یک نویسنده، یک اثر
برایم یک شمع روشن کن
گفتوگوی محمدهادی محمدی با مریم محمدخانی
«توی یخچال همه چیز نصفه نصفه بود، عین زندگیمان. بیخیال شدم، فقط وقتی آمدم بروم بیرون، چشمم خورد به آن گردنبند مامان که شکل پرنده بود و از روزی که رفته بود، مانده بود روی جاکفشی. گردنبند را انداختم گردنم و بعد یک لحظه حس کردم زندگیمان به زودی کامل میشود، به زودی.» (برایم شمع روشن کن، ص ۱۳۵)
داستان «برایم یک شمع روشن کن» نشانهای است از روند تحول در داستاننویسی برای نوجوانان در ایران که نویسندگان جوان، دارند به آن شکل میدهند. این داستان آنقدر واقعی است که انگار برای خودمان یا همسایههای ما رخ داده است و اکنون داریم آن را بازخوانی میکنیم. ناپایداری در ذات زندگی مدرن است، محمدخانی در تک تک بندهای این داستان، این ناپایداری و نبودن ثبات را از دید دختری ۱۲ ساله به نام سارا به نمایش گذاشته است.
وضعیت روایت چنین است:
ابتدای داستان و مرکز روایت دختری ۱۲ ساله به نام سارا است. این سوی دختر، مادری روی تخت بیمارستان، آن سوی دختر، پدری که درگیر کار و شرکتاش است. در جایی دورتر از این سرزمین، مردی که میتواند دایی سارا باشد اما قطعیتی برای آن نیست و با سارا نامه ایمیل رد و بدل میکنند. کمی آن سوتر کسی که سایهوار سارا را دنبال میکند و میترساند. ترسی که در سرتاسر داستان منتشر شده است و مهمتر از همه، داستانی که در خودش تکرار میکند که بسیار واقعی هستم. همه چیز آن را میتوان لمس کرد. واقعیت این داستان در آن است که برشی از زمانه ماست. این وضعیت چهطور در ذهن نویسندهای نشست که میخواهد از این پس برای نوجوانان رمان بنویسد؟
خانم محمدخانی، آیا این داستان، تجربهای زیسته بود که به آن رسیده بودید، یا این که برآمدهای ذهنی است؟
- فکر میکنم یک نویسنده باید خوب دنیای اطرافش را تماشا کند. یک بخشی از هر نوشته حاصل این تماشا است. به هر حال هر آدمی از محیط اطرافش تأثیر میگیرد، از وضعیت اجتماعی، از آدمهایی که با آنها تعامل دارد، از طبیعت و...
بخشی از نوشته هم حاصل تجربهها و تخیل است. من نمیتوانم اینها را از هم تفکیک کنم و بگویم تأثیر کدام بیشتر بود. کسی که سعی میکند از چشم نوجوانها دنیا را تماشا کند، آدمی که در ایران امروز با تمام مختصاتش زندگی میکند یا طرحی که در ذهنم شکل گرفته بود.
داستان شما، واقعگرا و مدرن است. از جنبه به کارگیری شبکههای اجتماعی و البته نامهنگاری با ایمیل، بازتاب این جهان مدرن را میتوان حس کرد. در ضمن داستان سرشار از استعاره است. حتا به نظرم تهران و شبکه متروی آن هم بخشی از این استعاره شده است. مترو هم خودش یک شبکه است. سارا و خانواده او آیا درون شبکههای مرئی و نامرئی جامعهای مانند ایرانِ امروز گیر افتاده است؟
- در مورد مترو به نکتهای اشاره کردید که اصلاً به آن فکر نکرده بودم. بیش از هر چیز برایم مهم بود از عناصری استفاده کنم که برای خواننده بیگانه نباشد. نه تنها نوجوانان، که همهٔ ما درگیر این شبکهها هستیم. شبکههایی که زندگی ما را شکل میدهد، به آدمهای دیگر وصل کند و روی روابط و موقعیتها اثر میگذارد. بخشی از آن شبکههای اجتماعی است، خانواده، مدرسه، محل کار و... هم برای تمام آدمها شبکههای ارتباطی مختلفی را شکل میدهد. راستش سعی کردم این استعارهها به شدت پوشیده باشد و مخاطب درگیر کشفش نشود. فقط در داستان جاری باشد و چیزهایی را شکل بدهد.
