برای تو كه هشتاد سال گشتی و گشتی
به دنبال گمشده ای كه گم شده بود
و تو می خواستی كه بار دیگر او را بیابی
و تو هشتاد سال به جهان نه گفتی
به زمین و زمان نه گفتی
به پول نه گفتی
به قدرت نه گفتی
به عشق نه گفتی
تا گمشده ی خویش را بیابی
اما گمشده ی تو پشت درهای بسته زمان گم شده بود
و زمان تو را به سویی می برد كه امروز ایستاده ای
دورتر و دورتر از گمشده ات كه می خواستی به آن برسی
و به پشت كه نگاه می كردی ،
گمشده ات را چیزی می دیدی از جنس بودن و نبودن
و تو هربار كه دست دراز می كردی كه با او دست بدهی
یا او را در آغوش بگیری
او را كوچكتر و كوچكتر می دیدی
تا آنگاه كه یك سحرگاه
سحرگاه هشتاد سال پس از آن كه گمشده ات گم شد،
هنگامی كه شب ،در تنهایی پریان خانه خویش چشم برهم نهادی
اشك از دیدگان تو روان شد
و با خود گفتی : من دیگر هرگز گمشده ی خویش را نخواهم دید!
و با دلی فسرده به خواب رفتی
اما هنگامی كه سحرگاه از خواب برخاستی
گمشده ات را دیدی كه پشت پنجره ایستاده بود.
گمشده ای كه از جنس نور بود
و در فضایی اثیری كه هم شب بود و هم صبح
با بیگناه ترین چهره ای كه تا آن روز دیده بودی
به تو لبخند می زد.
كتابی در دستش بود.
تو پنجره را گشودی و از او پرسیدی :تو گمشده ی من هستی؟
لبخند او پررنگتر شد.
تو به او گفتی : هشتاد سال از آن زمان گذشت كه گم شدی !
و دست دراز كردی كه او را به درون بخوانی
اما او چشمك زنان دور شد
نور شد
ستاره شد
و در آسمان نشست.
دستت را كه برگرداندی
تنها كتاب او در دستت مانده بود.
نام كتاب « گمشده من، ستاره ی كودكی» بود.
تو در گوشه ی صفحه ی عنوان آن نوشتی: برای تو كه هشتاد سال به پایت دویدم و هرگز به تو نرسیدم! باشد كه كودكان تو را بخوانند و زمانه را شادمانه زیست كنند.
تو كتاب را بستی و به ستاره ای چشم دوختی كه در آسمان اهورایی سرزمین خویش كاشته بودی
ستاره كودكی !