نسرین وکیلی

در این صفحه می توانید اطلاعاتی از لیست کتاب ها، مقالات، خبرهای مرتبط با نسرین وکیلی را مشاهده کنید.

مت دوازده ساله باید تا زمان بازگشت خانواده اش به خانه در محیط بکر و وحشی منطقه "مین" گلیم خودش را از آب بیرون بکشد. در نبود خانواده مت با دو سرخپوست به نام های "ساکنیس" رئیس قبیله سمور و نوه اش "اته آن" آشنا می شود. رئیس قبیله از مت می خواهد تا به نوه اش خواندن و نوشتن به زبان انگلیسی را یاد بدهد و در ازای آن او هم برایش شکار و خوراک بیاورد.
شنبه, ۲۵ شهریور
پسر کوچولویی به نام المر گربه پیر و ولگردی را با خود به خانه می برد، امّا مادر به او اجازه نمی دهد که از گربه نگهداری کند و گربه را از خانه بیرون می اندازد. المر با گربه همدردی می کند و از آرزوی پرواز با او صحبت می کند.
دوشنبه, ۲۲ خرداد
"دیو" یک سگ عروسکی قهوه ای خیلی کهنه با یک گوش شل و ول رو به پائین ویک گوش رو به بالا بنام داگر دارد که خیلی هم آن را دوست دارد. او داگر را همه جا با خود می برد و وقتی کثیف می شود او را شسته و آویزان می کند و همیشه او را تمیز نگه می دارد.
دوشنبه, ۴ اردیبهشت
ایزی دختر کوچکی است که از خیلی چیزها می ترسد. او از تاریکی، عنکبوت، از اشتباه کردن هنگامی که نقاشی می کشد، از افتادن وقتی اسکیت به پا دارد، یا وقتی که باید در نمایش مدرسه روی صحنه برود و از جنگل تاریک و انبوه هم می ترسد.
یکشنبه, ۲۱ اسفند
در مدرسه کلمنتین همه دانش آموزان در تلاش هستند برای سفر بهاری خود پول تهیه کنند. کلاس سومی‌ها و چهارمی‌ها تصمیم دارند استعدادهای خود را در مراسمی به نمایش بگذارند. امّا کلمنتین کار ویژه‌ای که مناسب این برنامه باشد به فکرش نمی‌رسد.
چهارشنبه, ۳ اسفند
کشاورزی با سه پسرش در مزرعه زندگی و سخت کار می کردند، او حیوانات را خیلی دوست داشت و از افزایش مرغ و خروس ها و گاو و گوسفندها لذت می برد. آنان هنگام کار آواز مخصوص خود را می خواندند، پسر بزرگ آواز کالسکه رانان، پسر دوم آهنگ مربوط به دریا و کوچکترین پسر درباره ویولن زن های دوره گرد و کشاورز هم درباره حیاط طویله، پشم چینی گوسفندان، تولد کره اسب ها و سایر حیوانات آوازمی خواند.
دوشنبه, ۲ آبان
جیپ پسر یتیم ١٢ ساله ای است که وقتی ٢ – ٣ سال بیشتر نداشت، از پشت گاری در حال حرکت به زمین می افتد. کسی سراغش را نمی گیرد برای نگهداری به مزرعه ای که محل نگهداری بیماران روانی است برده می شود.
سه شنبه, ۱۹ مهر
آرون لال است. مادر در آستانه دوازده سالگی برای اولین بار او را در خانه تنها می گذارد و برای تهیه آذوقه و هدیه ای برای او به شهرمی رود. او پدر خود را در کودکی از دست داده است و با مادرش تنها زندگی می کند. او طی این سال ها خواندن و نوشتن را از مادر آموخته است.
سه شنبه, ۲۴ خرداد
کتاب «بوته زارکیت» اثر نویسنده انگلیسی دیوید آلموند برنده جایزه هانس کریستین آندرسن شده ۲۰۱۰ است.
