افسانهٔ کک به تنور در ایران و برخی از کشورهای دیگر روایتهایی دارد که در برخی از قسمتهای آن، تفاوتهایی وجود دارد. در این پژوهش ضمن معرفی این افسانه در ایران، به ارائهٔ دو روایت بختیاری و یک روایت تاجیکی این افسانه پرداخته میشود.
در ایران این افسانه با نام های گوناگون نقل و ثبت شده است. از قبیل کک و مورچه، موش و مور، ککو خاکسترنشین، ککو و مروکو، کیک جنابمرده، نازک به نازک و تازک به تازک و مورچهمرده، شاهمرده. در بیشتر روایتها، نام آن کک به تنور است. از این افسانه تا سال ۱۳۷۶، تعداد ۸۹ روایت در گنجینۀ فرهنگ مردم صداوسیما ثبت شده است. (ر.ک وکیلیان، 1387 : ۸۳).
در کتاب قصه های صبحی، جلد اول نیز روایت کک به تنور آمده است. ( ر.ک: مهتدی،۱۳۷۸: ۶۹ ـ ۷۲)
در کتاب فرهنگ عامیانهٔ مردم ایران روایت کک به تنور را با نام کک و مورچه آورده است. (ر.ک: هدایت، : ۳۵۶ ـ ۳۵۷)؛ در جلد یازدهم فرهنگ افسانه های مرم ایران نیز ۴ روایت از آن آمده است. کک به تنور، کک و پشه، کک و مورچه ۱ و کک و مورچه ۲. (ر.ک: درویشیان و خندان: ۱۳۸۱ ، ۴۴۹ ـ ۴۶۸)
کک به تنور ماجرای کک و مورچه یـا مورچه و موشی است که با هم دوستاند. روزی کک/ مورچه تصادفی، در تنور میافتد و میمیرد. مورچه/ موش از این غصه خاک/ خاکستر/ آب جوش بر سر میریزد و ناراحت میشود. سایر اشیاء و جانوران هم از این اتفاق غمگین میشوند و هریک به شیوهای گاه مسخره و اغراقآمیز، عزاداری میکنند. کلاغ از دیدن مورچۀ خاکبهسر، پرهایش میریزد یا آنها را سیاه میکند؛ درخت برگهایش میریزد؛ آب چشمه یا رود خونآلود یا گلآلود میشود؛ گندمها سرنگون میشوند؛ دیوار میترکد؛ بز ریشش را میکند؛ دشتبان بیلش را بر سر میزند یا در کمرش فرو میکند؛ دختر دشتبان ماست/ دوغ بر سر میریزد؛ مادر دختر خودش یا سینههایش را به تاوۀ داغ میچسباند؛ آخوند/ حکیم/ مرد همسایه یک لنگۀ سبیلش را میکند و زن همسایه خانه و خودش را آتش میزند.
بخش ابتدایی آن در روایتهای گوناگون، متفاوت است. در برخی روایتها، مورچه و کک میخواهند کلهپاچه، حلیم یا آش بپزند و کک در دیگ میافتد. در بیشتر روایتها، کک هنگام پختن نان، در تنور میافتد و میسوزد.
پایان داستان هم متفاوت است. در بیشتر روایتها، عزاداری با مرگ آخرین تن به پایان میرسد که معمولاً، مادری است که خود را به تنور میاندازد یا سینههایش را به تاوه یا تنور میچسباند. در روایت بختیاری، دشتبان بیل را بر سرش میزند و میمیرد.
در کتابک بخوانید: قصههای صبحی- کک به تنور
دستهای دیگر از روایتها پایانی طنزآمیز و البته، منطقی دارند. آخرین حلقۀ این زنجیره معمولاً، الاغ یا گاو است و همین امر جنبۀ طنزآمیز ماجرا را تقویت میکند. الاغ یا گاو پس از شنیدن ماجرای عزاداری دیگران، به آنها میخندد و مسخرهشان میکند.
کک به تنور روایتی برای سرگرمی است و جنبهٔ تعلیمی ندارد. واکنشهای اغراق آمیز و زنجیروار دارد. «ساختار این قصه دوری است. اتفاقی رخ می دهد و منجر به ایجاد یک چرخه میشود. این چرخه آنقدر ادامه پیدا می کند تا اینکه به نقطه ای برسد که شخصیتی بتواندآن را متوقف کند. این حکایت اوج و فرود ندارد». (شریف نسب،1392 :252)
برخی از روایتهای کک به تنور برای کودکان
این متل هم در مجموعههای گردآوریشده از قصهها و افسانههای مردم ایران و هم بهصورت مستقل (بازنویسی یا بازآفرینی) چاپ شده است.
