ایام ماه رمضان بود. چهره مرو با ورود او تغییر کرده و روزه خیلی چیزها در میان مردم شکسته بود. روزه سکوت، روزه چشم های بسته، و روزه حرف های نشنیده. خیلی ها زبان حرف زدن پیدا کردند و خیلی ها به دیدن چیزهایی چشم باز کردند که تا پیش از آن نمی دیدند.
مرو آرامش گذشته خود را از دست داده بود، دیگر شهر عالمان و صنعتگران نبود و ملتهب شده بود و شایعات و پچ پچ ها در آن شدت گرفته بود. در خانه ای کاهگلی با دیوارهای بسیار کوتاه در کنار دارالخلافه مردی ساکن شده بود که آمدنش سکوت مرو را از میان برده بود و او کسی نبود جز علی بن موسی!
صبح روز عید بود و قرار بر این که علی بن موسی به همراهی چهل سوارتا دندان مسلح به زره و شمشیر به میان مردم برود و برای آنان خطبه بخواند و نماز بگزارد و چنین شد. هر لحظه برتعداد نمازگزاران افزوده می شد و این یعنی دردسر!! پس باید جلوی این کار گرفته می شد. یکی از سواران به زحمت خود را به علی بن موسی می رساند و پس از ادای احترام به وی می گوید که "خلیفه بزرگ نگران شما برای اقامه نماز عید در این روزگرم است و احتمال خطر برای سلامتی شما وجود دارد. بهتراست به خانه برگردید و اقامه نماز را به شخص دیگری بسپارید." علی بن موسی پس از کمی مکث به راه افتاد و در خلاف جهتی که آمده بود بازگشت . امّا با وجود آرام شدن اوضاع دستگیری صاحب منصب جوان با پاهای برهنه که دو سرباز از دو طرف بازویش را گرفته و می بردند برکسی پوشیده نماند.
این اثر خواننده را با گوشه ای از زندگی امام هشتم، علی بن موسی الرضا آشنا می کند که از نگاه برده ای که خود یکی از سپاهیان خلیفه است و هیچ شناختی از امام ندارد نقل می شود و تفاوت نگاه او با آنچه که مردم عادی می بینند نشان داده می شود.