یکی بود، یکی نبود. خارکنی بود، که خری داشت. هر روز به دشت و بیابان میبردش. خار بارش میکرد، کار از گردهاش میکشید، آخر شب هم یک مشت کاه پاک نکرده جلوش میریخت. خر از این زندگی به ستوه آمد. رفت توی این فکر که چه جور ریشش را از چنگ خارکن در بیاورد؟ عقلش به اینجا قد داد که دیگر کاه نخورد و خودش را به ناخوشی بزند.
یک شب که خسته و مانده از بیابان برگشت، کاه را نخورد و خودش را روی زمین انداخت. صبح که خارکن آمد خر را بدین حال دید، غصهدار شد که: «خرم ناخوش شده، کارم به زمین میماند.» نگاهی به خره کرد، دید بدجوری به زمین چسبیده، با خودش گفت: «گمان نمیکنم این خر به این زودیها خوب بشود، من هم که حالش را ندارم که خر ناخوش را نگه دارم، وانگهی این خر کار خودش را کرده جون و جلای حسابی هم نداره، بهتر است که با سیخونک از جا بلندش بکنم و بیرونش بندازم.» خر را بلند کرد و نگاهی بهش کرد و ریشی خاراند، دید بیچاره زبان بسته خیلی لاغر شده و دیگر به درد نمیخورد.
زود از در طویله بیرونش کرد و با کمک قوم و خویشها و کس و کارش کشان کشان برد توی بیابان سُرش داد. خر از این پیش آمد خوشحال بود. رفت توی بیابان از آنجا به جنگلی رسید و افتاد توی چرا. چند روز گذشت. یواش یواش خره جانی گرفت و چاق شد و سرحال آمد. همچین شد که دیگر کسی خیال نمیکرد خر همان خر است.
یک روز خره سرگرم چرا بود و علف میخورد، شیری توی آن جنگل آمد و غرشی سر داد. صداش که به گوش خر رسید، نزدیک بود که زهره ترک بشود. گفت: «چه کنم، چه نکنم؟ بگذارم فرار کنم! میترسم صاحب صدا از جلوم سر در بیاورد. بمانم میترسم شیری، ببری، یا جانور درندهای بیاید و مرا بخورد!» آخر سر با خودش گفت: «ما هم که صدایی داریم! خوبست ول کنیم و حریف را بترسانیم.» هرچه زور داشت گذاشت روی صداش و عرعر را ول کرد. صدا توی جنگل پیچید و به گوش شیر رسید. از شما چه پنهان، شیر هم ترسید، گفت: «ای داد و بیداد! ما تا حال خیال میکردیم صدایی از صدای ما بلندتر و کلفتتر نیست، این صدا صد بار از صدای من کلفتتر و پر زورتر است. نکند، که زور و هیکلش هم مثل صداش از من زیادتر باشد؟! عجب غلطی کردیم توی این جنگل آمدیم.» آن هم مثل خر، ماند سرگردان و انگشت به دهن که بماند، برگردد، چه کار کند؟! از آن ور خره. از این ور شیره تو هول و هراس بودند که یک دفعه جلوی هم سبز شدند!... خر فهمید که این شیر است خیلی ترسید، اما خودش را نباخت، شیر نفهمید که این خر است. همین قدر یک جانوری دید از خودش بلند بالاتر و کشیدهتر. رفت توی فکر که: «این دیگر چه جانوری است.» شیر میخواست برگردد اما میترسید که مبادا این جانور از عقب بهش حمله بکند! چارهای ندید جز اینکه بیاید و سلامی بکند! با کمال ادب سلامی کرد و زمین بوس شد! خر فهمید که شیر ازش ترسید، جواب سلامش را داد و گفت: «تو بیخود و بی جهت چرا اینجا آمدی؟ کی هستی! اسمت چیه؟» شیر گفت: «من شیرم، آمدم نوکری بکنم!» خره هم گفت: «من هم، شیر شکرم! (شیر شکار) تو را به نوکری میگیرم، اما بدان اگر سه نافرمانی یا کار بدی بکنی، دل و جگرت را از پشت کمرت بیرون میارم!»
