بخش دوم: رنگ آفتابی خیال!
در تصویر، پشتِ دو گاو در طویله به ماست و آنا دو دسته ظرف چوبی بزرگی را گرفته و متیو دسته بلند وسیلهای را در دستش دارد که با آن طویله را تمیز و علوفه را جابهجا میکند. آنا و متیو هر دو پابرهنه هستند. پشت به آنها و رو به ما، دری تا نیمه به سوی بهار باز شده است. رنگهای سبز و روشن را از لایاش در تصویر میبینیم: «وقتی بهار به میرا رسید، متیو و آنا نه چرخهای آبی ساختند که در رودخانه بگذارند و نه از پوست درخت قایقی تا به نهر آب بیاندازند.
آنها تنها گاوهای ماده را دوشیدند و گاوهای نر را تمیز کردند. متیو و آنا سیبزمینی پخته خوردند و زمانهایی که هیچکس آنها را نمیدید ساعتها گریستند. آنا میگفت: کاش بتوانم تا زمستان زنده بمانم و به مدرسه بروم.» مدرسه قرار است چه باشد در داستان؟ آخرین جمله بخش اول را یادتان مانده؟ روزها دیگر همچون موشهای طویله خاکستری نخواهد بود. این پاسخ متیو به آناست، هر زمان که آنا خودش را نزدیک به مرگ میبیند. زمستان قرار است آن فقدان را پر کند، جای خالی همه چیز را در زندگی این دو کودک، جای خالی چیزهایی که ندارند و چقدر جالب که زمستان این کار را میکند که خودش سرشار از فقدان است، از گرما، رنگ و حتی ساکن است برای سردیاش! آنا و متیو در طویله هستند، دری نیمه باز به رویشان به بهار باز شده اما آنها نمیتوانند بهار را ببینند حتی تابستان را.
نمیتوانند از خانه بیرون بروند، تنها زمانی میتوانند این محیط را ترک کنند، که به مدرسه بروند. چون به گفتهٔ کتاب حتی کشاورز میرا هم نمیتواند این دو کودک را از مدرسه رفتن باز دارد و کشیش سراغاش خواهد آمد و مجبورش میکند که اجازه دهد کودکان به مدرسه بروند! پس آنا و میتو در فضای خاکستری خانه کشاورز، منتظر رفتن به مدرسه هستند که قرار است رنگ خاکستری روزهایشان را تغییر دهد، که موشهای طویله و گاوها و سیبزمینی را از یادشان ببرد.
کتاب، تابستان را هم با همین کارها تکرار میکند، با دوشیدن و تمیز کردن گاوها، بازی نکردن دو کودک و گریستن و جمله آنا: «کاش بتوانم تا زمستان زنده بمانم و به مدرسه بروم.» تصاویر در این صفحات کادرهای دریافتی دارند، از جنس رنگهای زمینه، و کمتر از نیم صفحه را گرفتهاند و تنگی و تاریکی را به خوبی نشان میدهند. این تکرار و تکرار در متن و تصاویر، مرتب جاهای خالی را درون این دو کودک بیشتر و عمیقتر میکند و حفرههای سیاهتری بر جای میگذارد که از میاناش برای آنا تنها صدای مرگ میگذرد و برای متیو تنها امیدی که به مدرسه دارد تا خودش و آنا را برهاند، مانند حفرههای تصاویر کتاب!
مرور کنید! تا اینجا داستان و تصاویر برای روایت این فقدان چه کرده بودند؟ شخصیتها، گفتوگوها، مکان، زمان، فضا و رنگها؟ برای خودتان مقابل هر کدام بنویسید. شخصیت آنا چگونه و متیو چطور است؟ گفتوگوی این دو باهم؟ آنا چه میگوید و متیو چه؟ محیط چقدر تأثیرگذار است و چقدر هماهنگ؟ زمان چه؟ و فضای متن و تصاویر و رنگهای این دو و بازیای که کتاب با سردی و گرمی رنگها و فضا میکند؟ حالا میبینید که کتاب چه کرده است و چه شگفتیهایی دارد و میان این همه اندوه چقدر زیبایی میبینید؟ نترسید! قرار نیست ادبیات، اندوه را زشت نشان دهد. باید تأثیر بگذارد. باید توی ذهنتان رد بگذارد تا فراموش نکنید. تا کودکانی مانند آنا و متیو را از یاد نبرید. تا خودتان و فقدانهایتان را از یاد نبرید و بدانید شما هم زمانی در زندگی مانند آنا و متیو هستید!
«زمستان به روستای میرا رسید. همه جا از برف پوشیده شد. در طویله تاریک، متیو و آنا از خوشحالی میرقصیدند. آنا گفت: فکرش را بکن من تا زمستان زنده ماندم و فردا به مدرسه میروم...» مکث کنید و خوب با تک تک کلمات پاسخ متیو را بخوانید و مزه مزه کنید: «و متیو گفت: هی! موشهای طویله، اکنون روزهای خاکستری میرا هم به پایان رسیده است.» سکوت میکنم و درک این همه زیبایی را به خودتان واگذار میکنم.
