«کافکا مینویسد: هیچ بعید نیست که شکوه زندگی تا ابد و در اوج کمال در کمین تک تک ما نشسته باشد اما از نگاه پنهان، نهفته در اعماق، ناپیدا، بس دور. اما نه دشمنخوی، نه بیمیل، نه ناشنوا. اگر آن را با کلمهی درست با نام درستش صدا کنید با پای خود خواهد آمد.»
ملال جایی آغاز میشود که جادو تمام شده باشد
خرسی عروسکی داشتم که روی دوپای عقباش ایستاده بود و با چوبکهای توی دستهایش روی طبل بزرگی میکوبید که به بدنش وصل شده بود. زیر این طبل بزرگ، جای باتریهایی بود که درش شکسته بود. به سختی باتریها را سرجایشان میگذاشتم و وقتی روشناش میکردم، خرس روی چرخهایش جلو میرفت و دامب دامب به طبل میکوبید. ساعتها به تماشای این خرس مینشستم تا اینکه فنرش از جا درآمد و طبل بزرگ از بدن خرس جدا شد. خرس هنوز هم توی قفسه است و با چسب به طبلاش وصل شده و نه راه میرود و نه میکوبد. تماشای آن خرس، جادوی روزهای کودکیام بود. تکراری که از نگاه بزرگسال بیهوده و ملالآور بود.
چهار ساله بودم که خواهر بزرگام هاونی را دستام داد و از جادوی درست کردن یخ گفت. هاون را پر از آب کردم و بیوقفه با دستهاش در آن کوبیدم. نمیدانم چه مدت طول کشید تا مادرم فهمید و هر دو را از من گرفت و نشانام داد که یخ چگونه درست میشود. گریه کردم نه برای اینکه خواهرم مرا فریب داده بود، غمگین بودم چون جادو تمام شده بود.
«والتر بنیامین جایی نوشته است نخستین تجربه کودک در مواجهه با جهان این نیست که درمییابد آدم بزرگها قویتر از اویند، این است که نمیتواند جادو کند.[1]» ملال جایی آغاز میشود که جادو تمام شده باشد.
اگر بپرسید چرا کتاب کودک میخوانم و چرا فکر میکنم کتابهای خوب کودکان برای بزرگسالان هم خوب است، میگویم چون کتاب کودک مرا از ملال میرهاند و نشانام میدهد با روزمرگی چه کنم. کتابهای خوب کودکان برایام همان خرس عروسکی هستند که هنوز روی طبل میکوبد. هاونی است که قرار است از میاناش جادویی شکل بگیرد. وقتی کتابهای خوب کودکان را میخوانم دنیا میایستد، همه چیز کند میشود و در این حرکت آهسته، فرصت دارم نفسی تازه کنم، رنجهای زندگی بزرگسالی را کنار بگذارم و کمی ساده اما ژرف به زندگی نگاه کنم. در این کتابها همیشه چیزی مییابم که به زندگیام رنگ دهد و مرا از سویهی رنج به آرامش ببرد و شادی دلچسبی به جانام بنشاند. خوردن یک سیب، پوشیدن یک لباس، فکر کردن به روزانههای زندگی در این کتابها هیجانانگیز است، جادویی است و من هنوز به جادو باور دارم.
«شینسوکه یوشیتکه» یکی از جادوگرانی است که ملالآورترین روزانههای زندگی را هیجانانگیز میکند. حمام رفتن، خوردن یک سیب و روزانههای حوصله سربر، جادوهای داستانهای اویند. رخدادهایی که یوشیتکه آنها را تبدیل به داستان میکند از روزمرگیهای ما هم سادهتر است و آنقدر آشنا و تکراری هستند که شگفتزده میشویم چگونه او میتواند با چیزهای ملالآور جادو کند. جادو برای او از سادگی آغاز میشود.
نمیشود من نفر اول باشم
در «یک گرفتاری دیگر» پسری هنگام درآوردن لباساش توی آن گیر میافتد. در کودکی همه ما رخ داده که وقتی لباسی را خواستیم دربیاریم سرمان در آن گیر کرده، مضطرب شدیم، حتی ترسیدیم و بالاخره که درآمده یا گریه کردیم یا گوشهایمان از فشار لباس سرخ شده است. اما یوشیتکه این رخداد هراسآور را برایمان تبدیل به یک سفر هیجانانگیز و بامزه برای اندیشیدن میکند. او با این پرسش آغاز میکند: «اگر برای همیشه همینطور گرفتار بمانم چی؟» این پرسش، همان لحظهای است که در کتاب کودک همه چیز میایستد و ما اجازه داریم بیاندیشیم و به خودمان استراحت دهیم و دنیا را جور دیگری ببینیم. درگیر شدن با پرسشهای عجیب و شگفت یوشیتکه در درآوردن یک لباس، آنقدر هیجانانگیز است که یک رخداد هراسآور برای کودکان را به تجربهای شگفت و تازه تبدیل میکند.
