ماریت تورنکِویست[1]
سخنرانی مسکو
مادرم نخستین پل ارتباطی من را با کتاب برقرار کرد. ما در خانهی قدیمیمان در اوپسالای سوئد[2]، روی کاناپه مینشستیم و او برای من و برادرم داستان میخواند. صدای آرام او و دامن گرماش و تصویرهای کتابهایی را که در آنها گم میشدم، به یاد دارم.
من و مادر و برادرم به هم بسیار نزدیک بودیم. خانهی ما پر از کتاب بود؛ چون مادرم ترجمه میکرد و مینوشت، و پدرم فرد تحصیلکردهای بود و ادبیات اسکاندیناوی[3] درس میداد.
پنج ساله بودم که ناگهان به هلند رفتیم. من نمیتوانستم یک کلمه هم به زبان جدید صحبت کنم و برای همین، کودکان دبستان به من توجهی نمیکردند. چون نمی توانستم با آنها ارتباط کلامی برقرار کنم آنها هم از زیر میز، پوستم را طوری میخراشیدند که خون از آن جاری میشد. هنوز یادم هست که آموزگار بهجای تنبیه آنها مرا تنبیه و بلندم میکرد تا جلوی کلاس بایستم. من از این تنبیه گریه میکردم و او بر سر من فریاد می زد. او با کودکان دیگرهم با خشونت رفتار میکرد.
ماریت تورنکویست در کودکی
بعد متوجه چیزی شدم. زمانی که نقاشی میکشیدم همکلاسیهایام دور میزم جمع میشدند. آنها می گفتند: «وای، نقاشیاش خیلی خوب است!» و در دل میگفتم که برای خودم بهتراند. از آن به بعد در خانه و مدرسه نقاشیهای بیشتری کشیدم.
تصویری از نقاشی ماریت تورنکویست در کودکی
به خودم میگفتم که حتماً زبان را یاد میگیرم و بهسرعت میتوانم دربارهی کشورم با همکلاسیهایام گفتوگو کنم؛ دربارهی سرزمینی که خانههای کوچک سرخرنگ و دریاچههای درخشانی دارد که مثل آینهاند. آنها کشورم را از کتابهای آسترید لیندگرن[4] خواهند شناخت. من این کتابها را به آنها شناساندم و همین کار موجب شد دومین پل ارتباطی من شکل بگیرد. به آنها می گفتم ما خانهای داریم درست شکل خانهای که اِمیلِ آسترید لیندگرن در لونه بریا[5] در آن زندگی میکند. به آنها می گفتم که پدرم کلوچههای دارچینی سوئدی خوبی درست میکند مثل همانهایی که کارلسون[6] در کتابهای لیندگرن دوست دارد. آنها ناگهان متوجه میشدند دربارهی چه چیزی صحبت میکنم. میگفتم که من از سرزمین پیپی جوراب بلند[7] میآیم و این موجب میشد کمی خاص شوم و این تصور را در ذهن آنها ایجاد کند که من پیپی را کمی بهتر از آنها میشناسم.
در دو کشور سالم و در خانوادهای امن و دوست داشتنی بزرگ شدم، اما یادآوری میکنم که من کودکِ بازهی 1970 هستم و سخنهای فراوان دربارهی قدرت و قحطسالی و جنگ دارم.
نگران زندگی کوچک و سالم خود بودم و برای روزهای سخت آمادگی نداشتم. ازاینرو، شروع به خواندن کتابهایی کردم که آنها را «کتاب غمگین[8]» مینامیدم؛ کتابهای غمانگیزی که موجب میشدند برای شخصیتهایشان غمگین شوم. کتابهای غمگین، کتابهای مورد علاقهام بودهاند. کتابهایی دربارهی کودکان زمان جنگ؛ کودکانی که بیماراند، یتیماند، کودکانی که از خانههایشان فرار کردهاند. پل ارتباطی سوم من با مطالعهی چنین کتابهایی شکل گرفت. پلی بین زندگی سالم و ایمن من با دنیای دشوار بیرونِ با خشونت آن. فکر میکردم خوب است از کتابهایی که میخوانم برای تمرین بردباری در لحظههای دشوار استفاده کنم. چه کسی گفته است که دیگر جنگی رخ نخواهد داد یا پدر و مادرم همیشه زنده میمانند؟ دشواریهای زندگی همیشه بودهاند، همانطورکه پدرم در دوازده سالگی مادرش را از دست داد.