محمدرضا شمس، سال ۱۳۹۴، کتاب افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق.
اسدالله شعبانی، سال ۱۳۷۲، خاله مورچهجون دوست مهربون، تهران: نشر پیدایش،.
رضا رهگذر،سال۱۳۷۰ ، کک به تنور، تهران: موسسه انجام کتاب.
غلامعلی لطیفی، سال ۱۳۶۸، کک به تنور، [تهران]: نشر گزارش. (سری کتابهای لاکپشت)
محمدرضا سرشار، سال ۱۳۷۴، کک به تنور، تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامی
رزیتا گوهرشاهی، سال ۱۳۷۹، کک به تنور، تهران: قاصدک شادی.
بنفشه مهام، سال ۱۳۹۰،کک به تنور، مورچه خاک بر سر، تهران: مفاهیم: پژوه،
مهرنوش ترابیپاریزی، سال ۱۳۷۰، در کتاب روایتشناسی افسانههای شفاهی کودکان: تحلیلی بر قصههای خاله سوسکه، بز زنگوله پا و کک به تنور دارد.
بر اساس کتاب حسنی و دیو و ۱۱ قصه دیگر نوشتهٔ محمدرضا شمس نیز در سال ۱۳۷۹ از سوی شورای کتاب کودک به صورت صوتی افسانههای حسنی و دیو، آدی و بودی، کدو قلقلهزن، مهمانهای ناخوانده، کک به تنور، روباه و پرنده، گردو و سنگ، گنجشکی که لباس نو پوشید، شیر شکار، آهو بره، زور و خاله سوسکه تهیه شدند.
در موزه کودکی ایرانک تصاویری از داستان کک به تنور/ نقاشی و تنظیم از جعفر تجارتچی و رنگآمیزی از عباس نعمتاللهی موجود است.
با الهام از این افسانه یا متل عامیانه، زهره پریرخ نیز قصهٔ مورچه اشکریزان، چرا اشکریزان؟ را نوشته که از سوی انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در کتاب آی قصه قصه قصه قصه (۴) چاپ شده است. اولین چاپ کتاب در سال ۱۳۶۸ بوده و تاکنون بارها تجدید چاپ شده است.
در فهرست تیپشناسی افسانههای بینالمللی، این متل ذیل افسانههای زنجیرهای با مضمون مرگ، با تیپ شمارۀ 2022 و نام «مرگ مرغ کوچولو» ثبت شده است (آرنه، 1033). در بیشتر کشورهای جهان، روایتهایی از این متل وجود دارد. مارزلف در طبقهبندی قصههای ایرانی، عنوان «عزاداری نمونه» را برای معرفی این تیپ به کار برده است (ر.ک: مارزلف، ۱۳۷۱: ۲۵۴)
روایتی متفاوت از کک به تنور در قصههای بختیاری
در ابتدای کتاب قصه های بختیاری چنین آمده است: «کتاب داستانهای ایرانی با عنوان اصلی
( Persian Tales: written down for the first time in the Original Kermani and Bakhtiari)
بخش مهمی از داستانهای مردم کرمان و بختیاری است که از سوی «ديويد لاكهارت رابرتسون لوريمر» با همراهی و کمک همسرش «امیلی اوورند لوريمر» یک قرن پیش جمع آوری و سال ۱۹۱۹ میلادی در (لندن) چاپ شده است. پس از گذشت ۱۰۲ سال از انتشار کتاب، تاکنون این منبع باارزش، به فارسی ترجمه نشده است». در ادامه نیز اشاره میکند که در طول دو سال بخش دوم کتاب داستانهای ایرانی به نام «داستانهای بختیاری» شامل ۲۸ داستانBakhtiari Tales) ) با عنوان انتخابی «قصههای بختیاری» از زبان انگلیسی به فارسی ترجمه شده است. این کتاب سال ۱۴۰۰ در انتشارات دزپارت شهرکرد توسط سیده الهه رضوی و سیده صدیقه رضوی
ترجمه شده است. این روایت «داستان غمگین سوسک، موش و مورچه» نام دارد.
