با کتاب به دنیای نا شناخته ها سفر کنیم
روزی روزگاری پیش، یک دسته بچه جسور از زندان نادانی در رفتند و تا جایی که پایشان رمق داشت دویدند و دویدند. تا شب دویدند و دویدند، و شب که شد، رسیدند به بیشه تاریکی که پر بود از صداهای وحشتناک وسایه های هیولایی. بچه ها دیگر نه راهی می دیدند و نه چاهی. این بود که نشستند کنار هم تا گرمشان شود و هم خاطرشان آسوده باشد، بلکه صبح از راه برسد. وقتی که شب رفت و آفتاب درآمد، بچه ها دیدند که توی بیشه ای هستند که از هر طرفش راهی به جایی می رود - و آن قدر راه بود که حد و حساب نداشت. هر راهی هم کمی آن طرفتر پیچ می خورد و آدم نمی توانست بفهمد که پشت چم و خم راه، چه هست و چه نیست. پسرکی پا شد و توی یکی از راهها راه افتاد و گفت: "من از این راه می روم."و رفت و رفت تا رسید به یک شهر قدیمی پر از برج و بارو. پسرک، سر سرفراز، از در دروازه شهر رفت تو، و چه چیزهای غریب که شنید. دخترکی هم راه دیگری را پیش گرفت و گفت: " راستش نمی دانم که این راه به کجا میرود هر چه باداباد من از این راه می روم، و راه افتاد و رفت و سر از یک فضاپیما در آورد که می رفت به طرف مرکز کهکشان و هر چه بیشتر می رفت، منظومه شمسی در چشم دخترک کوچکتر و کوچکتر می شد.
یکی دیگر از بچه ها بلند شد و گفت: "من به جستجوی شمشیر سحر آمیزی می روم تا با آن به جنگ دیو پلیدی بروم که ما را این همه وقت زندانی کرده بود. "یکی دیگر هم پاشد و گفت: "من هم همراهت می آیم" و دو تایی به راه افتادند تا بروند به جنگ دیو. بچه دیگری گفت: "من می خواهم دور دنیا بگردم و آدم های جورواجور دنیا را ببینم و زبان های جورواجور مردم دنیا را بشنوم و با بچه های همه دنیا بازی کنم."و یکی از راهها را گرفت و رفت. یکی دیگر از بچه ها پا شد و گفت: "من می خواهم از کار دنیا سر در آورم. می خواهم بفهمم که چرا برگ درخت می افتد اما اینهمه ستاره، هیچ کدام نمی افتند. من می خواهم از همه چیز سر در آورم "و راه افتاد و رفت. خلاصه همه بچه ها، هر یک به راهی رفت جز یک دختر بچه کوچک که ماند توی بیشه. دخترک نگاهی انداخت به بیشه، که حالا آفتاب روشنش کرده بود، و دید چقدر راه هست که هنوز کسی تویش پا نگذاشته. پا شد. دستش را گذاشت روی پوست نرم درختی و به صدای بلند گفت: "این بیشه جای عجیبی است. کاش می دانستم اسمش چیست! "بیشه روشن جواب داد: "اسم من؟ اسم من کتابخانه است."