هستی برایم کیک تولد آورد!
قرار است بپرسم نوشتن از کجا شروع شد و با خودم فکر میکنم شاید جواب این باشد:
از کانون!
و این سؤال و جواب همانطور شکل میگیرد که فکر میکردم. کودکی و نوجوانی، کانون آبادان و نوشتن موضوعات صحبت ماست.
با فرهاد حسنزاده در دفتر نشریهٔ «دوچرخه» گفتوگو میکنیم، در روزهای نمایشگاه کتاب، روزهایی که «هستی» همچنان یکی از کتابهای پرفروش و خواندنی چندسال اخیر ادبیات کودک و نوجوان ایران و البته انتشارات کانون است.
بگذارید برگردیم به سالهای دور و آبادان؛ به کانون پرورش فکری دوران کودکی و نوجوانیتان
آشنایی من با کانون کمی خاص بود؛ با یکی از دوستانم در مدرسه و در ساعات فوق برنامه تئاتر کار میکردیم. یک روز دوستم دربارهٔ پسرخالهاش صحبت کرد که او هم اهل نوشتن و تئاتر بود. برای آشنایی با او رفتیم و او هم دربارهٔ مرکزی صحبت کرد که در آن کار تئاتر انجام میدادند. پسرخالهٔ دوستم کسی نبود به جز جمشید خانیان!
و سه تایی به کانون رفتید؟
بله. کانون برای من جدید بود. صندلیهای رنگی و دیوارهای رنگی داشت. معماریاش متفاوت بود و تعداد کتابهایش جذاب. قبل از آن بارها از کنار کانون رد شده بودم اما به دلیلی خاص نتوانسته بودم به آن نزدیک شوم.
به چه دلیلی؟
کانون در پارکی به اسم پارک کودک ساخته شده بود و نگهبان پارک مرد بداخلاقی بود که بچهها را میزد. به همین دلیل کمتر جرات میکردیم وارد پارک شویم. اما بالاخره من بر این ترس غلبه کردم. بعد هم که در کلاس ئتاتر کانون شروع به فعالیت کردم و نوشتن برای من آغاز شد.
داستان؟
نه؛ نمایشنامه، در همان گروه تئاتر. جلسهٔ اول حضورمان در کانون پرورش فکری از ما خواستند تا نمایشنامه بنویسیم. آن روز تا خانه پیاده رفتم و توی ذهنم یک قصه نوشتم و با خودم تکرار کردم. اسم متن را بعدها «نفرین آهو» گذاشتم.
موضوعش دربارهٔ چه بود؟
دربارهٔ آهوی مادری بود که دنبال بچهاش میگردد. به چاهی میرسد و سراغ بچهاش را میگیرد؛ چاه هم میگوید شکارچیای را دیده و ممکن است بچهاش دست شکارچی باشد. آهو هم شکارچی را نفرین میکند و ناگهان طوفان میشود و آب شکارچی را با خود میبرد. آن موقع تحت تأثیر اشعار شاملو بودم. با اینهمه، هفتهٔ بعد که به کلاس رفتم مربی از متن خوشش آمد. یادم است یکی از بچهها متنی را بازنویسی کرده بود و یکی دیگر بز زنگولهپا را نوشته بود. مربی بعد از خواندن متن من، از جمشید پرسید که او آن را نوشته و جمشید گفت نه! بعد از بقیه پرسید، آخرین حدس او من بودم. بعد هم که نمایش را اجرا کردیم.
خودتان هم بازی کردید؟
بله، در نقش چاه!
چه زمانی داستاننویسی را شروع کردید؟
در همان کلاس تئاتر داستاننویسی را شروع کردم. آنجا ما با ادبیات معاصر آشنا میشدیم. با سهراب سپهری و فروغ فرخزاد و جلال آل احمد و... آشنا شدیم و به سراغ ادبیات جهان هم رفتیم. هر جلسه بخشی از کلاس ما به ادبیات اختصاص داشت.
در این میان عضو کتابخانه هم شده بودید؟
البته.
در آن دوران با آقای خانیان وارد رقابت هم شدید یا نه؟
نه؛ همگیمان عضوهایی بودیم که در کنار هم کار میکردیم. جمشید یکی دوسال هم آمد در مدرسهٔ ما درس خواند و با هم دوست بودیم نه رقیب.
