و هر انسان/ برای هر انسان/ برادری است
«انگل[1]» داستان خانوادهی کمدرآمدی (خانواده آقای کیم) است که در زیرزمین آپارتمانی زندگی میکنند، زیرزمینی که از پنجره باریک آن شاهد رخدادهای زشت خیابانی هستند که ما(ببینده) را به خنده میاندازد. مفهوم زندگی در سیاهچالهای به نام خانه در پایین شهر، زمانی برای ما بهتر معنا پیدا میکند که این خانواده برای کار به خانهای (خانواده پارک) در بالای شهر میروند، شهری که وقتی در آن باران میبارد برای خانواده پارک، چادرزدن و بازی در حیاط است و برای خانواده کیم، سیلابی است که به خانهها میریزد و فاضلابی است که از چاه بیرون میزند. سیاهی در پایین شهر، هر بار با یک چهره مردم را در خود فرو میبرد.
تمامی مردمی که در پایین شهر زندگی و با مترو رفتوآمد میکنند از نظر آقای پارک، بویی شبیه بههم دارند مانند بوی خانواده آقای کیم. درماندگانی شبیه بههم در زیستن که بویشان نوع زندگیشان را تعریف میکند و آنها را از مردم بالای شهر جدا میکند، تحقیرشدگانی که در سیاه چالههای پایین شهر فرو میروند و ساکنان بالای شهر گمان میکنند این سیاهی هرگز سربالا نخواهد آمد. رخدادهایی که سبب تحقیر خانواده آقای کیم است تا پایان برای ما خندهدار است. این سیاهی فقط به دست و پای خانواده آقای کیم و کسانی مانند او میپیچد و مدام آنها را در خود فرو میبرد. همه چیز برای مردم بالای شهر خوب است، باران برایشان بازی است، یک روز آفتابی یعنی جشن و شادی، تا اینکه در رویارویی این دو خانواده در یک مهمانی، اینبار سیاهی پسزده و رانده شده شهر، همه را در خود میبلعد. دیگر انتخابی میان بالا و پایین نیست و مرگ همه را نشانه گرفته و کور و بیرحمانه میبلعد. این گنداب را دیگر نمیشود به پایین شهر راند. سیاهی سربالا میرود.
«انگل» از مفهوم فراموششدهی «مردم» میگوید، از انسانهایی که خانه به خانه، خانواده هستند اما مردم، نه. در خانه بههم پیوند دارند اما در خیابان دور و جدامانده هستند. انسانهایی که آنها را نام و دانش و حتی چهرهی انسانیشان تعریف نمیکند. انسانهایی که به فقیر و ثروتمند، بالانشین و پاییننشین تقسیم شدهاند. انسانهایی که نم و رطوبت زیرزمینهای پایین شهر، بویشان را با آنها که در بالای شهر هستند، متفاوت کرده. انسانهایی که روزانه، سیاهی فقر و درد آنها میبلعد و از روشنی و شادی به دوراند.
اما چشمان تیزبین و اندیشهی روشن نویسنده و تصویرگری مانند باب گراهام، این مفهوم فراموش شدهی دنیای مدرن را میبیند. باب گراهام «مردم» را میبیند و در کتاب «اتوبوسی به نام بهشت[2]» از همبستگی و همدلی و همدردی میگوید، از یکدردی!
قلب، برای زندگی بس است
یک اتوبوس، یک وسیله نقلیه همگانی در شهر رها شده است و خراب و از کار افتاده در گوشهای از خیابان مانده: «رهایش کرده بودند به حال خودش. اتوبوس یک روز صبح از میان رفتوآمد ماشینها، درست بیرون خانه استلا جایی که اتوبوس نباید باشد، پیدایش شد.»
اتوبوسی کهنه و فرسوده و به تعبیر گراهام، پیر و مریض که روی تابلویش با دست نوشته شده و با چسب نواری چسبانده شده: «بهشت»
اتوبوسی که زیر تابلوی توقف ممنوع پارک شده، سبب مزاحمت بقیه میشود. رفت و آمد ماشینها را کند میکند. اما سبب یک اتفاق مهم هم میشود: «مردم میایستادند و با هم حرف میزدند. هرچند کم، اما حرف میزدند.» به تصویر نگاه کنیم، به مردمی که دورتادور اتوبوس جمع شدهاند و تویاش را نگاه میکنند. به مردمی که دارند با هم حرف میزنند!
اتوبوسی که در جای اشتباهی از یک خیابان رها شده، سبب توقف مردم شده تا با هم دربارهی یک موضوع مشترک حرف بزنند تا دلیلی مشترک داشته باشند برای ایستادن. تا در کنار هم «مردم» باشند.
از بین همهی کسانی که دور اتوبوس هستند، دختری بهنام استلا، درِ اتوبوس را باز میکند. تنها یک کودک بدون ترس و مصلحتاندیشی به داخل اتوبوس میرود: «مامان! آن اتوبوس را نگاه کن! مثل نهنگ کنار دریا، غمگینه و تنها!»