داستان غمگین سوسک، موش و مورچه
روزی روزگاری سوسک سیاهی که به خودش گفت: «چرا اینجا بمانم؟ میروم و موش را میبینم و با او عروسی میکنم. او راهی جاده شد تا این که به صحرایی رسید که آنجا یک تکه پشم بافته شده از موی بز دید و آن را مثل چارقد روی گیسوهایش انداخت و از پوست پیاز هم یک چادر درست کرد. وقتی خودش را خوشگل کرد به راهش ادامه داد. همان لحظه مردی را دید که توی جاده سوار گاوش می آمد او را صدا زد و گفت: خانم سوسکه کجا میری؟ از کجا میای؟ سوسکه :گفت ایشالله سوسک بشی، خاک عالم به سرت از زمین محو بشی، هیچ جور دیگه ای بلد نیستی مرا صدا کنی؟ همه به من می گویند: خواهر نازنازی، چادر پیازی، گیس گلابتون، چهل گیسو». آن مرد گفت: «باشه، خواهر نازی، چادر ،پیازی گیس ،گلابتون چهل، گیسو داری کجا میری؟ از کجا میای؟ جواب داد: «دارم می روم به همدان، شوهر کنم به رمضان، نون گندم بخورم...»
او گفت: نمی آیی با من برویم؟ سوسکه :گفت مرا با چی میبری؟ گفت: تو را سوار گاو زردم میکنم. سوسکه گفت: «او منو جفتک میزنه دست و پای بلورمو می کنه. آن مرد گفت: «باشه، نیا». خاله نازنازی رفت و رفت و رفت تا رسید به جایی که یک مرد سوار قاطر می آمد، از او پرسید خانم سوسکه کجا بودی؟ کجا میری؟ سوسکه گفت: «سوسک خودتی، ایشالله بری زیر خاک، ایشالله از زمین محو بشی، بگو خواهر نازنازی، چادر پیازی، گیس گلابتون، چهل گیسو اهل کجایی؟ کجا میری؟ [او هم گفت]: «باشه خواهر نازنازی، چادر پیازی، گیس گلابتون، چهل گیسو اهل کجایی؟ کجا میری؟ [سوسکه گفت]: «دارم میرم به همدان، شوهر کنم به رمضان، نون گندم بخورم...».
در کتابک بخوانید: قصههای صبحی- خالهسوسکه به روایت فضلالله مهتدی
آن مرد گفت: «با من بیا من تو را می رسانم. سوسکه گفت: «منو سوار چی می بری؟» «با قاطرم» .
[سوسکه گفت]: «اون منو جفتک میزنه. دست و پای بلور مو میشکنه. او هم گفت: باشه خودت بهتر میدونی و تنها بدون سوسکه راهش را ادامه داد.
او رفت و رفت و رفت تا این که رسید به ردِ سم گاو و یک دفعه افتاد توی چاله. هر چه دست و پا زد نتوانست خودش را بیرون بکشد و فریاد زد آهای سواره ها، اونایی که سواره دارین میگذرين، من صدای تلق تلق سُم اسبهاتونو می شنوم. یه سگ تازی با شماست. به موشه بگین، به موش دو دندون بگین، به بلای کیسه آرد بگین، خواهر نازنازی چادر پیازی، گیس گلابتون، چهل گیسو افتاده توی چاه، بیاد اونو در بیاره». سواره ها گفتند بسیار خوب و راهی شدند و رفتند و رسیدند به خانه ی آقا موشه و درباره سوسکه به او گفتند. آقا موشه رفت او را نجات دهد و وقتی رسید دید خواهر نازنازی ته یه چاهی افتاده. به او گفت: «دستت را بده به دستم [سوسکه گفت میشکنه». [موش گفت]: «پاتو بده». سوسکه گفت: «نکنه که پامبشکه. موشه گفت: «خوب، با دستت دمم رو بگیر و بیا بالا. سوسکه همین کار را کرد و موشه به او گفت «پاشو از دمم، بیا بالا و سوار شو و آنها راهی همدان شدند.
در کتابک بخوانید: دو روایت تاجیکی از «خاله سوسکه»
آقا موشه گفت: «همین جا بمون دلبرکم .من میرم کمی غذا گیر بیارم تا چیزی برای خوردن داشته باشیم. سوسکه گفت: «باشه، برو». اما آقا موشه بعد از چند روز برنگشت. مورچه خانم همسایه آقا موشه بود و او رفت و به او گفت آهای مورچه! زن من میشی؟ او گفتنه . این جور و آن جورشد و بالاخره آقا موشه رضایت مورچه را گرفت و زنش شد. بعد به او گفت: خانوم همین جایی که هستی بمون تا من برگردم. گفت: باشه. وقتی آقا موشه برگشت خانه دید خانوم مورچه خانم سوسکه عصبانی است به او گفت: رفتی و زن گرفتی؟ او قسم خورد و گفت: «اگه زن گرفته باشم، ایشالله سرم از تنم جدا بشه و خوراک سگها بشه». اما هرچه گفت حرفش را باور نکرد و راهی شد و رفت تا این که خودش را انداخت توی یک چالۀ آب و غرق شـد.