به مدرسهی هنر آمستردام رفتم. در آنجا پنج سال درس خواندم و بعد از پایان آن بازه، کارم را با دو کتاب تصویری آغاز کردم. یکی از آنها تصویرگری کتابی از آسترید لیندگرن بود. با تصویرگری آن کتاب، اشتیاقام را به دورهی کودکی سوئدی نشان دادم. زندگی من در آمستردام در سال 1980 با زندگی من در سوئد، کاملاً فرق داشت. به نظرم زندگی در سوئد در میان خانههای سرخ، دریاچههایی مثل آینه و جنگلهای تاریک بسیار آرام بود. در آمستردام همسالان من یاغی بودند. آنها خانهها را غارت میکردند و با پلیس میجنگیدند.
در سایت کتابک بخوانید: ماریت تورن کویست، همراه همیشگی برنامه «با من بخوان»، برنده دوره نخست جایزهی آیرید ۲۰۲۰
من به مثال یک تماشاگر بودم؛ کسی که در هیچ کاری مشارکت نمیکند. خودم را روی بلم چوبی وسط دریا نقاشی کردم که قایقهای در حال حرکت را تماشا میکند. در این کتاب بود که پل ارتباطی چهارم را ساختم. پلی به سوی این که چه کسی هستم. در پایان داستانام به طرف نوری که در افق بود راندم و ادامه دادم تا ببینم چه کسی را ملاقات میکنم. آنجا دیگر تماشاگر نبودم بلکه شرکت کننده بودم.
سفر را شروع کردم. به بروندی[9]رفتم. پزشکان بدون مرز از من خواستند با آنها و در یک آمبولانس سفر کنیم. ششصدهزار یتیم بهجامانده از جنگ داخلی را دیدم. دربارهی آنها نوشتم و نقاشی کشیدم. اگرچه با آن کتابهای غمگین، کتابهای غمناکام، بسیار تمرین میکنم ولی هنوز هم احساس کودکی را دارم که به دنیای ناملایمات، دنیای خبرهای ناگوار روزنامه و تلویزیون عادت ندارد.
تعجب میکنم چرا کودکان به ندرت از فقر، گرسنگی و بیماری دورند و این درحالیست که بزرگسالان بهآسانی میتوانند چشمهایشان را بهروی رنجهای اطرافشان ببندند.
تصمیم میگیرم دربارهی این موضوع کتابی بنویسم. کتاب چیزی که هیچ کس انتظارش را نداشت[10]، دربارهی دختری است که در گودال عمیقی میافتد و جمعیتی تلاش میکنند او را نجات بدهند. هنگامیکه تلاشها نتیجهای نمیدهد، افراد متوقف میشوند و به دنبال زندگیشان میروند. آنها برای کمککردن وقعی نمیگذارند. خوشبختانه، مردی به مراقبت از دختر ادامه میدهد و بازهم خوشبختانه پسر کوچکی سرانجام او را نجات میدهد.