داستان یک ذهنیت خیلی تازه و امروزی دارد. موسیقی پاپ ایرانی و کسانی مانند محسن یگانه تا دامبلدور هری پاتر و حتا احمدرضا احمدی شاعر، همه آن چیزهایی که زندگی دخترانی به این سن و سال را میسازند. شما خودتان دبیر ادبیات هستید. این ذهنیت را آیا از ارتباط هر روزه با اینها برداشتید یا هنوز خودتان خیلی بزرگ نشدهاید و همان دختربچه ۱۲ ساله ماندهاید؟
- یکی از لذتبخشترین واکنشهایی که از خوانندگان این کتاب گرفتم، جملهٔ یکی از شاگردانم بود که گفت: «خانم، شاید چون معلم ما بودید تونستید اینا رو بنویسید.» این جمله به من نشان داد که دیگر نباید نگران یکی از بزرگترین دغدغههایم باشم، وقتی داشتم «برایم شمع روشن کن» را مینوشتم قبل از هر چیز برایم مهم بود که سارا یک دختر دوازده سالهٔ امروزی باشد. تلاش کردم از نگاه او همه چیز را تماشا کنم. البته که خودم عاشق هری پاترم و گهگاهی هم موسیقی پاپ ایرانی گوش میدهم! با وجود این، سارا نمونه بیرونی مشخصی ندارد، شبیه آدمهای دور و برم یا حتی نوجوانی خودم نیست. در روند داستان بیش از هر چیز برایم مهم بود که به مخاطبانم نشان دهم میشناسمشان و دنیایم از دنیایشان دور نیست.
یک شخصیت غایب که همهاش حرف او هست، یعنی دایی که سارا به دنبالاش میگردد. یک شخصیت نیمهغایب که مامان است و روی تخت بیمارستان افتاده است. غیبت و حضور در داستان «برایم یک شمع روشن کن» چه کارکردی دارد؟ چهقدر آگاهانه بوده است؟ و باز چهقدر جنبه استعاری دارد؟
- یک بخشی از داستان روی مواجهه سارا با این غیبت سوار است، بنابراین آگاهانه بوده. منظورم این نیست که از قبل تمام جزییات را طراحی کرده باشم. فقط میدانستم قرار است در مورد نوجوانی امروزی از طبقهٔ متوسط بنویسم که در شرایط دشواری قرار دارد، یک بخشی از این شرایط دشوار غیبت کسانی است که دوستشان دارد. دوستش، مادرش و البته شخصی که سارا فکر میکند داییاش است. شاید بخشی که سعی کردم پوشیده باشد، دلیل غیبت این شخص است.
سارا نه تنها شخصیت اصلی داستان است که راوی آن هم هست. یعنی مریم محمدخانی نویسنده، از توی ذهن سارا دارد داستان را روایت میکند. به قول آن شخص غایب که او فکر میکند داییاش است: «ببین گنجشک خانم! من نامههای گنجشکی تو را دوست دارم. ولی نمیتوانم نامههای گنجشکی بنویسم و مثل تو از این شاخه به آن شاخه بپرم». این شکل از روایت که ذاتی بچههای نوجوان در این سن و سال است، درست آمده است توی داستان نشسته است. آیا خواستهاید به این سبک اضطراب منتشر در روایت را بازنمایی کنید؟
- چیزی که سعی کردم در لحن سارا و نامههایش نمود داشته باشد، لحنی است که رفته رفته تغییر میکند. نمیدانم موفق شدم یا نه، اما اوایل داستان، سارا گنجشکتر است! لحنش شوخ و شنگتر است و ذهنش از این طرف به آن طرف میپرد. دوست دارد تمام دنیا را کشف کند، تشنه گفتن و شنیدن است. اما هر چه جلوتر رفتم، سعی کردم لحن سارا سنگینتر بشود، با جملههای طولانیتر و روایت متمرکزتر. که بتوانم نشان بدهم سارا در این مدت و بعد از گذراندن این روزهای سخت چهقدر تغییر کرده، اندوهش پررنگتر است و شاید درونگراتر شده. استیصال سارا در برابر غیبت مادرش مدام پررنگتر میشود، غیبتی که میتواند ابدی باشد.