در زمان جنگ هم را گم کردید؟
بله. مثل خیلی دیگر از دوستانم، از جمشید هم تا سالها بیخبر بودم. حدود سال ۶۸ اتفاقی در شیراز هم را دیدیم. او یک مجموعه داستان بزرگسال زیر چاپ داشت و من هم در حال سروسامان دادن به اولین کتابم بودم.
بگذارید یک فلاشبک بزنیم: شما نقاشی هم کردهاید. ایناتفاق هم ربطی به کلاسهای کانون داشت؟
نه؛ البته همیشه مربی نقاشی کانون و کاغذها و رنگهایش را میدیدم و امکانات بچهها برایم جذاب بود؛ اینکه برعکس بچههای معمولی مقواهای رنگی داشتند بسیار جذاب بود ولی هیچوقت نقاشی را در کانون تجربه نکردم.
پس کتاب اولتان (ماجرای روباه و زنبور) که هم تالیفش را برعهده داشتید و هم تصویرگریاش را، حاصل کار تجربی است؟
بله. من شناختی از تصویرگری نداشتم و طراحیهایم هم قوی نبود. حتماً میدانید که آن کتاب هم در شیراز منتشر شد. در آن شرایط گمان میکردم نقاشیهای خودم مناسبترین گزینه است. کتاب ماجرای خاصی هم داشت که برایتان تعریف خواهم کرد.
داستانهای کودک و خردسال شما اغلب تصویریاند، چرا تصویرگری را ادامه ندادید؟ همانطور که تصویرگر-مولفان زیادی مشغول فعالیتاند، شما هم میتوانستید به این سمت پیش بروید.
راستش من کلاسهایی را هم بعداً ادامه دادم، طراحی و کاریکاتور. اما در نهایت آدم انتخاب میکند و میفهمد که باید رشتهای را انتخاب کند و عمیق و دقیق و وسیع آن را ادامه بدهد. موسیقی و عکاسی و خوشنویسی را هم دوست داشتم، تجربهشان هم کردم اما ادامهشان ندادم.
برگردیم به کتاب اولتان و ماجرای خاصی که اشاره کردید.
آن سالها، اداره ارشاد هر استانی، آثار را میفرستاد تهران برای بررسی و اخذ مجوز چاپ. وزارت ارشاد کتابها را بررسی میکرد و به آنها مجوز میداد. آن سال کتاب من گم شد! البته به همراه اصل نقاشیهایش. برای پیگیری آمدم تهران و با آقای علی قنبری آشنا شدم که در ادارهٔ کتاب کودک بودند. با من صحبت کردند و من هم که در جریان ادبیات کودک نبودم، با این فضا آشنا شدم. آن موقع همزمان با نمایشگاه کتاب بود و کتابهایی از آقایان رهگذر، غفارزادگان، بایرامی، عموزاده و... . را خریدم و آرام آرام با این جریان آشنا شدم.
قبل از آن و در نوجوانی چه آثاری را میخواندید؟
آن موقع ادبیات کودک و نوجوان به این شدت مطرح نبود و نویسندهٔ کودک هم. من نمیتوانم بگویم کدام کتاب؛ درواقع با یک جریان همراه بودم. آثار صمد بهرنگی و علیاشرف درویشیان را میخواندم، توکایی در قفس را خوانده بودم. آثار ساعدی را میخواندم و احمدرضا احمدی را. همگی نویسندگان بزرگسالی بودند که برای کودک هم مینوشتند.
سرنوشت اولین کتابتان چه شد؟
مجبور شدم آن را مجدداً تصویرگری کنم. احمد علامه دهر به من کمک کرد تا کتاب را مجدداً تصویرگری کنم. اینبار اتودها را دادم به او. درواقع یک کار مشترک شد که اسم هردومان به عنوان تصویرگر در کتاب آمده است.
بعد از آشنایی با جریان ادبیات کودک، نوشتن برای مجلات را آغاز کردید؟
بله با سروش کودکان و کیهان بچهها شروع کردم. کارها را پست میکردم. همزمان هم این اتفاق افتاد؛ در هردو یک داستان از من منتشر شد.
