کتاب من، عشق من
می دانم چند سال داری. هزارها سال که پشت تو را خمیده است.
می دانم قلب تو همه جا پراکنده است میلیونها بار با دلها نشسته است در صدها هزار کتابخانه. می دانم تو را بارها و بارها تحریم کرده اند، و بارها و بارها به آتش کشیده اند. اما من دوستت می دارم گویی دیروز زاده شده ای. گویی تنها از آن منی و گویی امید به من بسته ای برای رهایی. چگونه دوستت نداشته باشم هنگامی که در سایه روشن وجود تو سالها زیسته ام، هنگامی که با تو در دستانم بر اسب خیال، به سرزمین رویاها تاخته ام، هنگامی که به معجزه وجود تو از غم رها شده ام، و توانسته ام با بیداد به ستیز در آیم هنگامی که تو همه هستی ام شده ای و مهمتر از آن همه هستی دیگر کسانی چون من. از اینرو احساس می کنم که از کودکی تو را دوست داشته ام، و از این پس نیز دوستت خواهم داشت، از اینرو بانگ بر می آورم که تو بهترینی برای آزادی من و برای آزادی همگان. می دانم شاید کمی تند رفته باشم و آدم ها نیز – شاید – گفته هایم را به مسخره گیرند، اما دلدادگان بسیاری چنین اند. سوگند که سر افکنده نیستم، بلکه بسیار می بالم به آن شب بیداریهایی که با تو در - کنارم – گذرانده ام. به آن لرزه ای که، از شوق، بر اندامم می افتد هنگامی که با تو روبه رو می شوم، به غم گم شدنت و شادی باز یافتنت، و حتی به دلهره ای که از پای می اندازدم هنگامی که با من نیستی. اعتراف می کنم شور احساس چشم عقل را کور می کند. با اینهمه به جرأت می گویم، از میان همه شاهکارهای بشری تو بزرگترین و بهترینی، تو ای کتاب من، تو ای عشق من.