یک بیگانه سایهوار سارا را دنبال میکند. گاهی هم به او زنگ میزند و اظهار عشق و دوستی میکند. سارا از او میترسد. تصویری از هیولا دارد. این بیگانه، هراسهای سارا را بیشتر میکند. آیا این شخص نماد و نشانهای از اضطرابهای وجودی یا اگزیستانسیال نیست که در جامعههای شهری مدرن موج میزند و همه آدمیان را از کوچک و بزرگ درگیر کرده است؟ هر نشانهای و هر صدایی میتواند صدا و نشانهای از مرگ و نیستی باشد؟
- فکر میکنم بخشی از نکاتی که شما اشاره میکنید، بستگی به خوانش هر خوانندهای دارد و چهقدر خوشحالم که این رمان قابلیت این را داشته که به شکلهای مختلفی خوانده شود. بدشانسی سارا این است که تمام چیزهایی که ممکن است یک نوجوان را اذیت کند، یکباره به او هجوم میآورد. یکی از اینها مزاحمت خیابانی است. سارا در سنی است که نسبت به جنس مخالف حساس است و گاهی از روی کنجکاوی سوالهایی هم در نامهنگاریهایش میکند، اما حس ناامنی همیشه با اوست. کسی هم نیست که سارا بتواند به او پناه ببرد و مجبور است خودش با این مزاحمتها روبهرو شود. هر وقت حس ناامنی و تنهاییاش بیشتر میشود، هیولاها هم در ذهنش پررنگتر میشوند.
توزیع اطلاعات در داستان شما برپایه تعلیق عمیق است. یعنی حتا باید داستان تا نزدیکیهای نیمه برسد که بدانیم برای چه مادر سارا در بیمارستان است. آن هم در وضعیتی که خود سارا هم نمیداند برای چه و گاهی بابا میگوید که مامان دوست ندارد تو او را در آن حال ببینی. این وضعیت سبب انتظار کُشنده برای خواننده است. نمیتواند کتاب را زمین بگذارد. برای من هم که کارم روایت شناسی و روایت کردن است، همینطور بود. چهقدر روی این شگرد تزریق چکهای اطلاعات خودآگاهانه کار کردهاید؟
- این داستان، بیش از اینکه داستانی برپایه حوادث پیدرپی باشد، داستانی دربارهٔ یک دختر نوجوان، احساسات و شخصیت اوست که مواجههاش با دنیا مهمتر از حوادث است. برای اینکه خواننده بتواند با سارا پیش بیاید و در غیاب اتفاقاتِ پیدرپی، داستان را دنبال کند؛ باید به قول شما به تعلیقهایی پناه میبردم که خواننده را دنبال خودش بکشاند. مثل دلیل غیاب مادر یا اینکه مردی که سارا برایش ایمیل میزند بالاخره کیست؟ اما داستان بیش از اینکه داستانی برای جواب دادن به این سؤالات باشد، داستانی درباره روبهرو شدن با این موقعیتهاست.
