یک روز غروب که "هوگارت" پس از ماهیگیری به تماشای دریا ایستاده بود ناگهان حس غریبی در وجودش جاری شد. احساس کرد کسی اورا تماشا می کند. ترسید. سرش را برگرداند و دامنه پر شیب صخره ها را نگاه کرد.
در بالای خط افق، درست روی لبه آن، در گرگ و میش غروب دو چشم سبز می درخشید. هیکل سیاه عظیمی خود را از پرتگاه بالا کشید. ناگهان، هوگارت با مرد آهنی غول پیکری مواجه شد. هوگارت پا به فرار گذاشت. به خانه که رسید نفس نفس زنان فریاد زد: " پدر یک مرد آهنی، یک غول آهنی بالای تپه است."
این آغاز حضور مرد آهنی در دهکده ی آن ها بود و آغاز گم شدن تراکتورها، مته های زمین سوراخ کن، خیش های آهنی و هر آن چه از آهن بود. مرد آهنی گرسنه بود و باید شکمش را سیر می کرد...
از آن جا که "تد هیوز" پیش از آنکه نویسنده باشد، شاعر است، فضایی شاعرانه و خیال انگیز بر این داستان فانتزی حاکم است. موضوع داستان یعنی زندگی صلح آمیز و به دور از قدرت طلبی و جنگ به شیوه ای نو و تازه بیان شده که نشان از تخیل قوی و خلاقانه ی نویسنده دارد. مرد آهنی اگر چه از آهن ساخته شده، اما دارای احساس است و شرایط جنگ و خشونت حاکم بر دنیای صنعتی امروز را نمی پذیرد.
رهنمود داستان به مخاطبش صلح، طلب کردن آرامش و همواره شنیدن آهنگ پر شور زندگی است.
این کتاب در سال ۱۳۵۵ با نام آدم آهنی با ترجمه نادر ابراهیمی منتشر و برنده جایزه شورای کتاب کودک شده است. انتشارات مروارید هم این داستان را در سال ۱۳۹۴ با نام غول آهنی و ترجمه رضا چایچی منتشر کرده است.