند...
با دیدن او جمعیت یکباره شروع به کف زدن کرد. جناب آقا که وقت زیادی نداشت و نیم ساعت دیگر میبایست در مراسم زدن کلنگ ساختمان نوانخانه شرکت کند یکراست بهطرف میز خطابه رفت و شروع به صحبت کرد: «هموطنان عزیز با افتتاح این کارخانه قدم بزرگی در راه توسعه صنعت و تجارت کشور برداشته میشود... این ششمین کارخانهای است که تاکنون در کشور افتتاحشده. امیدواریم در آینده نیز هرروز شاهد تأسیس چنین مؤسسات و کارخانجات بزرگی باشم.»
فکرش توی مراسم افتتاح نوانخانه رفت و رشته کلام را فراموش کرد...
بعدازاینکه دو سه تا سرفه کرد برای اینکه مدعوین را زیاد در انتظار نگذارد مجبور شد چیزی بگوید: «نمیدانم شماها اطلاع دارید چوبپنبه چیه؟ این یک چیزی است که سر شیشهها میزنند!: این صنعت کشور ما خیلی پیشرفته است. در دنیا ما مقام سی و نهمین را در ساختن چوبپنبه احراز کردهایم!! با افتتاح این کارخانه میتوانیم محصول چوبپنبه به کشورهای دیگر صادر کنیم!!»
مدعوین که از شنیدن این حرفها تحریکشده و سرتاپایشان از هیجان و غرور میلرزید بدون اراده نطق جناب آقا را با کف زدنهای پرشور و ابراز احساسات قطع کردند...
جناب آقا هم که میدانست این ابراز احساسات بهزودی خاموش نمیشود و مجالی برای ادامه نطق نیست فوری از کرسی خطابه پایین آمد و با قطع نوار کارخانه را افتتاح کرد و بدون اینکه چیزی بخورد و تغییر ذائقهای بدهد سوار ماشینش شد و بهطرف محل نوانخانه حرکت کرد.
توی ماشین نطقی را که میباید در محل نوانخانه ایراد کند در ذهنش آماده ساخت...
لازم بود مراسم را خیلی باعجله تمام کند چون در ساعت یازده و بیست دقیقه در دفتر کارش با نماینده سازمان ملل متفق قرار ملاقات داشت... و راجع به موضوع مهمی باید مذاکره میکردند!!
در محل ساختمان نوانخانه هم با گرمی و کف زدن از جناب آقا استقبال کردند و چون هوا منقلب و طوفانی بود جناب آقا یکراست پشت تریبون رفت و نطقش را آغاز کرد: «هموطنان عزیز با سربلندی و افتخار افتتاح این کارخانه را به شما تبریک میگویم...»
چند نفر که جلوتر بودند و زودتر متوجه اشتباه جناب آقا شده بودند با زحمت جلوی خندههاشان را گرفتند و با اشاره چشم و ابرو سعی میکردند جناب آقا را متوجه کنند.
جناب آقا باهوش خدادادی فوری متوجه شد ولی خود را نباخت و به نطقش ادامه داد: «این کارخانه را که چند لحظه پیش افتتاح کردیم میخواستم به اطلاع شما برسانم چون مطمئن هستم همه شما از ترقیات مملکت خوشنود میشوید...»
جمعیت چنان با هیجان شروع به کف زدن کرد که میز خطابه جناب آقا به لرزه افتاد. با اشاره دست، جمعیت را ساکت کرد و ادامه داد: «بله بعد از افتتاح کارخانه چوبپنبه سازی زدن کلنگ نوانخانه هم یکی از افتخارات ماست.»
جمعیت دوباره شروع به کف زدن کرد... جناب آقا با زحمت مردم را ساکت کرد و ادامه داد: «در کشور همه باید در رفاه و آسایش باشند. فقیر، غنی، عاقل، دیوانه، سالم، مریض...»
هیجان مردم بهقدری اوج گرفته بود که آقا نتوانست به نطقش ادامه دهد.
از پشت تریبون کنار آمد و در میان کف زدنهای مردم اولین کلنگ ساختمان نوانخانه را به زمین زد بعد بدون اینکه چیزی بخورد یا خستگی بگیرد سوار شد و بهطرف دفترش رفت.
توی ماشین مذاکراتی را که میبایست با نماینده سازمان ملل انجام دهد مطالعه میکرد اما تمام فکرش متوجه برنامه افتتاح پارک کودکان بود...