داستان به فصل یا پاره ۲۲ رسیده است. یعنی ۱۰۰ صفحه رفته و ۴۰ صفحه مانده تا تمام شود. فصل نفسگیری است. تازه سارا میرود بیمارستان و مادر را در آی. سی. یو. میبیند. توصیف این بخش هم خیلی زیباست: «چهقدر گریه کرده باشم خوب است؟ بابا حق داشت، دوست نداشتم مامانم را این جوری ببینم. از پشت شیشهها. با این همه لوله توی دستش و دهانش. شاید او هم دوست نداشت من این جوری بینمش. مامان همیشه توی خانه هم جوری لباس میپوشید که انگار قرار است برویم مهمانی. دامنهای گل گلی. گوشوارههای بلند، با یک ماتیک صورتی کمرنگ»(ص ۱۰۱). این هم به نظرم استعاره است. اما یک استعاره روشن از ایران که مامان جای آن نشسته است. آن مردی که باید دایی باشد و طرف ایمیلهای سارا، در آمریکا و در مهاجرت است هم کمکم چراغ میدهد دست کسی مثل من که او هم استعاره است. خودتان چه فکر میکنید؟
- خودم؟ واقعاً نمیدانم! البته که برایم مهم بود داستان سویههایی اجتماعی هم داشته باشد. ممکن است خواننده به برخورد سارا با اقلیتهای دینی یا سیاسی هم فکر کند. اما خیلی درگیر این نبودم که به این دغدغه رنگ استعاری بزنم، در عین حال نمیخواستم شعاری و گل درشت هم باشد. خودم اصلاً فکر نکردم مادر نماد ایران است. اما این خوانش برایم بسیار جالب است و به نظرم در داستان هم مینشیند. مخصوصاً که در آخر داستان سارا با امید با مادرش مواجه میشود و به فکر روزهای بهتر است. در مورد دایی هم نخواستم دلیل مهاجرتش بخش پررنگی در داستان باشد، نشانهای گذاشتم تا اگر کسی با این فضا آشنا بود، متوجه شود اما اگر هم نفهمید لطمهای به فهم داستان نزند.
یکی از خوانندگان شما میگوید: «روزهای بعدش دست مرا کشاند به روزهایی که داشتم فراموششان میکردم و یا شاید هم کرده بودم... اگر دستهبندی گریه داشتم آن را در این دسته جا میدادم؟» به این خواننده چه جوابی میدهید؟
- یواشکی به او اعتراف میکنم که شاید گاهی خودم موقع نوشتن بعضی جملهها گریه کردم. شاید برای همین است که مخاطب هم میتواند در دستهبندی گریه جایش بدهد و چهقدر خوشحالم که حسم منتقل شده و یک نفر در کتابفروشی رفته سراغ «برایم شمع روشن کن»، آن را خوانده و با آن ارتباط برقرار کرده است.
انتهای داستان: سارا هست و مامان در حالت ناهشیار روی تخت خانه. یک وضعیت تراژیک که میتواند قلب هر نوجوانی را بفشارد یا تکان تکان دهد. نه تکانهای معمولی. چرا پایان داستان برای مخاطبانتان یک پایان باز است. یعنی همه چیز به خوبی و خوشی تمام نمیشود. ممکن است وضع از آنچه که هست بدتر شود، ممکن است معجزهای هم رخ دهد و مامان هشیار شود؟ چرا پایانی بدین گونه؟
- خیلی خیلی به پایان فکر کردم، هر چه فکر کردم دیدم پایانی جز این نمیتوانم تصور کنم. مادر سارا نمیتوانست کامل خوب شود و برگردد خانه و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شود. دوست نداشتم سارا مادرش را هم از دست بدهد. میخواستم در آخر به یک تعادل نسبی برسم. فکر کردم این تعادل نمیتواند چیزی جز امید باشد، امید اینکه مادر یک روزی هشیار میشود. سارا امید را به مردی که فکر میکرد داییاش است هم برگرداند، به مادرش هم، حقش است پاداش انتشار امید را بگیرد!