وقتی آقا موشه برگشت دید که خواهر نازنازی، چادر پیازی، گیس گلابتون، چهل گیسو خودش را توی یک چالۀ آب انداخته و غرق شده بود. پس راهی شد و رفت سر قرار با مورچه خاتون. او کمی پاچه گوسفند با خودش برد و آنها را توی یک دیگ بزرگ روی آتش گذاشت و گفت: «خانومم! همدم شب و روزم تا وقتی برنگشتم در این دیگ را برندار». بعد از این راهی شد و رفت ولی برگشتش خیلی طول کشید. مورچه خاتون وقتی دید شوهرش برنگشته، رفت و در دیگ را برداشت اما همین که داشت سعی می کرد در دیگ را بردارد، افتاد توی دیگ و غرق شد و بدنش از آب ورم کرد.
آقا موشه همان موقع برگشت و دید زنش نیست. پس گفت: «خانوم این جا نیستی؟ میخواهم سهمم رو از پاچه بردارم و بخورم». وقتی رفت سر دیگ دید که مورچه خانم بدنش پر از آب شده، ورم کرده بود. او زد تو سرش و گفت «موش خاک بر سرت، آب، خاتون را کشت. بعد راهی شد و رفت زیر درخت.
درخت گفت: «آقا موشه چی شده»؟ «خاک بر سر شدم. آب خاتونم را کشت. برگ های درخت همانجا ریخت. کلاغی آمد روی درخت نشست و گفت: «آهای درخت! چی شده؟». درخت گفت: «برگ درخت ریخته، موشه خاک بر سر شده آب، مورچه خاتون رو کشته:».
همان جا همۀ پرها کلاغ ریخت. وقتی رفت سر چشمه آب بخورد، چشمه پرسید: «آهای کلاغ! تو هر روز پُر از پَر بودی! چی شده؟» کلاغ گفت: «کلاغ بی پر شده / درخت بی برگ شده / موش خاک بر سر شده / آب، خاتونش رو کشته».
بعد چشمه پُر از خون شد. چند تا بز کوهی آمدند سرچشمه و دیدند که آب چشمه رنگ خون شده است. آنها گفتند: «آهای چشمه چی شده؟ ما هر روز این جا می آییم و تو گوارا و روشن بودی اما امروز رنگ خون
شدی!» چشمه گفت:
چشمه رنگ خون شده / کلاغ بی پر شده / درخت بی برگ شده / موش خاک بر سر شده / آب، خاتونش رو کشته».
بزها از آب چشمه نوشیدند و هر کدام یکی از شاخ هایشان افتاد و بعد راهی شدند و برای چرا رفتند تا رسیدند به جناب خرگوش صحرایی. او پرسید: «چرا این شکلی شدید؟!»
«بز کوهی تک شاخ شده / چشمه رنگ خون شده / کلاغ بی پر شده / درخت بی برگ برگ شده / موش خاک برسر شده / آب، خاتونش رو کشته».
خرگوش دمش را برید و راهی شد و رفت بین ذُرتها دراز کشید تا این که سر و کله ی یک پیرمرد پیدا شد و دید که خرگوش دمش بریده شده. او گفت جنابخرگوش! هر روز که می آمدی بین ذرتها دم داشتی. امروز دمت را نمی بینم چیزی شده؟» خرگوش گفت: «خرگوش بی دم شده / بز کوهی تک شاخ شده / چشمه رنگ خون شده / کلاغ بی پر شده / درخت بی برگ شده / موش خاک بر سر شده / آب، خاتونش رو کشته».
پیرمرد بیلی را بر بدنش زد و راهی خانه شد. زنش که در جاده داشت می رفت تا از همسایه غربال بگیرد او را دید و گفت: «پدر بزرگ این کار چیه؟ چه بازییه سر ما در آوردی؟ چرا بیل را زدی بر بدنت؟»
«بابا بزرگ بیل زده بر بدنش / خرگوشه بی دم شده / بز کوهی تک شاخ شده / چشمه رنگ خون شده / کلاغ بی پر شده / درخت بی برگ شده / موش خاک بر سر شده / آب، خاتونش رو کشته».
بعد زنش اَلک را انداخت دور گردنش و رفت خانه. همه گفتند: «آهای زن دیوانه شدی؟ چرا الک را انداختی دور گردنت؟»
«خاله خانوم الک انداخته گردنش / پدر بزرگ بیل زده بر بدنش / خرگوشه کوتاه کرده دمش / بز کوهی انداخته یک شاخش / چشمه همش شده رنگ خون / کلاغه ریخته کُرک و پرش / درخته ریخته همه برگش / موشه شده خاک بر سرش / آب، کشته مورچه خاتونش».