همکاریتان با کانون چهطور آغاز شد؟ در نوجوانی تصویری از این همکاری در ذهنتان شکل گرفته بود؟
نه، اصلاً چنین تصوری نداشتم. اگرچه داستانی در نوجوانی نوشته بودم و مربی گفته بود که این داستان در یکی از نشریات کانون منتشر شده اما تا سالها این موضوع را پیگیری نکردم. چندسال قبل در یکی از کتابخانهها دنبال آن مجله گشتم اما اثری از آن پیدا نشد. در آن سالها چند مهمان هم از تهران به آبادان آمد. ما داستانهایمان را میخواندیم و آنها نظر میدادند و البته به من میگفتند که داستانهایم خوباند.
بعداً که به صورت خاص شروع به نوشتن کردم مثل دیگران دوست داشتم کارهایم در کانون چاپ شود اما همیشه آثارم به دلیل ضعف محتوایی رد میشد. جو طوری بود که گفته میشد که کانون باندباز است و کارهای خودشان را چاپ میکنند. البته من به باندبازی معتقد نیستم اما میدانم واقعاً نگاه خاصی وجود داشت برای انتخاب و نشر آثار. حتی یادم است یکبار توسط خانم روانیپور به آقای سیروس طاهباز معرفی شدم. رفتم کانون و اتاق آخر راهرو انتشارات. سه ساعت منتظر ماندم و کسی نیامد؛ بلند شدم و رفتم نشر مرکز. قرار بود به هردو انتشاراتی سر بزنم همان روز.
طلسم چهطوری شکست؟
آقای میرکیانی من را دعوت کردند به انتشارات. خیلی خوشحال بودم که در دفتر مدیر انتشارات هستم. گمان میکنم سال ۸۰ بود و انجمن نویسندگان هم تشکیل شده بود. کتاب «همان لنگهکفش بنفش» در همان زمان منتشر شد.
پس درواقع شما هم برای آغاز همکاری با کانون مسیر طولانیای را طی کردید؟
بله، همینطور است. این روزها همیشه جوانها میگویند شما پارتی دارید و دوست دارند اولین آثارشان در کانون چاپ شود و کم طاقتاند. با این حال این را هم بگویم که دیگر ناشران به سختی کانون نبودند. اولین کتابم که در سروش منتشر شد (مار و پله) با نامه ارسال شده بود و بعد به من خبر دادند اثرم پذیرفته شده و برای عقد قرارداد از من دعوت کردند.
در آنهمه سال که شیراز بودید جلساتی برای داستانخوانی داشتید؟
بله؛ در شیراز من هم کار تئاتر میکردم و هم داستان مینوشتم. با حوزههنری هم همکاری میکردم که در آنجا جلسهٔ داستانخوانی داشتند. اولین داستان نوجوانی هم که نوشتم در جایزهٔ استانی جایزه گرفت. یک ساعت دیواری بود که اینروزها در انجمن نویسندگان است. از طرف ارشاد هم یکبار ربع سکه بردم. بعد از فعالیتهای جدیتر میدانستم فضای آنجا محدود است و همین شد که کوچ کردیم و به تهران آمدیم.
حالا کمی بیاییم جلوتر. شما دو اثر شاخص و متفاوت در کانون دارید. یکی «کوتیکوتی» و دیگری «هستی». بگذارید گفتوگویمان را محدود به این کتابها بکنیم و جزئیتر به این دو اثر بپردازیم. کوتیکوتی پیش از انتشار در کانون در مجلهٔ رشد نوآموز چاپ میشد؛ چهطور این شخصیت متولد شد؟
برای بسیاری از مولفان و هنرمندان این اتفاق رخ میدهد که با دیدن یک تصویر یا اتفاق دست به خلق بزنند. کوتیکوتی هم همینطور متولد شد. تصویری از یک هزارپا دیدم که کفشهای مختلفی به پا داشت. آن موقع داستانکهایی مینوشتم نزدیک به شعر که البته گفته میشد نزدیک به آثار شل سیلوراستاین است با این تفاوت که داستان بودند. کوتیکوتی را هم همینطور نوشتم. یک بچههزارپا بود که ماجراهایی را خلق میکرد. در شورای سردبیری مجلهٔ رشد نوآموز این طرح بررسی شد و من ۸ داستان نوشتم برای یک سال مجله. بازخوردها خیلی خوب بود؛ ضمن اینکه اثری متفاوت بود که حرکتی را در فضای سنتی ایجاد میکرد.