شیر گفت: «خیلی خوب» باهم یار شدند، اما تمام فکر خره این بود که به هر شکلی شده شیر را از سرش واکند!
یک روز گفت: «ای شیر، من میخوام یک خرده بخوابم؛ تو از دورادور مرا بپا.» این را گفت و خوابید! خیال میکرد که شیر وقتی او به خواب رفت فرار میکند! راستش این است که شیر خیال فرار داشت ولی میترسید که گیر بیفتد! باری خره تو چرت ساختگی بود که یک مگس به پیشانیش نشست، شیره دست پاچه شد، دوید آمد جلو، یواشکی با موهای سر دمش مگس را پراند، دوتا بد و بیراه هم به مگسه گفت که خره داد و بیداد راه انداخت: «کی به تو گفت مگس را که لالایی خوان ما بود، بزنی؟ حساب دستت باشد، این یک کار بد وای به حال و روزت اگر به دوم و سوم برسد!»
شیر گفت: «غلط کردم، دیگر از این کارها نمیکنم!» خره گفت: «ببینم!» فرداش، خره شیر را عقب سرش انداخته بود و توی جنگل میرفت که یک دفعه به یک باتلاقی رسید، از حواس پرتی افتاد توش و چیزی نمانده بود که فرو برود که یک دفعه شیر مثل باد خودش را رساند بهش و رفت زیر شکمش و آوردش بیرون! خره باز بنای داد و فریاد را گذاشت که: «تو خیلی فضولی! خیال کردی که من از باتلاق نمیتوانم بیایم بیرون؟ آنجا قبر خدا بیامرز بابام بود، به یاد او افتادم! خواستم یک فاتحهای به روح او خوانده باشم تو نگذاشتی! حساب دستت باشد! این دوتا گناه، اگر سومی از دستت در برود وای به حال و روزت!»
یکی دو روز گذشت! هر دو با ترس و لرز از همدیگر، تو نخ هم بودند تا گذرشان به کنار رودخانهای افتاد! خره چشمش که به آب افتاد، یادش آمد خیلی تشنه است، رفت توی رودخانه آب بخورد، بی خیال کشیده شد میان آب که یک دفعه آب از جا کندش، نزدیک بود غرق بشود که صداش را بلند کرد! شیر پرید میان آب و آوردش بیرون! خر نگاه تندی به شیر کرد گفت: «سازگاری من با تو نمیشود و چاره ندارم، که سزات را بدهم! من رفته بودم تو آب غسل کنم، تو خیال کردی که من دارم غرق میشوم؟ به حساب خودت، آمدی مرا نجات بدهی، الان می دانم چه کار کنم.»
این حرف که از دهان خر درآمد، شیر گفت: «هرچه بادا باد! فرار میکنم، اینکه آخر مرا میکشد، اگر توانستم از چنگش فرار کنم جانم را در بردم، اگر نتوانستم اول و آخر که باید به دست این نفله بشوم، هرچه زودتر بهتر!»
باری شیر خیز ورداشت وسط جنگل و مثل برق و باد پا به گریز گذاشت، خر وقتی این را دید خوشحال شد و چند قدمی عقبش دوید گفت: «حیف که نمیخواهم عقبت بیفتم وگرنه گرفتنت برای من مثل آب خوردن است، اما سفارش میکنم هرجا باشی نوکرها بگیرند و بیارندت.»
شیره همین طور که میان جنگل میدوید و گاهی هم از ترس پشت سرش را نگاه میکرد به یک روباهی رسید. روباه گفت: «ای شیر! چرا مثل گربهی گیج این در و آن در میزنی؟» شیر سرگذشت خودش را گفت. روباه گفت: «ما جانوری نداریم که از تو زورش زیادتر باشد. نشانیهای این را بده ببینم.» گفت: «از من رشیدتر است و بلند بالاتر، گوشهای دراز دارد، ناخن هاش هم گرد است و یک کاسه.» گفت: «ای بیچاره! این خره و خوراک توست. بیخود و بی جهت ازش ترسیدی و شیرش کردی. برگرد برویم شکمش را پاره کن، دل و جگرش را تو بخور، گوشتش را هم من.»