در کتابک بخوانید: شعر کودک و نوجوان در کشور تاجیکستان نگاهی به دوکتاب جوره هاشمی «چرا شمالک وزید؟» و «موسیقی خاموشی»
بعد همه مردم بلند شدند و خانه را خراب کردند. با شیون و زاری رفتند تا جسد مورچه خاتون را ببینند و آنها با صدای طبل و موزیک[1] او را دفن کردند و بعد هم هر کس راه خودش را رفت و آنها همه جا در سوگ مورچه خاتون سرگردان و آواره شدند. (ر. ک: رضوی و رضوی، 1400: 127 ـ 134)
روایت دوم بختیاری از کک به تنور
موش و مور
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. موشی بود و موری که در کمال دوستی (آرامش) با یکدیگر روزگار را سپری میکردند. یک روز تصمیم گرفتند برای غذایشان کله و پاچهای بپزند. کارها را تقسیم کردند. آوردن آب از چشمه را موش به عهده گرفت، تهیه هیزم و افروختن چاله[2] را مور . شرطبندی کردند هرکس زودتر کارش را انجام دهد مغز کله از آن او باشد. موش جستوخیزکنان مَشک خالی را برداشت و سر چشمه رفت. به عشق خوردن مغز کله سریع مشک را پر از آب کرد؛ زیر بغل گذاشت و تیز و فرز به خانه برگشت. از مور خبری نبود. موش وقت را غنیمت شمرد در دیگ آب ریخت، کله را در آن گذاشت و مقدار هیزمی را که تهیه کرده بود در چاله نهاد و آن را برافروخت. از آنجا دور شد. مور با تأخیر مقدار کمی هیزم آورد. اطراف را نگاه کرد موش را ندید کله هم پخته شده بود مور طمع کرد و با خود گفت: الان وقت آن است که کله و مغزش را بخورم و ذرهای هم برای موش نگذارم. از دیگ بالا رفت میخواست کله را بیرون آورد که پایش لغزید و در دیگ جوش افتاد. سوخت و جان سپرد.
پس از مدتی موش آمد همه جا را جستجو کرد. فریاد زد: آقا مور، آقا مور! جوابی نشنید. دوباره صدایش کرد اما آقا مور مثل اینکه یک قطره روغن به زمین فرو رفته بود. موش پکر شد. وقتی دید از آقا مور خبری نیست با خود گفت بهتر است کله را بخورم؛ چون خیلی گرسنه شدهام. دیگ کله را پائین آورد در دیگ را برداشت تا کله را بیرون بیاورد جسد مرده و بی جان مور را شناور در آب کله دید. با دو دست بر فرق سر کوبید، گریست. غمگین شد. مویهکنان به کنار درختی که در همان حوالی بود رفت و به آن تکیه زد و غمگین نشست.
درخت پرسید: موش عزیزم چرا اینقدر غمگینی؟ موش جواب داد: آقا مور جوان مرده! درخت غمگین شد و از شدت ناراحتی در سوگ آقا مور جوان برگهای خود را به زمین ریخت.
کلاغی سفید پرواز کنان آمد و روی درخت نشست. درخت را بی برگ دید. تعجب کرد و پرسید: ای درخت چرا برگهایت ریخته؟
درخت جواب داد: دار بی بلگ[3] / موشک هُل به سر[4] / آمور جون وِرِست مِنه دیگ و مرد[5].
کلاغ متاثر شد. گریست و در سوگ آقا مور جوان پرهای خود را سیاه کرد و به سوی چشمه به پرواز درآمد. آب چشمه متعجب شد که چرا کلاغ سیاه شده به جوش و خروش افتاد و پرسید: کلاغ چرا پرهایت را سیاه کردی؟
کلاغ جواب داد: غلا پرشه[6] / دار بیبلگ / درخت بیبرگ / موشک هُل به سر / آمور جون وِرِست مِنه دیگ و مُرد.
چشمه گریست و گریست به طوریکه در سوگ آقا مورجون آبش خون آلود شد. پازنها[7] دوان دوان برای نوشیدن آب خود را به چشمه رساندند. آب چشمه را خون آلود دیدند. از چشمه پرسیدند: ای چشمه چرا آبت خونآلود است؟ چشمه جواب داد. چشمه خینالی[8] / غلا پرشه / دار بیبلگ / درخت بیبرگ / موشک هُل به سر / آمور جون وِرِست مِنه دیگ و مُرد.
