ببخشید، تو چی هستی؟
تاکنون به درون حقیقت پرتاب شدهاید؟ حقیقت کجاست و چگونه میتوانیم به آن برسیم؟ آیا قدرتمان برای رسیدن به حقیقت کافی است؟ حقیقت با قدرت چه رابطهای دارد؟ پس از یافتن حقیقت، به آسایش و شادی میرسیم؟ آیا دانستن حقیقت ما را، «من» را قدرتمند میکند یا ضعیف؟ حقیقت خودمان را چگونه درک میکنیم؟ میتوانیم آن چیزی بشویم که میخواهیم؟ این «شدن» به معنای «من» است؟
یک چیزی را به یاد بسپاریم، ما فقط چیزی هستیم که میشویم یا به زبان دیگر، آنچه هستیم، میشویم! پس هستی ما در اکنون، شدن ما را هم تعریف میکند. اکنون از خودمان بپرسیم ما چی هستیم و چه میشویم؟ برای درک بهتر این مفاهیم، میخواهیم با هم کتاب «بچهی آدم» را بخوانیم که از این مفاهیم، داستانی زیبا و ساده و هیجانانگیز و تازه ساخته است.
پیش از خواندن کتاب، بیایید باز هم فکر کنیم، به معنای حقیقت و قدرت!
چه زمانهایی بیشتر احساس قدرت داشتهایم؟ آیا با گفتن حقیقت، حس قدرت داشتهایم؟ آدمهای قدرتمند، «آری» و «نه» گفتن را بلد هستند و آدمهای ضعیف، بلد نیستند، نمیدانند چگونه بگویند آری یا نه! ما از کدام گروه هستیم؟ آنهایی که میدانیم چگونه و چهطور و چه زمانی باید آری و نه بگوییم و یا آنهایی که نمیدانیم؟
برای قدرتمند بودن باید چه کنیم؟ حقیقت، همزمان که میتواند قدرت بدهد، میتواند پناهگاه ما را هم از میان بردارد. گفتن و رسیدن به حقیقت، میتواند برای ما خطرآفرین باشد. برای تجربهی یک حقیقت، شاید لازم باشد از پناهگاه خودمان بیرون بیاییم، یک «نه» بگوییم و یک «آری» به تجربهی تازه! ما همیشه در جستوجو و رفت و آمد دائم میان حقیقت و قدرت هستیم، البته اگر از گروه اول باشیم که آری و نه گفتن را میدانیم!
برای یافتن حقیقت، باید همهی آن چیزهایی که برایمان پناهگاه میسازد، کنار بگذاریم، پناهگاهی که فردیت ما یا همان «من» از آن بهره میبرد و آن را ساخته. باید مرتب جدا شویم و خراب کنیم، باید دنبال امکانهای بیپایان باشیم! در میانهی لایههای حقیقت بگردیم و واقعیت را در میانهشان بیابیم. باید هوشیار باشیم! این رویارویی، برای هر یک از ما، مانند راه رفتن بر لبه است. این لبه دو رو دارد، همزمان که وصل میکند، جدا هم میسازد.
حقیقت را نباید بیرون از زندگی جستوجو کرد، حقیقت مکانی درون زندگی است. این مکان هر جایی نمیتواند باشد، این مکان دقیقاً میان زندگی جای دارد. «میان» را به یاد بسپاریم در کتاب «بچهی آدم» تا حقیقت را در میان و درون زندگی درک کنیم و واقعیت را ببینیم. برای رسیدن به حقیقت و لمس آن، باید شکافی در واقعیت ما ایجاد شود. این شکاف را در کتاب «بچهی آدم» با هم میبینیم.
برای خواندن کتاب، ابتدا همهی برداشتهای ذهنیمان را از طبیعت، لذت بردن از آن و جانداران اهلی، کنار بگذاریم! میخواهیم کتابی را با هم بخوانیم و ببینیم که از طبیعت بیزار است، جانداران اهلی در آن از گرگ هم بدجنسترند و آدم را چیز به درد نخوری میبینند! شکافی در میانهی واقعیتی که از طبیعت سراغ داریم ما را به حقیقت میرساند و واقعیت را نشانمان میدهد، این همان لبه است! جدا شدن و برگشتن با دریافت و درکی تازه!