یک خرده به شیر دلداری داد و برش گرداند. خره تو خوشحالی گیر کرده بود که دید، سر و کلهی شیر پیدا شد، یک روباهی هم عقبش... فکری کرد، یک خرده که نزدیک شدند، گفت: «آفرین روباه! خوب کردی این نوکر گریزپا را آوردی. صبر کن الان میآیم دل و جگرش را در میآورم.» شیر که این را شنید گفت: «ای روباه بدذات! مرا گول میزنی و میخواهی به کشتن بدهی؟» روباه را بلند کرد و زد به زمین و کشتش و خودش پا به فرار گذاشت. این بود داستان شیر و شیر شکر!
این افسانه از افسانههای کهنه و از تیپ قصههای هندی است. که خیلی به حکایت اول کتاب کلیله و دمنه شبیه است و چند جور نوشته و نقل کردهاند.
در نسخهای که از ساوه فرستاده بودند، مینویسد:
بعد از اینکه شیر پا به فرار گذاشت؛ به روباهی برخورد. روباه گفت: «ای شیر! چرا هراسانی؟» شیر قصه را گفت. روباه گفت: «این خر است و خوراک تو است برگرد پیش او برویم.» چون نزدیک خر رسید، خر با صدای بلند گفت: «ای روباه! خوب گیرش آوردی.»
شیر تا این حرف را شنید پا به فرار گذاشت. روباه از پشت سر دوید و او را دوباره برگردانید. باز خر صدا زد: «آفرین بر تو، روباه! این دفعه نگذار در برود.» باز شیر پا به فرار گذاشت. برای بار سوم که روباه خواست شیر را برگرداند، شیر روباه را به زمین زد شکمش را پاره کرد و گریخت و دیگر به آن جنگل نیامد.
از رشت هم مانند این داستان را به اسم لم شیر فرستادهاند:
لم شیر
یکی بود، یکی نبود، در زمان پیش خری بود که سالها با خیال راحت، در بیشهای بی سر خر میچرید. یک روز دید، از گوشهای شیری پیدا شد. خر با خودش گفت: «ای داد و بیداد، بد گیری افتادیم؛ باید به حیلهای شده، از چنگ این جانور! جان در ببریم.» بنا کرد به دور خودش چرخیدن. شیر خندهاش گرفت، گفت: «ای خر! مگر دیوانه شدهای؟!» خره یک دور دیگر چرخ خورد، یک لگد قایمی به شیر زد و گفت: «حرف دهنت را بفهم و بزن! من لم شیرم.» شیر گفت: «لم شیر چیست؟» خر گفت: «شیر که شیر است اما لم شیر یک درجه از شیر بالاتر است.» شیر سرگردان ماند که از شیر بالاتر هم حیوانی هست؟ گفت: «من اینها را نمیدانم، اما اگر کار بدی بکنی، نفهمی بکنی، میکشمت.» لم شیر هم گفت: «من هم همین طور، اگر از تو چیز بدی ببینم ول کنت نیستم تا نیست و نابودت کنم!» باری قرار گذاشتند که از هرکدام اگر سه کار بد سر بزند آن یکی بتواند او را بکشد.
شیر به لم شیر گفت: «بیا پشت سر من، یک چیزی نشانت بدهم.» لم شیر رفت، تا رسیدند به یک لاک پشت جنگلی بزرگ، گفت: «این جانور را ببین. این جانور دو سه روز است که هر گوشت و خوراکی که من ذخیره میکنم از خانه سنگیاش در میآید و میخورد. تا میروم بگیرمش میرود تو سنگش. اگر مردی این را بکش!» خره گفت: «این ارزشی ندارد که من از روبه رو باهاش جنگ کنم، از پشت سر میزنمش.» پشتش را کرد و یک جفتک پراند به لاک پشت، از آنجایی که بود بلند شد بیست گز آن ورتر به زمین خورد. شیر گفت: «وای وای، که این با این زوری که دارد، اگر هم از پشت مرا نکشد از جلو میکشد!»