«فعالیتهای سازمان ملل در راه بهبود وضع ملتها اثری عمیق دارد...»...«راست گفتهاند یک دست صدا ندارد اما به مصیبت دست اتحاد بهسوی سازمان دراز میکنیم...»
به ساعتش نگاه کرد زمان افتتاح پارک کودکان داشت دیر میشد...به همین جهت سعی کرد مذاکرات رسمی زودتر تمام شود...
عکاسها و خبرنگارها بیشتر نماینده سازمان وقت او را گرفتند. عکاسها هرکدام اصرار داشتند چهار پنج جور عکس از جلسه مذاکرات بگیرند...و خبرنگارها سؤالات عجیبوغریبی میکردند...
جناب آقا دو سه بار جوابهای عوضی داد اما هر بار با زرنگی مطالب را جور کرد...
به هر زحمتی بود ده دقیقه بعد از وقت مقرر به محل پارک کودکان رسید این دفعه حتی فرصت نفس تازه کردن نداشت فوری فوری قیچی را به دست گرفت و پارک را افتتاح کرد... کف زدن شروع شد اما جناب آقا نمیتوانست منتظر پایان ابراز احساسات بشود سوار ماشین شد و حرکت کرد.
نهارش را سرپایی خورد و برای افتتاح کارخانه ماشین ریشتراشی راه افتاد...
در کارخانه ماشین ریشتراشی وقت کافی برای نطق کردن داشت. پشت میز خطابه رفت: «هموطنان محترم...اصلاح کردن امروز جزء ضروریات زندگی است...اصلاح...در هر کاری خوبست چه اصلاح صورت چه اصلاح ملی و دولتی...
به همین جهت ما قبل از هر چیز این کارخانه را درست کردیم...مخصوصاً به بانک کشاورزی توصیه کردهایم به هریک از کشاورزان یک ماشین اصلاح به اقساط طولانی بفروشد تا کشاورزان بهتر بتوانند خودشان را اصلاح کنند!...»
کف زدنهای پرشور مدعوین سالن را به لرزه انداخت...
جناب آقا فرصت پیدا کرد ساعتش را نگاه کند چون بعد ازاینجا نوبت افتتاح چشمه تاریخی «آق سو» بود...
با اشاره دست، جمعیت را ساکت کرد اما از فرط خستگی دنباله مطلب یادش رفت و چون موضوع آب چشمه «آق سو» توی فکرش بود بدون اراده گفت: «آب این چشمه دارای املاح معدنی مفیدی است!!»
معاون او که پهلویش ایستاده بود زودتر از همه متوجه شد و آهسته بیخ گوش جناب آقا گفت: «قربان اینجا کارخانه است.»
جناب آقا مثل کسی که از خواب میپرد تکان خورد ولی هرچه فکر کرد نتوانست سروته قضیه را جور کند. لبخندی زد و گفت: «منظورم اینست که مملکت ما سرتاسر منابع طبیعی و مفیدی دارد چشمهها... جنگلها...دریا... حتی خاک کشور ما با خاک سایر ممالک فرق دارد...»
باز جمعیت شروع به کف زدن کرد و جناب آقا فرصتی پیدا کرد تا مطالب را در ذهنش مرتب نماید.
- بله هموطنان خیلی خیلی عزیز، صنایع ما هم با صنایع سایرین فرق دارد. این کارخانه که روزی افتتاح میشود در سرتاسر شرق و غرب نظیر ندارد و این کارخانه میتواند سالیانه سیصد میلیون تن! ماشین صورت تراشی تهیه نماید و ما تمام این محصولات را به خارج از کشور میفرستیم و افتخار اصلاح در سرتاسر عالم نصیب ما خواهد شد.
مردم این دفعه بهافتخار اصلاح سرتاسر عالم محکم تر و با هیجان بیشتر کف زدند هنوز صدای ترق...ترق کف زدنها در فضا طنینانداز بود که جناب آقا سوار ماشین شد و حرکت کرد جلوی چشمه «آق سو» سه تا قربانی زیر پای جناب آقا قربانی کردند و استدعا شد قبل از افتتاح چشمه میز خوراکیها و نوشیدنیها را افتتاح فرمایند...
اما جناب آقا فرصت کم داشت و میبایست زودتر برای زدن کلنگ کانال سرتاسری شهر رجویکراست پشت میز خطابه رفت و شروع به نطق کرد: «هموطنان ارجمند، ساختن کانال برای مملکت ما از همهچیز لازمتر است...»