پنجشنبه, ۱۲ خرداد
«هملت» پسر هشت ساله ی پادشاه دانمارک از توطئه به قتل رساندن پدرش توسط عمویش کلادیوس و مشاور او پولونیوس آگاه می شود. هملت و افلیا دوست هملت تصمیم می گیرند پرده از این توطئه هولناک بردارند. و پادشاه را با خبر سازند. آن ها به کمک عروسک های خود این توطئه را به نمایش می گذارند ,و پدرـ پادشاه دانمارک دستور قتل برادر خود کلادیوس ومشاورش پولونیوس را می دهد ولی هملت و افلیا مانع قتل آن دو می شوند.
یکشنبه, ۲۵ اردیبهشت
مایکل و خانواده اش تازه به این خانه آمده اند. خواهر تازه وارد مایکل، سخت بیمار است و این خانواده را در وضعیتی بحرانی قرار داده است. مادر، در بیمارستان و کنار خواهر کوچولوست و پدر مرخصی گرفته تا روزها سر و وضع خانه را سر و سامان بدهد. خانه ی بزرگ اما، قدیمی که صاحب قبلی آن، یک پیرمرد بیمار، مرده است. خانه، حیاطی پر از گیاهان خودرو و سر و وضعی به هم ریخته دارد و یک انباری که در حال ویرانی است. انبار، پر است از چیزهای کهنه و به درد نخور، پر از فضله پرندگان و مگس های مرده.
دوشنبه, ۱۲ اردیبهشت
"پاییز بود. همه ی گل های باغ خشک شده بودند و دانه هایشان ریخته بود... گل قاصدک آهسته به دانه گفت: نترس، باد، خورشید و باران مراقب تو خواهند بود. خودت را رها کن. آن وقت خواهی دید..." کتاب "تخم گل قاصدک" از فصل پاییز آغاز می شود و به سرگذشت تنها دانه ای می پردازد که از گل قاصدک باقی مانده و می کوشد در برابر باد زمستان که تازه شروع شده است بایستد، اما باد او را با خود می برد، می برد به دوردست ها و دروازه های دنیای نادیده را بر او می گشاید، دنیایی ترسناک، اما زیبا که دانه را به کوچکی خود در برابر آن آگاه می کند. سپس برف زمستانی او را در زمین می نشاند و....
سه شنبه, ۱۶ فروردین
در کتاب «اگر تو بچه من بودی»، یکی از ویژگی‌های جانوران، با زبان مهرآمیز مادران‌شان و تصویرهای زیبای بزرگ، بیان شده است: شنای بچه سمورها، خواب زمستانی توله خرس‌ها، آواز خواندن بچه گرگ‌ها رو به ستاره‌ها و.... پدران و مادران انسان‌ها چگونه کودکان خود را پرورش می‌دهند؟ چگونه آن‌ها را برای زندگی در دنیای بزرگ و پر ماجرای پیش روی‌شان آماده می‌سازند؟ چه آرزوهایی برای آن‌ها دارند؟
سه شنبه, ۱۰ اسفند
بین "هیلاری" و "سارا-کیت" دوستی عمیقی پیدا می شود که عامل آن وجود خانه و دهکده جن ها در حیاط پشتی خانه سارا-کیت است. سارا-کیت دختر عجیب و مرموزی است که هیچ دوستی در مدرسه ندارد. بد لباس و تند خوست.
شنبه, ۲۳ بهمن
یک روز یک کانگورو با بچه ای که در کیسه داشت، از باغ وحش فرار کرد و رفت توی حیاط خانه ی خرس. پرنده کوچولو گفت: «تو هم چیزی را که من می بینم، می بینی؟» خرس جواب داد: «البته اما باورم نمی شود، مثل یک رؤیاست.»