اشک در چشمان پازنها حلقه بست. گریستند. سرها را تکان دادند و هر کدام یکی از شاخهایشان را در سوگ آقامور جوان به زمین کوبیدند و شکستنند. از چشمه دور شدند تا رسیدند به گندمزار. گندمهای گندمزار، پازنهای زیبای یک شاخ را که دیدند همه در نهایت تعجب بانگ برآوردند: ای پازنهای زیبا چرا یک شاختان افتاده؟ چرا یک شاخ شدهاید؟ پازنها با گریه جواب دادند: پازنون یه شاخ / چشمه خینالی / غلا پرشه / دار بیبلگ / درخت بیبرگ / موشک هُل به سر / آمور جون وِرِست مِنه دیگ و مُرد.
گندمهای گندمزار لرزیدند، گریستند و در سوگ آقا مور جوان همگی با هم واژگون شدند.
دشتبان با بیلی که بر دوش داشت آرام آرام به سمت گندمزار میآمد. به گندمزار رسید. گندمها را واژگون دید. از تعجب چشمهایش گرد شد. فریاد برآورد: ای گندمهای گندمزار چرا واژگون شدهاید؟ چه کسی شما را به این روز انداخته؟ گندمها با صدای لرزان و محزون، گریه کنان جواب دادند: ای دشتبان: گندمونه وارینه [9] / پازنون یه شاخ / چشمه خینالی / غلا پرشه / دار بیبلگ / درخت بیبرگ / موشک هُل به سر / آمور جون وِرِست مِنه دیگ و مُرد. دشتبان با شنیدن این مصیبت فریاد برآورد. بیل را از شانهاش برداشت، با دو دست آن را بالا برد و با تمام زوری که در بازوان داشت بیل را بر فرق سر خود کوبید. افتاد و مرد. راوی: ناهید حسامی، آبادان، سال ۱۳۷۰ ه.ش. (لیموچی، ۱۳۸۴: ۲۹۱)
در کتابک بخوانید: دو روایت تاجیکی از بز زنگولهپا (بزک جینگلهپا)
روایت تاجیکی از کک به تنور ایرانی
كیكک
بود نبود، یک زمانی در کنج یک مکانی، یک کیکک و یک کنهیک[10] بود. آنها چنان دوست بودند که همدیگر را یگان روز نبینند، بسیار ضیق[11] میشدند. کیکک را سهل دستش خالی شود، به خانه کنهیک میرفت.
آنها دور و دراز از دیدار همدیگر حضور[12] کرده، چقچق[13] کرده میششتند.
یک روز کیکک به خانه کنهیک آمد. کنهیک دوست عزیزش را ضیافت[14] کردنی شده، خیسته به دیگش شیر انداخت و اَلَو[15] کردنی شد که هیزمش کمی کرد. وی به کیکک: تو یک دَم شین[16]، من رفته هیزم میبیارم، گفته، هیزمچینی رفت.
کیکک یک دَم شِشت، از کنهیک دَرَک[17] نشد، دو دَم ششت، از کنهیک درک نشد. الو آتشدان نمردهست[18]، کو[19]، بینم، مبادا شیر جوشیده ندمد؛ گفته، پریده به لب آتشدان. شِشتنی شده بود که لپی کرده به درون شیر افتیده و مرده ماند.
یک زمان کنهیک آمد که کیکک نیست.
- کیکک، های کیکک! - گفته چار طرفه کافت[20]، درک کیکک را نیافت. «خیر، یگان جا رفتگیست، آمده میماند» گفته، به تگِ دیگ، هیزم مانده به شیر نگاه کرد که کیکک به درون شیر افتیده[21]، چپّه شده، مرده خواب رفتهاست.
فغان کنهیک برآمد، رویش را کَند و مویشه کَند و عزادار شد. یک وقت الاشقشقه[22] به لب بام کنهیک آمده ششته بود که کنهیک رو کنده و مو کنده، گریه کرده ششتهاست[23].
_ به تو چی شد، کنهیک؟ چرا روکنده شدی، موکنده شدی؟ چرا اینقدر زارزار گریه میکنی؟ گفته پرسید: کنهیک آه و واه کرده جواب داد که: - من رو نَکَنم، کی کند؟ من مو نَکَنم، کی مو کند؟ من گریه نکنم، کی گریه کند، که برادرم کیکک مُرد، من عزادار شدم.
الاشقشقه احوال کنهیک را دیده، دلش سوخت.
- تو در غم برادرت روکنده و موکنده باشی، منم اَکهیکِ پرریخته[24]، گفته پر و بالش را گُرّی[25] از تنش ریخت.