چیزی که هیچ کس انتظارش را نداشت، کتابی است که بزرگسالان و کودکان آن را متفاوت دیدند. بعضی بزرگسالانِ جامعهمان در این داستان شناسانده میشوند؛ بزرگسالانِ بیتفاوت و خونسرد. کودکان این واقعیت را باور نمیکنند. باور نمیکنند هنگامی که فردی به کمک نیاز دارد کسی نباشد مدد برساند. مگر میشود! نباید اینگونه رفتار ناشایستی وجود داشته باشد! و بر پایهی این دغدغهمندی من بود که کتابی نوشتم که پل ارتباطی پنجم بود؛ پلی بین خوانندهی بزرگسال و کودک و این که جهان را چگونه میبینند. در سالن بزرگ آمستردام دربارهی سرنوشت آن دختر در این کتاب با کودکان گفتوگو کردم، دربارهی اینکه مردم به او به چه علت کمک نمیکنند و این که چرا آن مرد برایاش غذا میبرد. در سراسر این گفتوگو، بزرگسالانِ حاضر در سالن ساکت بودند و فقط میشنیدند و شاید کمی هم دربارهی این مسأله میاندیشیدند.
بیشتر سفر کردم. در این سفرها بود که تصمیم گرفتم بستههای فرهنگی به کودکان دو مدرسه در آمستردام و جنگل سورینام [11] برسانم و بین کودکان این دو منطقه تعامل برقرار کنم که پنجسال به طول انجامید. این بستهها شامل کتاب، کاغذ و وسایل نقاشی بودند و این سفر طولانی را با قایق در رودخانهٔ سورینام طی میکردند.
در سایت کتابک بخوانید: متن کامل سخنرانی ماریت تورنکویست در نخستین همایش دوسالانهی «با من بخوان»
با همان قایق به آمستردام سفر کردم و به همراه نویسنده، دورس فرِیده[12] و راهنمای روستا جشنوارهی کوچک «کتاب کودکان» را راهاندازی کردم. داستانها کودکان را تشویق میکنند دربارهی خاطرات، ترسها و رویاهایشان سخن بگویند.
کودکان در آمستردام داستانهای دورس فرِیده را خواندند. پس از آن رودخانهی سورینام را نقاشی کردند و من از آنها میخواستم در خیال تصور کنند که برای زندگی به آنجا رفتهاند. برای محسوس نشان دادن این خیال با آنها به کنار رودخانه میرفتم. آنها خانههای کاغذی میساختند و در ساحل رودخانه میگذاشتند و قایقهایشان را در آب رها میکردند. در این هنگام پرسشهایی مطرح میکردیم: اگر نزدیک رودخانه زندگی کنیم، چه اتفاقی میافتد؟ خطرناک است یا مفید؟ چگونه وقتی اینجا و از فروشگاه مواد غذایی دوریم، غذا پیدا کنیم؟ آنها مزرعه و حیوانات وحشی را هم نقاشی میکردند. در این مرحله بود که پل ارتباطی ششم برای من ایجاد شد. با خواندن داستانهای دورس، که در سورینام اتفاق میافتادند، کودکان آمستردام میتوانستند زندگی جنگل را که تفاوت زیادی با زندگی شهری دارد، درک کنند. این کار موجب میشد کودکانی را که با آنها تبادل نظر دارند، بفهمند و به روش متفاوتی با آنها نامهنگاری کنند.
با سفر از نایروبی به جزایر کارائیب[13] و از ترکیه به ایران متوجه شدم کتابهایی با موضوعهای جهانی مانند امید، تنهایی، عشق، ترس و شجاعت در سراسر دنیا از اهمیت ویژهای برخوردارند. موضوعاتی که به مکان یا زمان خاصی تعلق ندارند بلکه همواره بخشی از دغدغهی ذهنی انسان در سراسر تاریخ بودهاند. من با استفاده از داستانهای جهانی کودکان پل ارتباطی هفتم را ساختم. این داستانها کودکان را به یکدیگر نزدیک میکرد و درنتیجه آنها متوجه میشدند که افراد در سراسر جهان چیزهای مشابهی را تجربه و احساس میکنند.
