نه تر و نه خشک

هیچ‌وقت کسی فکر می‌کرد پرنده‌ای کوچک‌تر از گنجشک و کمی بزرگ‌تر از ملخ بشود قهرمان یک داستان پرمخاطب؟ ماجرای داستان «نه تر و نه خشک» از آنجا شروع شد که یک روز عاشقی دل‌خسته با پر و بال خاکستری از روی بام پرید. بال زد و بال زد و بال زد... از کنار دودکش‌ها رد شد. زنی را دید که کنار رودخانه داشت با آب یخ صورت بچه‌اش را می‌شست. صدای گریه‌ی بچه‌ را شنید و گذشت... زنی دیگ‌به‌سر را دید که توی دیگش خالی خالی بود. دل کوچکش گرفت، اما به بال زدن ادامه داد. از کویر گذشت و رسید به کوه‌هایی که نوک‌شان را برف گرفته بود، اما از آن‌ها هم گذشت تا رسید به شهر. در شهر احساس تنهایی پرنده بیشتر شد. دلش بیشتر گرفت. تا اینکه چشمش افتاد به پنجره‌ی باز قصر پادشاه که پشت آن دختری مثل پنجه‌ی آفتاب نشسته بود و این شد شروع داستان دلدادگی پرنده و دخترک... اما شاید نه... شاید پیش از این‌ها، در روزگاری دیگر، پرنده پسرکی بود که دل به دختر پادشاه داده بود و پادشاه برای اینکه او را از سرش باز کند، فرستاده بودش دنبال چوبی که نه تر باشد و نه خشک، نه راست باشد و نه کج! اصلاً چه فرقی دارد که او پسر چوپان باشد یا پرنده‌ا‌ی کوچک، مهم دلدادگی، دوست داشتن و پافشاری او در این راه است که حتی پادشاه را به زانو درآورد!  

 

داستان «نه تر و نه خشک» داستان پرنده‌ای است که هوشنگ مرادی کرمانی ماجرای آن را در 8سالگی از پدربزرگش شنید، همان روزی که پرنده‌ا‌‌ی کوچک دید اما نامش را نمی‌دانست. پدربزرگ که مردی با تخیل قوی بود، شروع کرد به گفتن داستان درباره‌ی این پرنده و او را «نه تر و نه خشک» نامید. مرادی کرمانی 50 سال با این داستان زندگی کرد تا در نهایت آن را به روی کاغذ آورد، شرح و بسطی به آن افزود و داستان چندخطی پدربزرگ را به کتابی 100 صفحه‌ای برای بچه‌های ایران‌زمین تبدیل کرد. این داستان که سال‌های زیادی در حافظه مانده بود و روی کاغذ نیامده بود، در سال 1382 منتشر شد. نکته‌ی جالب آنکه در همان سال نیز در مراسم «کتاب سال جمهوری اسلامی ایران» به‌عنوان کتاب برگزیده معرفی شد!

این داستان به کودکان و حتی بزرگسالان تلنگر می‌زند و می‌گوید: «دوست داشتن را فراموش نکن و برای یافتن آنچه می‌خواهی خوب به اطرافت نگاه کن، اما این بار با دقتی بیشتر. آنچه می‌خواهی، شاید چیز چندان عجیبی نباشد یا چندان از تو دور نباشد. دوباره نگاه کن. گاه آنچه می‌خواهی، دقیقاً همانی است که در پیش چشم تو قرار دارد!»

گزیده‌هایی از کتاب

  سلطان دو روز و دو شب فکر کرد که آن چوب به چه دردش می‌خورد. فکرش به جایی نرسید. غمگین بود و کارهای روزانه‌اش به‌خوبی پیش نمی‌رفت. نمی‌خواست سؤالش را با دیگران در میان بگذارد. می‌ترسید پیش خود بگویند چه سلطانی است که سؤال به این سادگی را نمی‌تواند جواب دهد و پرنده‌ی ضعیف و ظریف و عاشقی خوراک و خواب را از او گرفته است...

سال نشر
چاپ سیزدهم 1399
ناشر
نویسنده
هوشنگ مرادی کرمانی
نگارنده معرفی کتاب
پدیدآورندگان
Submitted by skyfa on