«مریم شجاعی» داوطلب ترویجگر کتابخوانی برنامهی «با من بخوان» در خراسان شمالی و شهرستان اسفراین است که از سال 1399 با شرکت در کارگاههای موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان در سامانهی آموزشی «آموزک» و آشنایی با برنامهی «با من بخوان» به این گروه پیوست. او از اسفند 1399 با خرید تعدادی کتاب و پیوستن به کمپین «یک ترویجگر، یک کیسه کتاب» کار خود را به عنوان ترویجگر آغاز کرد و برای خواندن کتاب به مراکز بهزیستی نگهداری از کودکان بیسرپرست و بدسرپرست در اسفراین و شیروان میرفت. متاسفانه با اوجگیری بیماری در دورههای مختلف امکان حضور در این مراکز محدود شد و به درخواست ایشان و با هماهنگیهای صورتگرفته با مسئولان مرکز نگهداری از کودکان بیسرپرست امام حسن، بنا شد برای فراهم کردن امکان دسترسی همیشگی کودکان و نوجوانان ساکن مرکز به کتابها کتابخانهای در این مرکز راهاندازی شود. کتابخانههای پارچهای دیواری نیز برای مراکز دیگر فرستاده شد تا کتابهای این کتابخانه در دسترس کودکان و نوجوانان دو مرکز دیگر نیز قرار بگیرند.
کتابخانهی «امید» در ماه مهر و با مشارکت و همکاری کودکان و نوجوانان ساکن این مرکز کار خود را آغاز کرد.
ماجرای آشنایی و آغاز به همکاری مریم شجاعی با برنامهی «با من بخوان» را به قلم شیرین و پراحساس خودش میخوانیم:
از صحبت با مهراوه و معرفی برنامهی «با من بخوان »شروع شد؛ گذراندن کارگاههای جذاب موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان و تمرین با کودکم و بعد تماس مهسا در یک شب سرد و کتاب خواندن برای دو کودک بستری و بیسرپرست در بیمارستان. آنجا برای نخستین بار جادوی داستان را دیدم و مسحور برق چشمها و باز شدن دهان بچهها به لبخند شدم؛
با سفر و پیمودن گردنههای پر رعد و برق و باران و رسیدن به خانه کودکان امام رضا؛ گزارشهای هفتگی و شرکت در کمپین «یک ترویجگر، یک کیسه کتاب»، کفشهای جفت شده آریا کنار کفشهایم بعد از خواندن «موش خوشتیپ»، رویای سجاد برای سفر به چین با خواندن «قورباغه و غریبه»، و بعد هفتهای یک بار کتاب خواندن و بازی و نمایش و کاردستی با بچههای سه مرکز در دو شهر شیروان و اسفراین ادامه پیدا کرد...
تا پیک سوم، چهارم و پنجم کرونا که ما را ماهها از هم جدا کرد!
خانه بچهها بی قصه تاریک بود ...
پی آفتاب رفتیم ...
دیروز با بچهها کتاب «گرگ کوچولوی دانا» را میخواندیم؛ تلسکوپ را در تصویر دیدند و نامش را پرسیدند: «این چیه؟»
«نمیدونم؛ به نظرتون چیه؟»
«دوربینه! باهاش ستاره میبینن!»
«براش یه اسم بذاریم؟»
و هادی بیدرنگ گفت: «ستارهبان!»
من به چشم دیدهام که قصهها نجات میدهند،
که قصهها جان میدهند،
که قصهها شفا میدهند... شفا!
اینک نه ماه از دیدن برق چشمهای مهدیه و رضا و صدای گرومپ گرومپ پای فیل عصبانی و قهقهه دوستان مهربان «کلاه شادی» گذشته...
از امروز جوانههای نورستهی ما اتاقی در خانهشان پر از آفتابهای همیشه است... گرم و روشن و پر امید!
«اینجا خانه امید ماست!»