پسری از آروبا[14] در جزایر کارائیب به دختر کتاب چیزی که هیچ کس انتظارش را نداشت، که در گودال افتاده، میخندد اما زمانی که دربارهی آن به گفتوگو مینشینیم درباره دوست سالخوردهاش سخن میگوید که با موتورسیکلت دچار سانحه شده است؛ این که چطور همان ابتدا هر فردی به او کمک کرده است و افرادی که از این سانحه باخبر شدهاند به عیادت او رفته و برایاش هدیههایی بردهاند. او ادامه میدهد که ولی اکنون آن مرد تنها مانده و همسرش تنها کسی است که از او مراقبت میکند. او در صندلی چرخ دار نشسته است. این داستان محسوسی از تنهایی وعشق و وفاداری است.
من همیشه موضوعی برای نوشتن یک کتاب در ذهن داشتهام. روزی روی فرش جلوی در، داستان جالبی از جف آرتس[15] خواندم که بعدها الهامبخشِ کتاب فراتر از یک رؤیا[16] شد. داستان دربارهی پسرکی است که با غم پدر و مادرش بزرگ میشود. قبل از تولد او، خواهر بزرگترش فوت کرده است. پسر که هیچ گاه او را ندیده است و نمیشناسد، نمیتواند پدر و مادرش را از این اندوه رها و آنها را آرام کند. اما داستان به گونهای پیش میرود که او سرانجام خواهرش را میبیند و با یکدیگر به دنبال ماجراهایی میروند که هرچیزی را امکانپذیر میکند. هنگامی که کتاب منتشر میشود، داستان را در کلاسهای مختلفی میخوانم. بعد از آن، کودکانی که نظیر این موضوع را در زندگی واقعی تجربه کردهاند، داستانهای خودشان را تعریف میکنند. دو کودک دربارهی برادر و خواهرشان صحبت میکنند که پیش از تولد آنها مرده بودند. آن دو کودک تا آن موقع دربارهی این موضوع صحبت نکرده بودند. چرا؟ آموزگارشان هم چیزی دربارهی این موضوع نمیدانست. این کتاب پل ارتباطی هشتم را بین دو کودک ایجاد کرد. آنها متوجه شدند که هر دو، موقعیت دردناک مشابهی را تجربه کردهاند. آنها برای بازگو کردن آن موضوع، واژگانی به کار میبرند که تبدیل به داستان میشود؛ داستانهایی که تا آن زمان بازگو نشده و پنهان مانده بودند.
خرید کتابهای ماریت تورنکویست
در سال 2015 قایقهای پرجمعیتی را میدیدم که در مدیترانه غرق میشدند. مسافران این قایقها برای فرار از جنگ و شکنجه، زندگیشان را بر روی دریاها به خطر میانداختند تا به اروپا برسند و ناگهان کودکان را میدیدم.
و بعد چیزی به جز کودکان نمیدیدم. کودکانی که هیچ گاه کودک نبودهاند؛ آنها خانههایشان را میدیدند که به ویرانه تبدیل شده بودند، افراد خانوادهشان را میدیدند که خونین روی سنگها افتاده بودند. آنها وطنشان را با اخطار کوچکی ترک کرده بودند و به جای این که با آنها همدردی صورت گیرد و مرهمی بر زخمهایشان گذاشته شود با دیواری از سیمهای خاردار روبهرو شده بودند.
در حالی که خودم را در سرنوشت این کودکان و همدردی شدید با آنها غوطهور کرده بودم، احساس میکردم که باید بروم و با آنها گفتوگو کنم. به نزدیکترین مرکز پناهجویان سوئد رفتم. میخواستم یکی از این کودکان را در آغوش بگیرم و به او بگویم:
«من با سیم خاردار موافق نیستم. تو حق کودکی داری، همان طور که کودکان من داشتند.»
و این گونه بود کتابی را که روی آن کار میکردم، یک سال به کنار گذاشتم. در عوض، هرکاری را که در توانم بود انجام دادم تا به این کودکان کمکی رسانده باشم. خوشبختانه، پرشماراند افرادی که با من احساس مشترکی دارند.