استلا به داخل اتوبوس میرود و کنار آشغالهای توی اتوبوس میایستد و فکر میکند. همسایهها هم کم کم به درون اتوبوس میآیند. استلا با صدای بلند میگوید که این اتوبوس میتواند برای همه باشد: مال ما!» او نمیگوید مال من، اتوبوس را برای همه مردم آن خیابان میخواهد. تصویر اینبار فقط آن خیابان را نشان نمیدهد، گراهام آسمان و تمامی فضای شهر را به تصویر میکشد. این «ما» همه شهر است. به تصویرها و ظرافت قلم و اندیشه باب گراهام نگاه کنیم. روایت «اتوبوسی به نام بهشت» یک کتاب فیلم است.
اتوبوس را از خیابان به عقب میکشند، به پیادهرو: «استلا از پنجره به بیرون نگاه کرد. آدمها کنار دیوار نشسته بودند؛ جایی که قبلا هیچوقت نمینشستند.» آدمها دور اتوبوس جمع میشوند، کنار دیوار مینشینند و سپس همه دست به کار میشوند و داخل اتوبوس را تمیز میکنند. آدمها دلیلی برای با هم بودن، با هم کار کردن، با هم حرف زدن، با هم ایستادن و با هم نشستن دارند و دلیلی برای با هم شاد بودن. اتوبوس را رنگآمیزی میکنند، رویاش نقاشی میکنند. کوچک و بزرگ با شادی کار میکنند برای اتوبوسی که مال آنهاست!
همسایهها هر کدام چیزی برای اتوبوس میآورند: «لوک یک سری از کتابهای خندهدارش را آورد. پوپی ماهی قرمزش... استلا فوتبال دستیاش... خانم استاروس یک کیک بزرگ... » و زندگی به اتوبوس و به خیابان باز میگردد. تصویر با هم بودن همسایهها را در اتوبوس ببینیم و لذت ببریم.
«بیرون خانه استلا، صدای موسیقی و آواز شنیده میشد. صدای جشن و شادی و خنده.» تا اینکه سرو کلهی یک چرثقیل پیدا میشود و اتوبوس را با خود میبرد.
چرثقیل اتوبوس را به قبرستان ماشینهای کهنه میبرد. تصویرهای کتاب را ببینیم که مردم چگونه اتوبوس را دنبال میکنند.
رئیس قبرستان میخواهد اتوبوس را از بین ببرد و استلا که عصبانی است پیشنهاد میدهد با هم مسابقه فوتبالدستی بدهند. اگر برنده شدند، اتوبوس را ببرند: «رئیس قبرستانهای ماشینهای کهنه گفت: ببینم اصلا چرا ما باید به خاطر اتوبوس با شما مسابقه بدیم؟ استلا جواب داد: چون چند تا گنجشک توی موتور اتوبوس لانه کردهاند!» استلا بازی را میبرد و اتوبوس را به جای بهتری میبرند که دیگر در پیادهرو نباشد به پشت خانه استلا. همسایهها از خوشحالی فریاد میزنند. تصویرها را ببینیم. باب گراهام تمامی جزئیات و رخدادها را ریز به ریز به تصویر کشیده است.
«آن روز عصر صدای آهنگ و شادی، از پشت خانه استلا همه شهر را پر کرده بود.»
و من آن روز را انتظار میکشم
استلا کودکی است که از میان همه مردمانی که از بیرون توی اتوبوس را نگاه میکنند، جرئت میکند به داخلاش برود و آن اتوبوس پیر و مریض و کهنه را تبدیل به بهشتی برای همه بکند. او «من» را «ما» و «مردم» میکند. یک اتوبوس، یک وسیله نقلیه همگانی کهنه و خراب، دلیلی میشود برای همبسته بودن برای همدرد بودن. در «اتوبوسی به نام بهشت» مردم به کوچک و بزرگ و فقیر و ثروتمند تقسیم نمیشوند. مردم میتوانند به آسانی در کنار هم بخندند و حرف بزنند و میتوانند دغدغهای مشترک داشته باشند مانند برگرداندن اتوبوس از قبرستان ماشینهای کهنه به خیابانشان. در «اتوبوس» مردم از انسانهایی خانه به خانه و جدامانده به جمع میرسند. مهم نیست چند سال دارند یا چه چیزی دوست دارند، همه میتوانند در کنار هم باشند. چون: «قلب برای زندگی بس است.» کتاب «اتوبوسی به نام بهشت» با این جمله تمام میشود: «فردا استلا برای اولینبار پرواز کردن جوجه گنجشکها را خواهد دید.» گنجشکهایی که در موتور از کار افتاده اتوبوس لانه کردهاند.»
خرید کتاب اتوبوسی به نام بهشت
به شمال و جنوب و شرق و غرب کشورمان بیاندیشیم. به مردم، به مفهوم مردم فکر کنیم. ما خانه به خانه و جدامانده نیستیم. ما مردم هستیم، ما «ما» هستیم و: «و هر انسان/ برای هر انسان/ برادری است.» ما دلیلهای بسیاری برای با هم بودن، در کنار هم بودن داریم. نگذاریم سیاهی، دیگری را ببلعد!
«روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد/ و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت/ روزی که کمترین سرود، بوسه است/ و هر انسان/ برای هر انسان/ برادری است/ روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند/ قفل/ افسانهای است/ و قلب/ برای زندگی بس است/ و من آن روز را انتظار میکشم/ حتی روزی که دیگر نباشم[1].»
[1] احمد شاملو