پس از موفقیت کار، هشت قسمت دیگر هم نوشته شد. بعد از آن احساس کردم که میتواند تبدلی به یک مجموعه شود و در زمانی که آقای حمیدرضا شاهآبادی مدیر انتشارات بودند کار را به کانون ارائه دادم و طرح تصویب شد.
بازتابهای کار چهطور بود؟
در نشستهایی که با بچهها داشتم احساس کردم بچهها دوستش دارند. حتی خود انتشارات هم در جریان بازتابها قرار گرفت. بعد از آن به من پیشنهاد مجموعهسازی شد و قرار شد عروسک کوتیکوتی هم ساخته شود.
که این روزها انگار ساخته شده؟
نه. عروسکی که اینروزها تولید شده توسط موسسهٔ مهر گیتی است که مربوط به زنان سرپرست خانوار است.
چرا کانون تولید نکرد؟
گویا سیاستهای کانون در این حوزه تغییر کرد.
مجموعهسازی جواب داد؟
بله. در این چند سال که ناشرها به سمت مجموعهسازی رفتهاند به نظرم کوتیکوتی اولین تجربهٔ کانون در این زمینه بود و حتی صحبت شد که مجموعه ادامه پیدا کند اما به نظر خودم سه جلد کفایت میکرد و معتقدم کتابهای دوم و سوم به قوت کتاب اول نیستند.
یادم است که آن اوایل هم موجی شروع شده بود و بچهها مدام تصاویر کوتیکوتی را میکشیدند.
بله. حتی در موزهٔ هنرهای معاصر آبادان هم نمایشگاهی تشکیل شد از تصویرگریهای مربوط به کوتیکوتی؛ هر بچهای از منظر خودش کوتیکوتی را کشیده بود.
چهطور این اتفاق افتاد؟
یک گروه کتاب را تکثیر کرده بودند و در مدرسهها میخواستند ترویج کتابخوانی کنند. در حین قصهخوانی و قصهنویسی این اتفاق رخ داد.
هم داستان و هم تصاویر کتاب خیالانگیزاند و این وسوسه را در بزرگسالان هم ایجاد میکنند.
بله. البته آن نمایشگاه زیاد هم تجملاتی نبود و آثار بر روی طناب در گالری به نمایش درآمدند. اما خوب است به ماجرای تصویرگری کتاب هم اشاره کنم. آنموقع آقای همتی آهویی مدیر هنری بودند و ابتدا کار توسط شخص دیگری تصویرگری شد. متاسفانه تصاویر نه به دنیای داستان من نزدیک بود و نه به ادبیات کودک؛ رئال بود. کار دوباره اتود زده شد و باز حاصلش خوب نبود. در نهایت از خودم خواستند تصویرگر را معرفی کنم. هدا حدادی را معرفی کردم چون میدانستم از لحاظ ذهنی و سلیقهای به کار نزدیک است و تصویر او به طنز کار اضافه میکند.
یکبار پدر و مادری برایم یک اسباببازی و یک بسته شکلات آوردند و گفتند هدیهای از طرف پسرشان است چون خیلی با کتاب خندیده و کوتیکوتی را دوست داشته. سن پسرشان را که سؤال کردم، گفتند ششساله است. خب او سرطان داشت و در بیمارستان با کتاب من، قبل از مرگ لحظههای شادی داشت.... میخواهم بگویم ما کار را مینویسیم ولی نمیدانیم در کدام لحظه و کجا و چهطور اثر ما بر مخاطب تأثیر میگذارد.
بعد از این اثر، نوبت رمان هستی شد. شکلگیری رمان هستی از کجا آغاز شد؟
اوایل یک داستان کوتاه بود که در جلسهٔ ماهانهٔ قصهخوانی کانون خواندمش. اما اثر در انتشارات رد شد. دلیل شورای بررسی هم قانعکننده بود. گفتند داستان در کنار داستانهای دیگر و یا در قالب داستانی بلند قابل بررسی است. راستش داستان زمانی در ذهنم جرقه زد که پسر خودم در مدرسه و حین بازی فوتبال دستش شکست. بعد که خواستم داستان را گسترش بدهم به دلیل تحقیقهایی که در مورد جنگ داشتم و اطلاعاتی که جمعآوری کرده بودم تصمیم گرفتم داستان به زمان جنگ گره بخورد. مدتی که گذشت طرح رمان نوجوان مطرح شد و طرح را مجدداً ارائه دادم. این نقطهٔ شروع کار بود.