کتابهایی را که برای مرکز پناهجویان تصویرگری کرده بودم، به کودکان نشان دادم و با همراهی آنها به تصویر کتاب ها نگاه کردیم و برای هر چیزی که میدیدیم، به گفتوگو مینشستیم. آنها بهرغم آنکه از دیدن آن کتابها لذت میبردند، با سرعت آنها را ورق میزدند. بهانهی آنها از این شتاب، ندانستن زبان سوئدیِ کتابها بود.
کتابهای تصویری را همان جا میگذاشتم و به خانه میرفتم؛ چون رنگ و روی اندکی به مرکز پناهجویانی که عریان بود، میداد.
یک روز که از مرکز پناهجویان به خانه برگشتم، یادم آمد یک کتاب تصویری دارم که به عربی ترجمه شده است به نام پرندهیٔ قرمز[17] اثر آسترید لیندگرن.
در سایت کتابک بخوانید: معرفی کتاب پرنده قرمز
این کتاب دربارهی دو کودک یتیم با نامهای ماتیاس و آنا[18] بود، که از راه کشاورزی در میرا[19] زندگی میگذراندند؛ همچون بردههایی بودند که برای تأمین معاش باید کار میکردند. کودکانی که هیچگاه کودکی نکرده بودند. غذایی به جز سیب زمینی سرد به آنها نمیدادند و در مدرسه کتکشان میزدند. هنگامی که همهی امیدشان را برای زندگی بهتراز دست دادند آنا آرزو کرد بمیرد. روزی در جنگل برفی با یکدیگر قدم میزدند که پرندهی قرمزرنگی دیدند و این پرنده آنها را به جایی برد که مثل بهشت بود. مادری با کلوچه منتظرشان بود. آنجا همیشه بهار بود. ماتیاس و آنا در آنجا به همهی آرزوهایشان رسیدند. سرانجام به آنها فرصت کودکی داده شده بود.
روز بعد به مرکز پناهجویان رفتم. کتاب عربی را با خودم بردم و آن را روی میز گذاشتم. اتفاقی که افتاد، باورکردنی نبود. افراد برای هر حرف به کتاب ضربه میزدند، برای نگهداشتن کتاب آن را میقاپیدند و با صدای بلند میخواندند. آنها میخندیدند و کتاب را از دست یکدیگر میکشیدند. زنی که قبلاً او را ندیده بودم با اشاره به من فهماند که کتاب را به آنها بدهم. من در پاسخ گفتم که فقط یک نسخه از آن دارم، پس نمیتوانم کتاب را در آنجا و برای آنها بگذارم. هنگامی که به خانه برگشتم تصمیم گرفتم نسخههایی از این کتاب ترجمهشده را برای مرکز پناهجویان سفارش دهم. ازاینرو، ایمیلهایی به ناشر سوئدیام و به خانوادهی آسترید لیندگرن ارسال کردم.
متوجه شدم که آنها علاقهمنداند این داستانها را به زبان خودشان بخوانند. با پیگیریهای من، شش ماه بعد سی هزار کتاب به زبان عربی به دست مهاجران کودکِ سوری و عراقی رسید که در سوئد اقامت داشتند. خانوادهها پس از دریافت این کتابها فوراً کتاب پرندهی قرمز آسترید لیندگرن را بههمراهِ کودکان خواندند. با مطالعهی آن، دری از کشوری جدید و داستانی شگفتانگیز از این کشور به روی آنها گشوده شد. آنها به اهمیت این کتابها و داستانها در سرزمین جدیدشان پی بردند.
استقبال چشمگیر پناهجویان از این کتابها مرا تشویق کرد با ناشر هلندی صحبت کنم و همین کار، و شاید بهتر از آن را در هلند هم انجام دهم.