«لابد قبل از من خیلی از آدمهای کلهگنده هم گیر کردهاند... نمیشود من نفر اول باشم.» اما اگر از این گرفتاری خلاص نشود چی؟ : «همینجوری هم بد نمیگذرد.» و او پس از هر پاسخ، دوباره میپرسد و دوباره میاندیشد. : «اگر تشنه شدم چی؟.. بالاخره راهی پیدا میکنم... اگر گربههه بیاید قلقلکم بدهد چی؟...» او به همه چیز فکر میکند و جادوی فکرهایش را با ما به اشتراک میگذارد. اما بالاخره باید از لباس بیرون بیاید و اینجاست که او توی دردسر دیگری میافتد. حالا پاهای او هم در شلوار گیر کرده است تا اینکه مادر از راه میرسد و لباس را درمیآورد اما این پایان داستان نیست او دوباره به شکلی دیگر در لباسی دیگر گیر میافتد.
شاید هر آدمی یک سیب باشد
دنیای داستان یوشیتکه ملالآور و ناامیدکننده نیست. او میداند چگونه در رخدادهای تکراری زندگی جادو کند. در کتاب «شاید سیب باشد» او دیدن یک سیب را بهانهی پرسشهای بیپایان میکند: «یک روز که از مدرسه به خانه میآیم... هی! این دیگر چیست؟... روی میز یک سیب است.. از کجا معلوم سیب باشد؟» و او میپرسد و میپرسد و پرسشهایش عجیب و عجیبتر میشوند: «شاید یک گیلاس گنده باشد... شاید ماهی قرمزی باشد که خودش را گوله کرده... شاید اگر آبش بدهم، اندازه یک خانه قد بکشد... شاید احتیاج به یک کلاه یا مدل موی تازه داشته باشد..» اینقدر این پرسشها عجیب میشوند که از خودمان میپرسیم اینها چگونه به ذهن او آمدهاند؟ یوشیتکه به جادو باور دارد و دیدن سیب برای او آغاز یک رخداد جادویی است. برای همین است که کودک داستان او میتواند ساعتها با دیدن سیب و پرسیدن دربارهی آن سرگرم باشد و این زنجیرهی پرسیدن و اندیشیدن هم او را شاد کند و هم در ذهناش دری به راهحلها باز کند. کودک داستان او، دربرابر دردسرها و مسئلهها ناتوان نیست چون میداند هر پرسشی میتواند پاسخها داشته باشد و پاسخها میتوانند پرسشهای بیپایان باشند. چیزی که خواندن کتابهای او را لذتبخش میکند، یک اندیشیدن ناتمام است: «شاید هر آدمی یک سیب باشد!»
وقتی به چیزهای حوصلهسربر فکر میکنی خوش میگذرد!
زندگی ملالآور نیست اگر به جادو باور داشته باشیم. اما در یک روز حوصله سربر هم میتوان جادو کرد : «حوصلهام سر رفته، خیلی زیاد. اسباببازیهایم کسلکننده شدهاند. تلویزیون هم چیزی ندارد تماشا کنم...مامان حوصلهام سررفته...» و اینجاست که پرسشهای بیپایان او آغاز میشود: «چرا بعضی چیزها حوصله سربر میشوند؟...» و او میپرسد و سراغ همه چیز میرود و به همه چیز فکر میکند. او همه چیز را امتحان میکند و دربارهی حوصله سربر بودن زندگی فکر میکند. آیا یک بز، خرخاکی، یک سنگ هم فکر می کند که حوصله اش سر رفته؟ در کدام دوره زندگی، حوصلهی آدم بیشتر سر میرود؟ آیا همه چیزهای زندگی را میشود به دو گروه بامزه و حوصله سربر تقسیم کرد؟
قرار نیست که در پایان کتاب او به پاسخی رسیده باشد، مهم این است که حوصله سربر بودن دیگر حوصله سربر نیست! :«وقتی به چیزهای حوصلهسربر فکر میکنی خوش میگذرد!» مانند بابابزرگی که با به یادآوردن چیزهای حوصله سربر زندگیاش، کلی لذت میبرد.
جادو در تکرار است
داستانهای یوشیتکه دنبال پاسخ نیستند، آنها میپرسند چون پرسیدن آغاز جادو است، پرسیدن رهایی از ملال است و این اندیشیدن ناتمام است که زندگی را از ملال میرهاند و آن را لذتبخش میکند. او میپرسد، میاندیشد و زندگی را صدا میزند. به جای فرورفتن در ملال، در روزمرگی ملالآور، او با رورمزگی زندگی میکند. او باور دارد رخدادهای ساده زندگی میتوانند جادویی باشند. جادو برای او از سادگی آغاز میشود. او میداند آنچه ما را از رنج میرهاند، رهایی از ملال زندگی است و کودکان میدانند چگونه از ملال رها شوند. آنها زندگی را تکرار میکنند. آنها توانایی دارند در ملال، جادو کنند. جادو در تکرار است. در این تکرار، هر بار زندگی را با پرسشی تازه صدا میزنند و منتظر جادو میمانند.
خرید کتابهای شینسوکه یوشیتکه
«کافکا مینویسد: هیچ بعید نیست که شکوه زندگی تا ابد و در اوج کمال در کمین تک تک ما نشسته باشد اما از نگاه پنهان، نهفته در اعماق، ناپیدا، بس دور. اما نه دشمنخوی، نه بیمیل، نه ناشنوا. اگر آن را با کلمهی درست با نام درستش صدا کنید با پای خود خواهد آمد.[2]» زندگی را صدا بزنیم. ملال جایی آغاز میشود که جادو تمام شده باشد.