الاشقشقه خیز زده، خیز زده، گریه و نالهکنان به تگِ[26] چنار رفت. چنار احوال وی را دیده، حیران شده پرسید: ای، الاشقشقه، هر روز پر و بال داشتی، شقشق گفته، شادی کرده، آمده به شاخ من میششتی و امروز چی شد که پر و بالت بُطون ریختگی[27]، رو - روی زمین گریه و ناله کرده گشتهای؟
- ای درد منه نپرس! گفت الاشقشقه، کیکک مردهاست، کنهیک روکنده و موکنده، منم الاشقشقه پرریخته.
- این خیل باشد، منم چنار برگریخته، گفته چنار تمامِ برگش را به زمین ریخته، لوچ[28] شد. فرصت یک چایخوری نگذشته، بزک به تگ چنار، برگ خوری آمد. آمده دید که تگِ چنار، هفت قبت[29] برگ.
_ ای چنار، چی گپ؟ هر روز آمده، از تگت بهزور یکته، نیمته برگ یافته میخوردم و امروز چی شد که همه برگهایت را پرتافتهای[30]، لوب - لوچ[31] شدهای؟
_ آه، درد مرا نپرس! گفت چنار شاخهایش را لرزاند.
کیکک مردهاست، کنهیک روکنده و موکنده، الاشقشقه پرریخته، من هم چنار برگریخته !
_ اینطور که باشد، من هم بزک شاخشکسته! گفته بزک دو شاخش را گُرسی[32] به سنگ زد و شکست.
ثانی[33] بزک به لب جوی رفته آب خورد. آب روان او را به این حال دیده، حیران شده پرسید :
_ ای بزک بیچاره، هر روز شاخدار بودی، چی شد که امروز هر دو شاخت شکستگی[34]؟
_ ای آبک روان، حال مرا پرسیده چی کار میکنی؟ - گفت بزک آب دیده ریخته.
_ کیکک مردهاست، کنهیک روکنده و موکنده، الاشقشقه پرریخته، چنار برگریخته، من هم بزک شاخشکسته.
_ ای وای به حال زار کنهیک! گفت آب روان خود را تك و رو [35]کرده، کیکک که مرده باشد، من هم آبک لایآلود[36].
اَنَه[37]، همین خیل کنهیک در غم دوستش عزادار شد و الاشقشقه پرش را پرتافته، چنار برگش را ریخته، بزک شاخهایش را شکسته، آب روان لایآلود شده، به درد و الم[38] او شریک شدند.
منابع:
امانف، رجب، عابداف، داداجان (2008). افسانههای تاجیکی، دوشنبه: نشریات دانش،
انوری، حسن (1383). فرهنگ روز سخن. تک جلدی، تهران: انتشارات سخن.
بی نام (2005). افسانههای خلق تاجیک، دوشنبه: وزارت فرهنگ جمهوری تاجیکستان، خجند: نشریات دولتی به نام رجب جلیل.
بی نام (2005)، افسانه های خلق تاجیک، خجند: وزارت فرهنگ جمهوری تاجیکستان، نشریات دولتی به نام رحیم جلیل.
پریرخ، زهره (۱۴۰۰) آی قصه قصه قصه (۴)، چاپ ششم، تهران: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان.
تاکه هارا، شین ؛ وکیلیان، سید احمد (1384) افسانه های ایرانی به روایت امروز و دیروز، چ دوم، تهران: نشر ثالث
درویشیان، علی اشرف، خندان، رضا (1389) فرهنگ افسانه های مردم ایران، ج11، چ دوم، تهران: انتشارات کتاب و فرهنگ.
رحمانی، روشن (1380). تاریخ گردآوری نشر و پژوهش افسانههای مردم فارسی زبان، تهران: نوید شیراز.
رحمانی، روشن. (1397). نثر گفتاری تاجیکان بخارا (افسانهها، قصهها، روایتها)، تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسی.
رضوی، سیده الهه و رضوی، سیده صدیقه (1401) قصه های بختیاری، شهرکرد: ذرپارت
رهگذر، رضا (۱۳۷۰) کک به تنور/ نقاشی: محمدرضا لواسانی، تهران: موسسه انجام کتاب،
شجاعی، محسن (1385). فرهنگ فارسی تاجیکی، (زیر نظر: محمدجان شکوری، ولادیمیر کاپارانف، رحیم هاشم، ناصرجان معصومی، تهران: فرهنگ معاصر.
شریف نسب، مریم (۱۳۹2) تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی
شعبانی، اسدالله (۱۳۷۲) خاله مورچهجون دوست مهربون/ تصویرگر سپیده شریفی، تهران: نشر پیدایش.
شمس، محمدرضا (۱۳۷۹) حسنی و دیو و ۱۱ قصه دیگر تهران: شورای کتاب کودک، گروه کتاب گویا.