با ماریت تورنکویست بیشتر آشنا شوید: سایت اصلی ماریت تورنکویست
تصمیم دیگری هم گرفتم و آن را عملی کردم، این که گلچین ادبی از شخصیتها و داستان های هلندی و تصویرهایی از کشور هلند به زبان عربی گردآوری کردم تا به دست کودکانی برسانم که پس از سفری وحشتناک به هلند رسیده بودند. نه به هر دو زبان، بلکه فقط به زبان خودشان. این کار، همچون خوشآمدگویی گرمی بود و نه از نوع اخطارهایی برای اجبار در یکی شدن هر چه سریعتر با فرهنگ کشور جدید و یادگیری زبان هلندی. پشت این گلچین ادبی، نام کتابها و داستانها را به زبان هلندی فهرست کرده بودم. هر کس که میخواست داستانهای بیشتری از نویسندهی مشخصی بخواند، میتوانست این فهرست را به کتابخانه ببرد و آن کتابها را امانت بگیرد.
واکنش افراد به این مجموعه، بسیار مطلوب بود و از آن بسیار استقبال شد! هنوز هم پی در پی، ایمیلهایی از کتابخانهها، فروشگاههای کتاب و افرادی دریافت میکنم که میخواهند نسخهای از آن کتابها را بخرند.
همان روزها آموزگاری برایم نوشت که یکی از دختران از زمانی که به مدرسه آمده است، لحظهای نبوده که نگاهش را از تصویرها بردارد و دست از خواندن داستانها بکشد. آن آموزگار دربارهی نسخهی برگردان کتاب به زبان عربی میگفت: «همچون بخشی از سوریه است که در کلاس جای گرفته». این واژگان عربی، که برای هم کلاسیهای هلندی دختر در نقش یک راز بودند، دری به دنیای پنهان او باز کرده بودند. این پل ارتباطی نهم بود؛ پل یادگیری داستانهایی از وطن جدید به زبان مادری. این پل درست بعد از فرار کودک از وطناش و رسیدن به کشور جدید ساخته شده بود. هنگامی که مشخص میشد بعضی از داستانهای سوریه هم در هلند وجود دارند، احساس بیگانگی آنها در کشور جدید بسیار کم میشد و هنگامی که برای تحصیل به مدرسههای هلند میرفتند، احساس خوبی داشتند که از پیش با شخصیتهای کتابها آشنا شدهاند.
در سایت کتابک بخوانید: دو کارگاه از ماریت تورنکویست در انجمن آموزشی حمایتی محمودآباد شهرری برگزار شد
این کتاب، کتابی برای شما[20] نام دارد و برای تقویت این پل، من و تعدادی از همکاران نویسنده و تصویرگر، یکصدوبیست کارگاه رایگان در مرکز پناهجویان هلند برگزار کردیم. ما تهیه کنندگان کتابهای کودک، که تجربهی فراوان در همدلی با جوانان داریم، به دیدار این کودکان مهاجر رفتیم. طبق تجربهای که از داستانهای کتابی برای شما داشتیم، با آنها خواندیم و نقاشی کشیدیم.
اجرای ثمربخشِ این پروژه، به من این نوید را داد که خواستههای بیشتری داشته باشم. برنامهریزی کردم که برای خوشآمدگویی به هر کودک مهاجری که به هلند میرسد، کتابی مثل این بدهند. پس از آن کوشیدم سرمایهای برای ترجمهی این کتاب به شش زبان فراهم آورم.
همچنین، با مهاجران جوان کشورهای دیگر ملاقات کردم. به شدت درگیر پیشرفت برنامه «با من بخوان» در ایرانام. این پروژه بر کودکانی تمرکز میکند که بسیار آسیب پذیراند. پروژه با معرفی کتابها و داستانهای زیبا به کودکان در آنها اقتدار و امید ایجاد میکند.
چندین جلد از کتابهایام به فارسی ترجمه شدهاند. من بارها به ایران سفر کرده و مربی تصویرگران ایرانی در تهیهی کتابهای مصورام.
در سال 2016، از محمودآباد شهر ری، منطقهای در جنوب شهر تهران بازدید میکنم که تعداد زیادی از مهاجران افغان زندگی میکنند. کودکان به انجمن حمایتی آموزشی شکوفان میآیند که برنامه «با من بخوان» در آن جا کتابخانهای دارد که پر از کتابهای تصویری است. کودکان این منطقه در وضعیت بدی زندگی می کنند و بیش تر آن ها برای تامین زندگیشان به سختی کار میکنند.
