کتاب ها: شبتاب هایی در تاریکی
همیشه وقتی من و برادرم کتاب خوبی می خواندیم، روشنایی کوچکی، نور کرم شبتابی، باغ ما را روشن می کرد. چون هر دو شیفته کتاب خواندن بودیم هیچ عجیب نبود که در باغ ما خیلی زود سرشار از روشنایی های کوچک زرین شود.
در عصرهای زمستانی دراز گلدوزی شگفت آور و جانداری که هر تکه اش روشنی اندکی بود، سرگرممان می کرد. با اینهمه، نه من و نه برادرم، هیچ کدام هرگز فکرش را هم نمی کردیم که در آن ساعتهایی که سرگرم خواندنیم، نبردی نادیدنی و خاموش در کنارمان جریان دارد. هیچ به فکرمان نمی رسید که شبتابهای ما با تنها سلاحشان پرتوهای کوچک طلایی سرگرم نبرد با تاریکی خیانتکاری هستند که مدام دنیا را تهدید به محاصره می کند. اول همسایه ها و بعد دیگر مردم دهکده ما به فکر افتادند که چرا همه شبتابها دوست دارند شب را در باغ ما بگذرانند و جاهای دیگر دهکده را در تاریکی رها می کنند.
عاقبت روزی برادرم رازمان را برایشان فاش کرد. "این ما هستیم که شبتابها را به باغ مان می آوریم. ما آنها را با کتابهایی که می خوانیم می آوریم". بعد، من خودم، برایشان توضیح دادم: "هر کتاب خوبی کرم شبتابی است که در تاریکی می درخشد و هیچوقت خاموش نمی شود." اهالی دهکده به حرفهای ما گوش دادند و بعد خودشان پی کتابهای خوب رفتند. بعد از مدتی، جلوی کتابخانه کوچک دهکده مان صف درازی کشیده شد. پیر و جوان، زن و مرد کتاب می خواستند و کتاب می خواستند. وقت مبارک کتابخوانی رسیده بود. نگاه کنید! باغها پر از شبتاب شد، ایوانها و بامها پر از پرتوهای کوچک طلایی شده برگ درختها و راه ها و کوره راهها و برج کلیسا در تاریکی می درخشیدند.