معاون جناب آقا از پشت دامن او را کشید: «آقا اینجا چشمه است...»
جناب آقا فهمید بازم خبط کرده لبخندی زد و گفت: «هر چشمهای یک کانالی لازم دارد...اگر آب چشمهها وارد کانال نشود پس به کجا برود؟ ساختن کانال در کنار چشمه سازی از ضروریات زندگی است. بله، ما مرتب چشمه میسازیم و کانال درست میکنیم تا هرچه زودتر کشور ما آباد شود...»
بالاخره نوبت افتتاح قسمت کانالسازی رسید. جناب بازهم پشت تریبون رفت: «هموطنان گرامی، ما این مملکت را بدون کانال تحویل گرفتیم در مدت کوتاهی لولههای کانال را در سراسر کشور کشیدیم و...و...بعدازاین هم این کار را خواهم کرد...»
فکرش رفت پیش مهمانی دیشب که بهافتخار او از طرف جمعیت طرفداران اصلاحات داده می شد. اما، او بهموقع دو تا برنامه دیگر داشت...
در عرض یک ساعت قرارداد کارخانه روده سازی را هم امضاء کرد و سری هم به هنرستان هنرپیشگی زد. وقتی وارد سالن شبنشینی شد از خستگی نمیتوانست سر پا بایستد... هم روحش خسته بود هم جسمش... ولی هیچکدام از اینها نمیتوانست مانع نطق او بشود...
پشت تریبون که رفت سالن مثل فرفره دور سرش میچرخید و چشمهایش سیاهی میرفت. بااینحال نطقش را شروع کرد:
- مدعوین گرام...«سرش گیج رفت و حرفش را فراموش کرد...» میهمانان محترم... «مغزش کرخ شده بود و چشمهایش سیاهی میرفت...» هموطنان عزیز... «زبانش به لکنت افتاد...» ما دو کشور دوست و برادر هستیم...
معاون از پشت به آرنج او زد: «قربان این حرفها تمام شد...»
جناب آقا که فهمید خبط کرده سعی کرد خودش را کنترل و افکارش را جمع کند ولی زحمت بیهوده بود: «چوبپنبه چیزی است که روی بطریها میزنند...»
چندتا از این میهمانان به صدای بلند خندیدند... معاون بازهم به آرنج آقا زد: «آقا حواستان کجاست...؟!»
جناب آقا فهمید بازهم خبط کرده خودشو جمعوجور کرد اما فایده نداشت: «به هریک از هموطنان یک ماشین اصلاح با یدکیهای لازم میدهیم...»
این دفعه تمام میهمانها به خنده افتادند... معاون روی زمین تف انداخت: «تف آبرومان رفت... آقا اینجا مهمونیه...»
جناب آقا سعی کرد چشمهایش را باز کند و افکارش را متمرکز سازد ولی توی مغزش همهچیز قاطی پاطی شده بود: «اگر کانال نباشد آب چشمهها کجا میرود؟»
حالا که دیگر همه فهمیده بودند جناب آقا حالش خوب نیست، مجلس میهمانی که به افتخارش داده بودند نیمهکاره ماند. دو نفر زیر بغل او را گرفتند و به خانهاش بردند...
جناب آقا مثل یک تکه گوشت توی رختخواب افتاد اما تمام فکرش پیش برنامههای فردا صبح بود. ساعت 8 صبح فردا باید کارخانه رب سازی را افتتاح کند. ساعت 9 باید برای پیشواز یک هیئت اقتصادی به اسکله برود و ساعت ده و بیست دقیقه در کمیسیون نرخ شرکت کند.
ساعت ده و چهل و پنج دقیقه مصاحبه مطبوعاتی دارد. ساعت یازده در جلسه انجمن شهر شرکت نماید در ساعت یازده و بیست دقیقه برنامه افتتاح کارخانه آب جو سازی دارد...و چندتای دیگر. در هرکدام هم باید نطق کند...!!!
یکی از بدبختیهای مملکت ما همین است که چند نفر تمام کارها را بین خودشان تقسیم کردهاند. هرکدام پنج شش پست مهم را یدک میکشند و به هیچکدام هم نمیرسند...بهاینترتیب انتظار دارید نتیجه کارها بهتر از این شود...؟!! معلوم است که نه...