بیایید از خودمان بپرسیم، کتابهای کودکان باید چه چیزهایی را داشته یا نداشته باشند؟ تصویر کودکان در کتابها چگونه است و یا چگونه باید باشد؟ تصویر جانداران دیگر چگونه است؟ برای نمونه، جانداران اهلی مانند گاو و مرغ؟ دربارهی گرگها تقریباً نقشها یکسان است، کم پیش میآید داستانی بخوانیم که در آن گرگ، شخصیت خوبی باشد! چند داستان خواندهایم که در آنها مرغ و گاو و گوسفند بد و بدجنس باشند؟
تصویری که از طبیعت داریم در ذهن ما چگونه است؟ طبیعت را چگونه معنا میکنیم؟ وسعتاش کجاست؟ واقعیت طبیعت در ذهن ما چگونه است؟ در کتاب «بچهی آدم» ما با درک حقیقت، واقعیت طبیعت را میبینیم و زندگی برای پسر بچهی داستان رنگی دیگر میگیرد و آسایش به سراغاش میآید، نوعی از سکون! نه به معنای بیحرکتی که به معنای یافتن، درکی تازه و کمی استراحت برای سفری دیگر!
تاکنون از پشت چند پنجره به بیرون نگاه کردهاید؟ برایتان پیش آمده روزها یا حتی ماهها در مکانی بوده باشید و نمیدانستید که آنجا پنجرهای دارد یا بیرون از پنجرهاش چه چشماندازی؟ کتاب «بچهی آدم» را که باز کنید، پسرکی را میبینید که پشت پنجرهای به جایی نگاه میکند! پسرکی که در جستوجوی چشمانداز آنسوی پنجره است.
«من از طبیعت خوشم نمیآید. زشت است. همه چیز سبز است. حوصلهی آدم سر میرود.» ما همه بخشی از طبیعت هستیم، ما همه خودِ طبیعت هستیم! اکنون بیایید این جمله را طور دیگری بخوانیم: «من از خودم خوشم نمیآید. زشت هستم. شبیه همه هستم. حوصله سربرهستم.» در ادامه میبینیم که چرا میتوانیم این جمله را به این شکل بخوانیم و «خود» را به جای «طبیعت» بگذاریم.
«مامان گفت: این حرف را نزن لئونارد! طبیعت فوقالعاده است... بابا هم گفت: همهی بچهها طبیعت را دوست دارند.» و لئونارد چه میگوید:« خب من دوست ندارم.» به یاد دارید دربارهی نه گفتن در ابتدای این متن چه گفتم؟
مامان و بابای او دوست دارند در خانهای میان طبیعت در آخر هفتهها، بنشینند و دور آتش شومینه چای بنوشند و به سکوت گوش کنند: «اسماش را هم گذاشتهاند زندگی در طبیعت.» این به نظر لئونارد وحشتناک است! در تصویر، او به پدر و مادرش پشت کرده و با اخم به جای دیگری نگاه میکند. لئونارد به همه چی نه میگوید و یا پشت میکند و همین لئونارد را به درون حقیقت پرتاب میکند و واقعیتی را در مییابد در میانهی طبیعت و یا بهتر است بگویم درمیانهی خودش! او خوی وحشی طبیعت را درمییابد، خوی وحشیای که در همهی ما وجود دارد! این حقیقتی است که لئونارد درمییابد و پس از آن آرام میگیرد و دوستدار طبیعت میشود و دیگر برایاش حوصله سر برنیست. کتاب «بچهی آدم» سفری به درون طبیعت و یا سفری در خود است!
لئونارد دوست دارد توی پیادهرو راه برود روی نیمکتها بپر بپر کند و یا دنبال کبوترها کند: «ولی توی طبیعت به جز لذت بردن هیچ کار دیگری نمیتوانم بکنم.» لذت بردن یعنی چه: «لذت بردن در طبیعت هم همان کسل بودن با چشمان باز و گرد و متعجب است.» همهی ما کم و بیش همینطور هستیم. از طبیعت لذت میبریم، بدون آنکه به آن فکر کنیم و یا در حقیقت بدانیم چرا! این کتاب، داستانی ضد طبیعت نیست، این کتاب، داستانی است برای جستوجوی حقیقت، برای نه گفتن و پس از آن آری گفتن به لذت!
