کتابخوان های کوچولو!

کوچکتر و یکی از آن مشتاقانی است که حداقل دوبار در هفته به کتابخانه می آید.

در حالی که معمولا یک دستش دست برادر کوچولوی پنج - شش ساله اش را گرفته و دست دیگرش کیسه ی سنگین کتاب را کشان کشان می آورد. کیسه شان را از کتاب ها خالی می کنند و به سراغ قفسه ها برای انتخاب کتاب های تازه می روند. نزدیک به هشت ساله است با لبخندی موقر بر لب های نازک دخترانه اش، نگاهی شاد و موشکاف و رفتاری ملایم و آرام دارد. برادر کوچولو با آن چشم های درشت سیاه آسیایی و گوش های بزرگ بانمک اغلب خودش را پشت خواهر پنهان می کند و دزدیده به من خیره می شود.
سرم را کمی جلو میبرم تا صورت کوچکش را بهتر بینم:
ـ سلام! ...
پسرک سرش را پشت خواهرش بیشتر میدزد!
دخترک پر معنی نگاهم می کند و بانگاه نافذ و باهوشش، خنده کنان می گوید:
ـ یه کمی خجالتیه!
کتاب هایی که قرض می گیرد پر حجم اند و شاید بچه های مسن تر از او از پس خواندن شان در این حجم و در این مدت کوتاه بر بیایند .برای سن و سالش یک کتابخوان حرفه ایی است که علاقه اش حول و حوش کتاب های بسیار فانتزی و خیال انگیز می چرخد. با آمدن او و برادر کوچکش فضای ساکت کتابخانه میزبان شنیدن قدم های ظریف و کوچکی میشود که راهروها و سالن ها را با سرعت طی می کنند تا به محل دلخواه شان برسند. بعد از نیم ساعتی هر دو با دست های پر می آیند و به طرف دستگاه قرض خودکار می روند. دستگاهی که بیشتر بچه ها استفاده و یا بازی با آن را دوست دارند. کتاب ها را یکی یکی روی دستگاه می گذارند تا دستگاه چراغش سبز بشود، برادر کوچکتر اصرار دارد که آخرین کتابش را هم روی دستگاه بگذارد اما خواهرک این را نمی خواهد.
ـ نعع! اینهمه کتاب برای امروز کافیه!
ـ ولی من این رو هم میخوام! و پسرک کتاب را نشان می دهد. روی کتاب عکس یک توالت بزرگ گرسنه است .
خواهرک باز میگوید: نه! تو امروز نباید بیشتر از این کتاب برداری .
پسرک بغض می کند و عقب عقب می رود. اخم هایش در هم است و گوش هایش هم بزرگ تر و اخمو به نظر می آیند.
ـ می تونم من کمکتون کنم؟ .. بیا شاید من بتونم کمکتون کنم ..میشه من کتابت رو ببینم؟
دکمه ی میزم را فشار میدهم تا قد میز را هم اندازه با قد پسرک کنم و او بتواند کتابش را روی میز بگذارد. پسرک با خوشحالی و بدو بدو به طرفم می آید. خواهرک کمی راضی به نظر میرسد. قرض کتاب را برایش ثبت میکنم و با کاغذ فاکتورش به پسر کوچک می دهم. پسرک خوشحال کتاب توالتش را نگاه میکند و برای اولین بار بدون خجالت به من خیره می شود و می خندد.
هر دو خوشحال و راضی اند.
بعد باز خواهرک با یک دست، دست برادر کوچکش را و در دست دیگر کیسه سنگین کتاب را گرفته است ودر حالی که سر و اندام کوچک شان راه خروجی روشن کتابخانه را می گیرد، قدم به دنیای بیرون می گذارند.

نویسنده
مهشید شریفیان
Submitted by admin on