یوسف و فتاح از اهالی روستای ایران "دره سی"روستایی دور افتاده در حوالی سرعین از توابع اردبیل هستند. سارا خواهر فتاح قرار است بعد از عید عروسی کند و از ده برود و فتاح هم امیدوار است پس از او خود را از این روستای دور افتاده نجات دهد.
آن دو با خبر می شوند که آبشار قوشا بولاغ بخاطر سرمای شدید زمستان یخ زده است و هنگامی که یوسف و فتاح، دو دوست نوجوان به دیدن آبشار یخ زده می روند، زلزله می آید. آن دو با عجله برمی گردند اما با روستایی ویران شده روبرو می شوند. بسیاری از اهالی جان باخته اند و آنان تنها می توانند مادربزرگ یوسف و سارا خواهر فتاح را از زیر آوار بیرون بیاورند. زمانی که گرگ ها به ده حمله می کنند تا جنازه ها را ببرند، این دو دوست با همه ی توان از ده و جنازه ها محافظت می کنند. سارا پیش از رسیدن نیروی امداد در آغوش فتاح می میرد ولی نیروی امداد پدر یوسف را زنده از زیر آوار بیرون می آورد. فتاح همه خانواده خود را از دست داده و نمی تواند این مصیبت را درک و تحمل کند. این دو نفر با خودشان برای ماندن یا رفتن از روستا، با طبیعت و گرگ ها، و همچنین در تلاش برای حفظ جان خود، مادر بزرگ و سارا در کشمکش هستند. داستان با توصیف احساسات دو نوجوان روستایی، توانایی ها، ضعف ها و تلاش آن ها برای بقاء، همچنین توصیف مشکلات حاصل از زلزله و سختی های پس از آن می تواند الگوی مناسبی برای مبارزه با سختی ها در شرایط بحرانی و ناملایمات حاصل از آن برای نو جوانان باشد. همچنین ادای دینی است به تمام خانواده هایی که ضربات غیر قابل جبرانی از زلزله دریافت کرده اند و شاید مرهمی بر اندوه آنان باشد.