و بالاخره در یک آخر هفته اتفاقی میافتد! مانند هر هفته این خانواده به خانهشان در طبیعت رفتهاند و مامان میگوید:«نگاه کن چهقدر قشنگ است!... جواب دادم: قشنگ نیست، سبز است...» و آنها با هم به پیادهروی در طبیعت میروند:« مامان و بابای من عاشق راه رفتن توی جادههای جنگلی باریک ناشناختهاند. میگویند اینجور جادهها جادوییاند.» اما مامان و بابا چیزی از جادو نمیدانند، جادو برایشان همان لذت بردن از طبیعت است: «مامان گفت: مطمئنم توی مسیر چند تا مرغ میبینیم... بابا گفت: دیدن همه این حیوانهای آزاد و رها واقعاً لذتبخش است.»
لئونارد در پیادهروی هم حواساش به پیراموناش نیست: «من حواسم به عکس ببرها، خرسها و میمونهای روی کاپشنم بود...» جاندارانی که اگر پدر و مادر لئونارد بدانند در طبیعت هستند، به پیادهروی نمیروند! و همین جانداران را لئونارد دوست دارد، خوی متفاوت طبیعت، حقیقت آن!
وقتی حواس مامان و بابا به درختهاست: «من با یک گوسفند چشم تو چشم شدم.» و چون لئونارد پسر مودبی است سلام میکند و چون گوسفند حرف میزند، جواب سلاماش را میدهد و میپرسد: «ببخشید، تو چی هستی؟» پرسشها و پاسخهای این دو را بیایید بخوانیم، فقط بدانید لئوپارد به معنای پلنگ است!
«گفتم: یعنی چی من چی هستم؟
خب یعنی چهجور حیوانی هستی؟
توی دلام گفتم: ای وای، حتما الان توی دل همان جنگلی هستم که مامان برایام گفته بود. گوسفند بیچاره تا حالا توی زندگیاش بچهی آدم ندیده!
بعد گفتم: من حیوان نیستم، لئونارد هستم.
گوسفند ازم پرسید: لئونارد یکجور پلنگ است؟
نخیر! اسمم لئونارد است....»
و گوسفند لئونارد را بو میکند: «تو به چه دردی میخوری؟»
لئونارد باید پاسخ دو پرسش را بدهد که پاسخ به دومی، ماهیت اولی را مشخص میکند. او چیست؟ یک انسان... یک انسان به چه درد میخورد؟ یادمان باشد که گوسفند از او میپرسد که تو چهجور حیوانی هستی! لئونارد در دل طبیعت، حیوانی است مانند حیوانهای دیگر و باید بداند چه فایدهای دارد! چون برای انسانها، فایدهی حیوانات مهم است. در ادامه میبینیم که هر یک از جانداران از فایدههایشان میگویند، از فایدههایی که برای انسانها دارند! و این یکی از شگفتیهای این کتاب است!
«خب من به جوابهای زیادی فکر کردم: در باز کن، چرخ خیاطی، مخلوطکن، توپ فوتبال یا یک بالش.» تصویر این صفحه را ببیند! لئونارد سه بخش شده. مغزش با چرخ دنده برابر شده، بدناش با غذا، و پاهایاش با ماشین!
و او پس از فکر کردن به گوسفند میگوید: «فکر کنم به هیچ دردی نمیخورم.» و گوسفند آنقدر بلند میخندد که سر و کلهی گاوی هم پیدا میشود: «گاو پرسید این چی است؟... گوسفند جواب داد: یک جور پلنگ که به هیچ دردی نمیخورد.» و لئونارد اینقدر عصبانی میشود که میخواهد برود پیش مامان و بابایاش و پاسخ این پرسش را بپرسد! اما لئونارد گم شده: «برای همین ماندم.» و به جمعشان یک مرغ هم اضافه میشود: «بهمان بگو لئونارد چه جور چیزی است؟
منظورتان بچهی آدم است؟
آره» و این پرسش ذهن لئونارد را به خودش مشغول میکند. او تاکنون چنین پرسشی از خودش نپرسیده بوده. کدام یک از ما چنین پرسشهایی از خودمان میپرسیم؟ اکنون لئونارد با چیستی خودش در میانهی طبیعتی که از اوست، رویارو شده است.
و لئونارد فکر میکند و پاسخ میدهد: «یک بچه برای بابا و ماماناش خوب است. یک کم شبیه باطریهای ماشین کنترلی.» یعنی لئونارد بخشی از پدر و مادرش است و از خودش وجودی تک و منحصربه فردی ندارد!