کار نیاز به پردازش و تمرکز داشت. به این فکر افتادم که اتاقی کرایه کنم و ساعاتی را به رمان اختصاص بدهم. البته خود کانون اعلام کرده بود که میتواند اتاقی را در اختیار نویسندههای طرح قرار بدهد اما من دوست نداشتم در ساختار اداری باشد؛ همین شد که دنبال اتاق کاری گشتم و بالاخره هم موفق شدم. انبار یک انتشارات بود و پر از کتاب؛ چشمانداز خوبی هم نداشت اما این موقعیت را داشتم در ساعات غیر اداری تا ساعت نه شب کار کنم. میزم را گذاشتم رو به دیوار و بدون وقفه شروع کردم.
پلانهای کار برایم مشخص بود و میدانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد.
چه مدت؟
شش ماه! البته بازخوانی و دوبارهنویسی هم دوماه طول کشید. در این مدت شخصیت اصلی هم از پسر به دختر تغییر کرد و اثر، دست گذاشت روی خط قرمزها و سعی کرد به اصطلاح تابوها را بشکند.
اغلب هم دخترها بودند که کتاب را دوست داشتند؟
بله. چندماه بعد از انتشار یکروز دختری به نام هستی همراه پدرش به دفتر نشریهٔ دوچرخه آمدند و برایم کیک تولد آوردند.
از مخاطبان دوچرخه بود؟
نه؛ دختری بود که کتاب را خوانده بود. کوچکتر از سن نوجوانی هم بود؛ کلاس چهارم پنجم.
بزرگسالان چه نظری دربارهٔ کتاب داشتند؟
خب در اولین نشستی که با موضوع بررسی رمان هستی بود و در ساری برگزار شد مربیان کانون میگفتند که هستی نوجوانی خود آنهاست که دوست داشتهاند دوچرخهسواری کنند یا از دیوار بالا بروند. البته اینها را بعد از جلسه گفتند که اعضا نشنوند!
با این اوصاف، نقد منفی هم داشتهاید؟
بله. اتفاقاً یکبار یکی از مدیران به من گفت که من تا دیروقت داشتم با نگرانی کتاب را میخواندم و دلواپس بودم که آیا هستی عاقل و آدم میشود یا نه. می دانید این نقد، حس بدی در من ایجاد کرد به خاطر موضعگیریای که در برابر ساختارشکنی گرفته شده است. البته ایشان خوشحال بودند و گفتند الحمدالله که آخر داستان ماجرا را جمع وجور کردید!
با این حال بازتابهای مثبت بیشتر بود. یا حتی از من پرسیدهاند هستی دو و سه کی منتشر میشود؟
البته به نظرم این ساختارشکنی جور دیگری رخ داد؛ قهرمان کتاب یک دختر است و این اتفاق در ادبیات ما نادر.
بله و این اتفاق باعث استقبال بسیاری از دخترها شد و جالب اینکه پسرها گاهی در برابر کتاب موضع میگرفتند.
که در کتاب «زیبا صدایم کن» هم قهرمان دختر تکرار شد.
بله. من خودم این کتاب را بیشتر دوست دارم. البته این اتفاق هم افتاد که دو کتاب با هم قیاس شدند که چنین قیاسی بهنظر اشتباه است. دو کتاب فضا و ساختار متفاوتی دارند.
بهطور کلی نظرتان دربارهٔ جریان رمان نوجوان امروز چه بود؟
نه تاییدش میکنم و نه رد. ایجاد فضا برای نویسندگان خوب است اما باید اصولی در آن رعایت شود. شرایط زندگی نویسندههای ما جوری نیست که بتوانند حرفهای کار کنند. همین رمان هستی، ۶ ماه در نگارش وقت میخواست. مدتی برای تأیید و بعد سهسال برای پرداخت حقالتالیف و چاپ و توزیع آن وقت لازم داشت.