باری باهم رفتند تا رسیدند به یک رودخانهای. شیر یک خیز ورداشت پرید آن ور رودخانه اما لم شیر که آمد بپرد، افتاد میان آب. شیر رفت و دمش را گرفت و آوردش بیرون. گفت: «برادر، دیدی نتوانستی از آب بپری.» لم شیر چرخی زد! یک لگد محکم به شیر زد و گفت: «نادان مگر لاک پشت را نکشتم؟ مگر نباید غسل کنم؟ در میان آب ماندم که غسل کنم.» شیر، دید درست میگوید چیزی نگفت.
از آنجا رد شدند. به داربستی رسیدند. شیر رفت عقب و پرید از روی داربست آن طرف. اما همین که خره خواست این کار را بکند، زیر داربست پاش به شاخههای مو گیر کرد و آویزان شد. شیر دوید جلو و گفت: «دیدی، نتوانستی از روی داربست بپری» گفت: «من تو رودخانه وقتی که غسل میکردم، آب زیادی خوردم خواستم آبها را بیرون بدهم والا، از پشت سر هم میتوانم دو برابر تو بپرم. از جلو که دیگر پناه بر خدا! اما ببین تو حالا خیال بد دربارهی من کردهای». خر تا این حرف را زد شیر را ترس نگرفت!؟ گرفت. چهار دست و پا داشت، چهارتای دیگر هم قرض کرد، پا به فرار گذاشت.
همین طور که با شتاب میدوید، به روباهی رسید. روباه پرسید: «ای شیر! چرا به تندی میدوی؟» شیر گفت: «نمیدانی گرفتار چه بلایی شدم! اینجا توی این بیشه یک جانوری از من پر زورتر و بزرگتر پیدا شده.» روباه گفت: «من همچین جانوری سراغ ندارم. شکل او چه جور است؟ اسمش چیست؟» گفت: «قدش از من بلندتر بود، گوشش هم درازتر، چشمش درشتتر، اسمش هم لم شیر.»
روباه گفت: «این نشانیها که تو میدهی، نشانی درازگوش است که خر باشد. بیا برگرد او را بکشیم.» شیر گفت: «گمان نمیکنم که آن جانور خر باشد. من میترسم.» روباه گفت: «بیا، دُم به دُمِ هم ببندیم و برویم بکشیمش.» ریسمانی گیر آوردند و دمها را محکم به هم بستند و راه افتادند. تا خر از دور آنها را دید، فکری به سرش آمد با صدای بلند گفت: «پس من هم کس و کار خودم را خبر کنم. آهای لم شیرها، بیایید به میدان!» شیر، تا این را شنید پا به فرار گذاشت. همچین دوید و روباه و خودش را به این سنگ و آن سنگ زد که بی جان شد و آخر سر هم از بالای کوهی توی درهای افتادند و مردند.
در نسخهای که از فیروزآباد فرستاده بودند، حکایت «شیر و خر» نزدیک به همین نقل است، جز آنکه در نسخه فیروزآباد، نام خر شیر دره است و ریسمان هم به گردن شیر و روباه است.
در نسخهای که از آبادان رسیده، اسم خر را نره شیر و به روایتی بمبله شیر نوشته و افسانه را این طور پایان میدهد که:
شیر و خر هر دو از ترس همدیگر فرار کردند. ولی باز هم به هم برخوردند. در این برخورد، شیر دل به دریا زد و به نره شیر حمله کرد. در حمله اول، شیر دید مثل این است که صد سال است خر مرده و به خواب رفته، گفت: «اگر میدانستم نره شیر به این خری است همان روز اول دخلش را میآوردم؟»
قصهی ما به سر رفت، شیر خر را کشت و در رفت.