در تصویر، متیو و آنا در قاب کوچکی در زمینه تیره دست در دست هم میرقصند، فضای کوچکی که به اندازه خودشان و شادیشان جا دارد نه بیشتر! صفحهٔ روبهرو، زمستان پر برف و سفید میراست و دو صفحه بعدش در یک صفحه و نیم، باز هم تصویری از زمستان و راهی که کودکان باید از آن به مدرسه بروند: «آنا رو به متیو کرد و گفت: دماغات قرمز شده متیو! البته شانس آوردهای وگرنه مثل موشهای طویله، خاکستری شده بودی.» این رنگ قرمز دماغ متیو یادتان بماند! تنها چیزی که متیو را از رنگ خاکستری جدا میکند: «هم متیو و هم آنا هر دو مانند موشهای خاکستری بودند. چهرههایی خاکستری و لباسهای خاکستری پوشیده بودند. رنگِ خاکستری نداری!» رنگ خاکستری فقدان را دیدید؟ حفرههایش را تا اینجا درون این دو کودک حس کردید؟ در تصاویر، این حفرههای تاریک را دیدید و مزهاش را چشیدید؟ در درون خودتان چه؟ «اما آنا با خود میاندیشید، دستکم به مدرسه میروند و آنجا دیگر خاکستری نخواهد بود... رنگ مدرسه قرمز درخشان است...» رنگ قرمز مدرسه را دیدید و اینکه چطور میشود با رنگ داستان نوشت؟
و این حفره فقدان، در مدرسه برای آنا و متیو نه تنها از بین نمیرود و رنگ خاکستری نه تنها قرمز نمیشود که بزرگتر هم میشود. تصویر این دو صفحه را حتماً ببینید تا این حفره بزرگ را درک کنید. مدیر مدرسه با عصا روی انگشتهای متیو میزند و یکی از بچهها به آنها میگوید: گداهای کوچک تا به حال غذا ندیدهاید؟ چون آنا و متیو فقط سیبزمینی سرد همراهشان هست. اما چرا گداهای کوچک؟ همه بچههای مدرسه کوچک هستند؟ برای تحقیر!: «نه! مدرسه هم بر خلاف آنچه فکر میکردند، خاکستری بود. با این همه آنها هر روز امیدوار راهی مدرسه میشدند...» همسان دو موش کوچک خاکستری در جنگل میدویدند.
دیگر این فقط روزهای آنا و متیو نیست که خاکستری است، فقدان بزرگ شده و مدرسه هم آنها را بلعیده. کتاب، آنها را نآنآدو موش خاکستری صدا میزند و... «تا آنکه یک روز میانه راه آنا ایستاد و بازوی متیو را گرفت و گفت: متیو! من دیگر مدرسه را دوست ندارم. دیگر هیچچیز من را خوشحال نمیکند و من دیگر نمیخواهم تا بهار زنده بمانم.» و چه میشود؟ و چرا؟ خاکستری آنها را بلعیده. آنا و متیو دیگر به چیزی امید ندارند و همینجاست که ناگهان پرندهای به رنگ قرمز آتشین روی برف مینشیند.
قرمز آتشین! گرمتان شد از خواندن این ترکیب؟ رنگ دماغ متیو و رویای قرمز مدرسه را یادتان هست؟ قرمز چه حسی دارد در سرمای فقدان و اندوه؟: «آنا دستهایاش را به سوی پرنده دراز کرد و در حالیکه میگریست گفت: قرمز است، اوه قرمز است! متیو نیز در حالیکه اشک میریخت گفت: او حتا نمیداند که در این دنیا موشهایی خاکستری هم هستند.» پاسخهای متیو در داستان بینظیر است. چرا پرنده قرمز نمیداند موشهای خاکستری وجود دارند؟ چون پرنده قرمز از جنس فقدان نیست، مانند مدرسه، کشاورز، مدیر، بچههای مدرسه و حتی خود روستای میرا. پرنده قرمز خاکستری را نمیشناسد چون از جنس امید است و قرار است دو کودک را به همه خواستههایشان برساند. پرنده قرمز میل است، میل به زیستن است، زندگی است و با مرگ که خاکستری است با فقدان و اندوه نسبتی ندارد.
میل شما به چیست؟ میل برای آنا و متیو بازی، لباسهای رنگی و مادر است. مرغزار آفتابی تمامی امیال این دو کودک برای زیستن است: «آنها حتا نمیدانند که در این دنیای بزرگ موشهای خاکستری هم وجود دارند. و در همان لحظه متوجه شد که متیو لباس قرمز بر تن دارد...» مرغزار آفتابی نام سرزمینی است که این دو کودک از آنجا به میرا آمدند اما: «بچهها خندیدند و گفتند: باید یک مرغزار آفتابی دیگر باشد.» اما آنا و متیو از ترس کشاورز، مرغزار را ترک میکنند و به زندگی خاکستریشان باز میگردند. آنا و متیو باید شجاعت ماندن در مرغزار آفتابی را پیدا کنند و آن هم هنگامی است که مدرسه تمام میشود و آنها دیگر دلیلی برای بیرون آمدن از خانه و رفتن به مرغزار آفتابی ندارند پس... «آنا گفت: دیگر احساس دلتنگی نمیکنم.»
آنقدر کلید برای خواندن و دیدن شگردهای متن و تصاویر کتاب دارید که نیازی نیست برایتان بگویم که چرا آنا و متیو در پایان داستان آرام و ساکت در را بستند و در مرغزار آفتابی ماندند. شما هم پرنده قرمزتان را پیدا کنید و از سرزمین میرا بیرون بروید و جنگل سرد و یخزده را پشت سر بگذارید و به مرغزار آفتابی برسید و آرام در را پشت سرتان ببندید و هرچه میخواهید ببینید، هرچه که تمامی دلیلتان برای زیستن است، همه میلتان است!