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
لطیفی غلامعلی (۱۳۶۸) کک به تنور/ تنظیم و تصویر غلامعلی لطیفی[تهران]: نشر گزارش، ۱۳۶۸.
لیموچی، کتایون (۱۳۸۴) فرهنگ افسانههای مردم بختیاری،تهران: پازی تیگر
لیموچی، کتایون (۱۳۸۴) فرهنگ افسانههای مردم بختیاری،تهران: پازی تیگر
مارزلف، اولریش (1371) طبقهبندی قصههای ایرانی، ترجمۀ کیکاووس جهانداری، تهران، ۱۳۷۱
محمدرضا سرشار ۱۳۷۴. (رضا رهگذر)؛ کک به تنور/ تصویرشده محمدحسین صلواتیان، تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامی
مهتدی، فضل الله (1387) قصه های صبحی، لیما صالح رامسری،ج اول، تهران: انتشارات معین
نجات، دارا (2021) فرهنگ دارا، 2 جلدی، دوشنبه: موسسه نشریات دانش.
نظرزاده، سيفالدين (2008). فرهنگ تفسیری زبان تاجیکی. 2 جلدی. دوشنبه: پژوهشگاه زبان
هدایت، صادق (۱۳۷۸) فرهنگ عامیانهٔ مردم ایران، تهران: نشر چشمه
وکیلیان، احمد، متلها و افسانههای ایرانی، تهران، ۱۳۸۷
منابع الکترونیکی
مرکز دائرةالمعارف بزرگ اسلامی، پگاه خدیش
https://www.cgie.org.ir/fa/article/273348/
[1] . ساز و دهل مردم بختیاری برای عزاداری و سوگواری علاوه بر خواندن سوگ سروده هایی به نام «گاگریو» از ساز چپی یا چپ نوازی که نوعی موسیقی غمگین است.
[2]. چاله: اجاق
[3]. دار بی بلگ :درخت بی برگ
[4]. موشک هُل به سر: موش خاک بر سر؛ هُل: خاک، خاکستر
[5]. آمور جَون وِرِست مِنه دیگ و مرد: آقامور جوان در دیگ افتاد؛ مینه: در
[6] . شه: سیاه؛ غلا پر شه:کلاغ پر سیاه
[7]. پازن: بزکوهی
[8] . خینالی: خون آلود .
[9] . وارینه: واژگون
[10]. کنهیک: کنه کوچک، ک تصغیر و تحبیب.
[11]. ضیق: دلتنگ
[12]. حضور:آسودگی، فراغت
[13]. چقچق: گپ دوستانه.
[14]. ضیافت: مهمانی
[15]. الو: آتش
[16] . شین: بنشین
[17]. درک: خبر، آگاهی
[18]. آتش آتشدان که خاموش نشده است.
[19]. کو: برای تاکید در آخر جملات به کار میرود. چی؟ همانند چی؟ در فارسی. مثال: چی؟ این کار را کردی؟؛ اون گفت باید این کا را بکنی. چی؟
[20]. کافت: جستجو کرد، گفته چار طرفه کافت: گفت و چهار طرف را جستجو کرد.
[21]. افتیده: افتاد
[22]. الاشقشقه: اَکَّه، زاغچه
[23]. گریه کرده ششتهاست: [لب بام] نشسته بود و گریه میکرد.
[24]. منم اَکهیکِ پر ریخته: من هم برادر، پرهایم را میریزانم.
[25]. گُرّی:کلمۀ تقلیدی که صدای حرکت ناگهانی و یک باره، (مانند هُری در معنی یکباره)
[26]. تگ: زیر
[27]. بُطون: کامل، پر و بالت بطون ریختگی: پرو بالت تمام و کامل ریخته.
[28]. لوچ: لخت، عریان
[29]. هفت قبت: هفت طبقه، [مفهوم: برگهای زیادی کنار درخت ریخته بود].
[30]. پرتافتهای: انداختهای
[31]. لوب – لوچ: لخت مادرزاد، لب ـ لوچ شدن کسی کنایه از بیچیز و بیچاره ماندن کسی.
[32]. گُرسی: چیزی را به شدن کوفتن. به شدت زدن.
[33]. ثانی: بعد، پس از آن.
[34]. چی شد که امروز هر دو شاخت شکستگی : امروز چی شده ه هر دو شاخت شکسته است؟
[35]. تك و رو : تک: دو، تک و تاز. [این سو و آن سو حرکت کرد].
[36]. لایآلود: گلآلود
[37]. انه: اینک، این است
[38]. الم: درد