با کتاب به جهان درون سفر کنیم
به انباری زیر شیروانی رفتم تا جعبه مقوایی حاوی تزئینات درخت کریسمس را بیاورم. انباری مرطوب و تاریک بود و من فانوسی به همراه داشتم.
در جستجوی ستاره زرین، گویهای بلورین و شمعدان ها که به شکل فرشته های گوشتالوی کوچک بودند، به هر سو سر می کشیدم که ناگهان پایم لغزید و روی جعبه ای که با ریسمانی ضخیم بسته شده بود؛ سرنگون شدم. سعی کردم که آن را به کناری بکشم، اما نتوانستم. جعبه، هم سنگین بود و هم اسرار آمیز و ممنوعه. گویی از نظرها پنهان نگه داشته شده بود. بی درنگ ریسمان آن را پاره کردم. صدایی در انبار پیچید، صدایی چون بال زدن پرنده. آنوقت، انبوهی از کتاب در پیش رویم گسترده بود و من به آن ها می نگریستم.
کتابهای کوچک و بزرگ، غبار گرفته و عجیب و غریب. بر جلد بعضی از آنها چهره هایی هراسناک یا طرح هایی نا آشنا نقش بسته بود؛ و در دو کتاب قطور چیزی جز تصاویر آدمکهای برهنه به چشم نمی خورد. ولی هیچ یک از این تصاویر از جاذبه کتابها نمی کاست. در انباری را محکم بستم و در پناه فانوس به خواندن نشستم. داستانی از ونیز در سال ۱۴۳۳. فهم همه آنچه در کتاب آمده بود، برایم دشوار می نمود. ولی شگفتا که واژه ها به طور معجزه آسا در ژرفای درونم جای گرفتند و آرام به جوانه نشستند. روز بعد، دیگر بار به آنجا گریز زدم. این بار به انگیزه خواندن داستانی دیگر. داستان یک جانی در شیکاگو. جانی نفرت انگیز در تعقیب مردی بود و مرد در پس کوچه های تاریک شهر، به هر سو گریزان. ستاره ها بالای سر مرد می درخشیدند و من نیز مثل او، درخشش آنها را نظاره می کردم.
ستاره ها، به دور از چشم دیگران، در روشنایی اندک آسمان به من چشمک می زدند. وقتی سفر شتابزده ام در پس کوچه ها به آخر رسید از نفس افتاده بودم. ده روز بعد کتاب را به پایان رساندم، می اندیشیدم که چگونه توانسته بودم در پس کوچه های شیکاگو سفر کنم! من با کتابی در دست، بر بام جهان ایستاده بودم. می توانستم نه تنها به شیکاگو و فلورانس، بلکه به سرزمینی پرواز کنم که در آن قادر باشم بذرهایی را در درون خود بارور کنم و آنها را بخشی از وجود خود بسازم. این اندیشه ها سبب شد که در کلاس درس ریاضی ناگهان با صدای بلند بخندم، یا شب هنگام سراسیمه و وحشتزده از خواب برخیزم، یا با صداهایی عجیب و مضحک با دیگران حرف بزنم. و در نهایت بتوانم به پدربزرگ که می کوشد ده فرمان را به من بیاموزد، بگویم: "نیکو گفته ای ای دانای دانایان! نیکو گفته ای ای پدر زمین!"