و جانداران از فایدههایشان برای لئونارد میگویند، از به دردخور بودنشان: «من شیر و پنیر مرغوب میدهم... من هم تخممرغهای تازه میدهم.. من هم جلیقههای قشنگ پشمی درست میکنم...» این فایدهها برای کی خوب است؟ برای انسانها!: «ما سه تا به یک دردی میخوریم.»
و لئونارد که هنوز پاسخی ندارد میگوید: «هرچه باشد بچه آدم بهتر از حیوان است، همه این را میدانند.» بهراستی همین است؟ همهی ما فکر میکنیم حیوان از انسان بهتر است و تنها فایدهاش برای انسان است، به درد انسان میخورد؟!
بلد بودن حساب و الفبا هم کمکی به لئونارد نمیکند تا به دردخور بودناش را ثابت کند! پس لئونارد نتیجه میگیرد: «بچهی آدم به این درد میخورد که بعدا یک کسی بشود!... مرغ گفت: ما الان باهات کار داریم نه بعدا!» و بالاخره همه نتیجه میگیرند که او به هیچ دردی نمیخورد. و این سه، لئونارد را پیش گرگ میبرند تا شاید او بداند لئونارد به چه دردی میخورد! و آنجا لئونارد متوجه میشود که گاو و گوسفند و مرغ میدانستند او بچهی آدم است: «فکر میکرد ما تا حالا بچهی آدم ندیدهایم...فکر کرده از پشت کوه آمدهایم!» فکر میکنید گرگ چهکاری با لئونارد میکند؟ او را میخورد؟ گفتگوهای شگفت میان گرگ و لئونارد و جانداران دیگر را بخوانید.
از نظر گرگ لئونارد حتی برای خورده شدن هم خوب نیست! : « پوف! این بچه آلوده است. بوی اگزوز ماشین و مرغهای هورمونی میدهد! من اصلا خوشم نمیآید با خوردن یک بچهی شهری مسموم شوم.» و لئونارد از طبیعت اخراج میشود: «زود از اینجا ببریدش.» وقتی گرگ او را نمیخورد، گاو و گوسفند و مرغ تلاش میکنند دل لئونارد را به دست آورند و او یک چیز به آنها میگوید: «گوش کنید، شما مهربانید اما بهم فهماندید که به درد هیچ کاری نمیخورم.» او دنبال پدر و مادرش میگردد و فکر میکند که آنها دنبال او میگشتهاند! اما پدر و مادر، طبیعت را جای خطرناکی نمیدانند برای همین: «دوتایی داشتند یک کار دیگر مخصوص طبیعت انجام میدادند که حتی از گوش دادن به سکوت هم حوصله سربرتر بود، پای یک درخت چرت میزدند.» و شب لئونارد پرسشی که ذهناش را درگیر کرده از مادرش میپرسد: «راستی بچهی آدم به چه درد میخورد؟... بابا گفت: به هیچ دردی... مامان ادامه داد: اصلا لازم نیست به درد چیزی بخورد!» و چه اتفاقی میافتد؟ لئونارد لبخند میزند و به سکوت گوش میدهد: «از نگاه کردن به آتش شومینه حسابی کیف کردم.» چون جز این کاری از انسان در طبیعت برنمیآید! انسان از طبیعت بیرون رانده شده است.
لئونارد به درون حقیقت پرتاب شد و با واقعیت رویارو شد! پیدا کردن پاسخ این پرسش مهم نبود، دریافت او از طبیعت و اشتراکاش با ما مهم است. این جملهها را در ابتدای متن به یاد دارد: ما فقط چیزی هستیم که میشویم یا به زبان دیگر، آنچه هستیم، میشویم! پس هستی ما در اکنون، شدن ما را هم تعریف میکند... هنگام فکر کردن به این جملهها، به گاو و گوسفند و مرغ و طبیعت فکر کنید و به این جملهها هم بازگردید: حقیقت را نباید بیرون از زندگی جستوجو کرد، حقیقت مکانی درون زندگی است. این مکان هر جایی نمیتواند باشد، این مکان دقیقا میان زندگی جای دارد. برای رسیدن به حقیقت و لمس آن، باید شکافی در واقعیت ما ایجاد شود، این شکاف راهی در جنگل بود، در میانهاش که لئونارد را به حقیقت رساند.
اکنون از خودمان بپرسیم ما چی هستیم و چه میشویم؟