در سایت با من بخوان بخوانید: «پرنده قرمز» و آرزوهای کودکان محمودآباد شهر ری
تصمیم گرفتم کتاب پرندهی قرمز را برایشان بخوانم و بعد با هم پرندهها را نقاشی کنیم. کودکان اجازه داشتند که خودشان بگویند پرنده آنها را کجا ببرد. هنگامی که دربارهی دو شخصیت این داستان، ماتیاس و آنا، که در مزرعهی میرا کار میکنند و گرسنگی میکشند، برایشان میگفتم و به آنها مینگریستم احساس میکردم که ماتیاس و آنا مقابلام نشستهاند. این کودکان هم هیچگاه کودک نبودهاند.
پل ارتباطی دهم را از طریق کتاب آسترید لیندگرن ساختم. با این پل، احوال این کودکان را احساس میکردم؛ اینکه چه کسانی هستند و بر آنها چه گذشته است. به شدت تحت تأثیر این تجربه قرار گرفتم. بارها داستان پرندهی قرمز را در حالی که اشک در چشمانم جمع میشد، خوانده بودم اما آنجا بود که ماتیاسها و آناها را از نزدیک میدیدم و بیش از گذشته آرزو میکردم پرندهی قرمزی بیاید و این کودکان را نجات بدهد.
تا سال 2018، ده پل ساخته بودم. همان سال از مرز ایران و عراق بازدید و به شهر سرپل ذهاب سفر کردم. در زمین لرزهای، شهر ویران شده بود. مردم خانههایشان را از دست داده بودند و در چادر زندگی میکردند. شصت کودک، هم پدر و هم مادر خود را از دست داده بودند.
در سایت کتابک بخوانید: کتابخانه کودک محور «با من بخوان» پناهگاهی برای کودکان منطقه زلزلهزده سرپل ذهاب
کتابی با نام جزیرهی شادی دارم. داستان را با صدای بلند در کتابخانهی کانکسی «با من بخوان» میخوانم. داستان دختری را تعریف کردم که پس از سفر دور و درازی در دریا جزیرهی شادیاش را پیدا کرد. پس از آن کودکان نقاشی کشیدند. آنها دنیای خود را در میان خرابههای شهر ویران، روی کاغذ دوباره ساختند. اتاق و سالن پذیرایی، قایق و سرسره، مدرسه و فروشگاه و گاو و اسب کشیدند.
پسری پیش من آمد و گفت که کودکان سرپل ذهاب همه چیزشان را از دست دادهاند اما هر روز به کتابخانهای میآید که گروه «با من بخوان» تأسیس کرده است. چون با آن کتابها میتواند هر جایی باشد و هر چیزی را تجربه کند.
تفاوت بودنِ کتاب و نبودنِ آن، تفاوت بین ناامیدی و امیدواری است.
متشکرم.
معرفی کتابهای بیشتری از ماریت تورنکویست:
- معرفی کتاب پیکو، جادوگر کوچک
- معرفی کتاب فراتر از یک رویا
- معرفی کتاب تو مامانیترین هستی!
- معرفی کتاب همه میروند برای خواب
[1] Marit TÖrnqvist
[2] Uppsala, Sweden
[3] Scandinavian literature
[4] Astrid Lindgren
[5] Lönneberga
[6] Karlsson
[7] Pippi Longstocking
[8] zielige boeken
[9] Burundi
[10] Wat niemand had verwacht
[11] Suriname
[12] Dorus Vrede
[13] Caribbean Islands
[14] Aruba
[15] Jef Aerts
[16] Groter dan een droom
[17] The Red Bird
[18] Mattias and Anna
[19] Myra
[20] Een boek voor jou
[21] Read with Me’
[22] Het gelukkige eiland