وقتی شرایط این باشد که تو از زیر کار در بروی و وقتی برای نوشتن نگذاری و آگاهانه قدم نگذاری اثری تولید نمیشود. این پروژه فضای خوبی را ایجاد کرد تا حرفهایتر عمل شود و حق مقایسه و انتخاب برای مخاطب قائل شد. اما گستردهشدن دایرهٔ آن زیاد خوب نبود.
میخواهم سوالی بپرسم که شاید کمی کلیشهای باشد. اما از آنجا که در نشریهٔ دوچرخه با فضای نوجوانهایی متفاوتی روبهرو میشوید و در نشست با اعضای کانون هم زیاد شرکت کردهاید، به نظرتان تولید رمان یک نیاز است یا این یک فضای تحمیل شده است که نوجوانها دیگر آثار ادبی مثل داستان کوتاه را دوست نداشته باشند؟
به نظرم بچهها رمان را دوست دارند و این اتفاق در جامعهٔ بزرگتر قابل بررسی است. تعبیر آنها از کتاب، رمان است و تعریفی از داستان کوتاه و چرایی آن ندارند. خود من وقتی برای نقد آثار کوتاهم میروم سؤال آنها این است که چرا داستان زود تمام شد؟ آنها انتظار رمان دارند و لذت خواندن داستان کوتاه را درک نمیکنند.
جدا از فعالیت متنوع شما در حوزهٔ کودک، در میانهٔ این راه اثری داشتید مثل «حیات خلوت» که برای مخاطب بزرگسال بود و بسیار هم موفق.
بله. من بعد از یک دهه فعالیت در حوزهٔ کودک آن رمان را نوشتم.
چرا این مسیر را ادامه ندادید؟
چون گمان کردم در حوزهٔ کودک و نوجوان موفقترم. و خب بعد از گذشتن آن یکدهه، ثباتی را که میخواستم ایجاد شده بود و شرایط برای فعالیت مهیا بود.
با اینهمه این اتفاق زمانی افتاد که حوزهٔ کودک جدی گرفته نمیشد.
من چنین اعتقادی ندارم. به نظرم اثر خودش خلق میشود و مخاطب خودش را مشخص میکند. گاهی آثاری مینویسم برای کودکان اما بزرگسال میشوند یا خیلی تلخ و کنار گذاشته میشوند. به نظرم خود سوژه و موضوع سرنوشتش را مشخص میکند. در زمان تجربهٔ همهٔ فعالیتهایی که قبلتر دربارهشان صحبت کردیم به این نتیجه رسیدم که در کار کودک و نوجوان موفقترم و ادامهاش دادم.
گفته بودم دربارهٔ دو کتاب صحبت میکنیم اما بگذارید دربارهٔ آخرین کتابتان در کانون هم بپرسم؛ «وقتش رسیده کمی پسته بشکنیم»، مجموعهٔ شعرتان. به نظر تجربهٔ جدیدی است؛ مخصوصاً که اولین مجموعهشعر شماست.
بله. خب پس بگذارید باز هم ماجرایی را تعریف کنم. این مجوعه ابتدا رد شد! بعد در پروژهٔ شعر نوجوان تصویب شد. به نظرم از آنجا که نوجوانهای عضو کانون اهل خواندن هستند بتوانند با شعر سپید ارتباط برقرار کنند.
از ابتدای آشناییتان با کانون شروع کردیم تا زمان حال؛ اینروزها در کانون اثری در دست چاپ دارید؟
نه. راستش پروسهٔ تولید کتاب در کانون کند شده است؛ اگرچه همیشه انتخاب اول خودم برای انتشار آثارم هنوز کانون است. میدانید به نظرم کانون در عملکرد کمی ضعیف شده؛ کانون همیشه جریانساز بوده و تأثیر زیادی بر افراد گذاشته. در عرصهٔ هنر، فرهنگ و حتی سیاست اگر جستوجو کنیم همگی دربارهٔ نوجوانیشان و عضویت در کانون صحبت میکنند. روحیهٔ خلاقانه و پرسشگری زمانی در کانون به شدت دنبال میشد؛ گاهی که میشنوم کانون در جشنوارههایی کلیشهای و خارج از موضوع شرکت کرده تعجب میکنم. کانون همواره خارج از سیستم عمل کرده؛ اصلاً در بدو تأسیس هم شروع به همکاری با افرادی کرد که از گروههای مختلف بودند و اولویت اولش کودکان بودند.