یکشنبه, ۳۱ مرداد
در میان برهوتی بادگیر، پر از خرت و پرت های فلزی دور ریخته شده، پیرمردی غمگین و تنها زندگی میک ند، او با وجود فضای غمبار دور و برش هر شب خواب جنگلی زنده و پرنشاط را می بیند، سرشار از پرندگان و جانوران. یک روز در میان آت و آشغال ها به چراغ شکسته ای برمی خورد که به یک گل شباهت دارد و از آنجا اندیشه ای در ذهنش می روید . . . .
یکشنبه, ۲۴ مرداد
"می توانید تصورش را بکنید؟ تصور این که دو ماه تمام در سرمای منجمد کننده ی محیط بایستید و تخمی را روی پاهایتان نگه دارید؟"اما پنگوئن نر، آن هم پنگوئن امپراتور این کار را انجام می دهد! پنگوئن امپراتور بزرگترین پنگوئن دنیاست. او از تنها تخم اش مراقبت می کند. البته که این تخم را خودش نگذاشته است. فکر می کنید مادر جوجه ای که از این تخم در خواهد آمد، مرده است؟ نه. پس کجاست ؟ وقتی جوجه پنگوئن از تخم در بیاید، چه کسی به او شیر خواهد داد؟ پدرش! باور نمی کنید؟
دوشنبه, ۲۷ اردیبهشت
جس تنها پسر یک خانواده پر جمعیت است و در عین حال همیشه تنهاست. بزرگترین آرزویش این است که برنده مسابقه دو بین کلاس پنجمی ها شود. همه ی تابستان مشغول تمرین بوده و حالا بریا شکست دادن همکلاسی ها لحظه شماری می کند.ما نخستین روز مدرسه شاگردی جدید - دختری به نام لزلی - با جسارت وارد زمین بازی پسرها می شود و از همه جلو می زند.
یکشنبه, ۱۵ فروردین
وقتی جوزف خیلی کوچک بود،‌ پدربزرگش روانداز محشری برای او دوخت. روز به روز جوزف بزرگتر می شد و رو اندازش کوچک تر و کهنه تر می شد، ‌تا این که یک روز مادر گفت: جوزف دیگر وقتش رسیده است که بیندازیم اش دور. ژزف گفت: "پدربزرگ یک کاری اش می کند" پدر بزرگ رو انداز را برداشت این ورش کرد آن ورش کرد و همان طور که قرچ قرچ قیچی می زد سوزن اش فرو می رفت و در می شد فرو رفت و در می شد می گفت:"هو...م م م. از این رو انداز فقط به اندازه ای مانده که ازش یک ... چی درست کنم؟ ... یک کت محشر!" جوزف کت محشر را پوشید و بیرون رفت.
یکشنبه, ۱۶ اسفند
آلفونس با خودش می گوید" "چیزی به اسم شبح وجود ندارد." آلفونس تنها است. چیزی خش خش می کند ... به سنگینی نفس می کشد. شاید شبح است؟ شاید یک هیولای وحشتناک است. پدر برای فراری دادن شبح به لفونس یک شعر یاد می دهد. اما با خواندن آن شعر هم شبح نمی رود. آلفونس لحظات ترسناکی را تجربه می کند تا این که طی ماجراهایی و البته به کمک پدر متوجه می شود آنچه که شبح به نظر می آمده سایه ی اشیاء بوده است.
چهارشنبه, ۱۲ اسفند
آلفونس و میلا دوست هستند و می خواهند یک خانه درختی بسازند و این در حالی است که همه پسرها بازی با دخترها را منع می کنند و می گویند: «دختر بی دختر!» دخترها موش اند، مثل خرگوش اند.».... دخترها لوس و ترسواند.... دخترها برای معلم ها خود شیرینی می کنند..... الکی الکی می خندند و .... آلفونس با آن ها هم عقیده نیست، چون میلا «قلبی دارد از طلا!» و یک همبازی معرکه است. چون کلی چیز بلد است. در هر کاری ابتکارهای جالبی به نظرش می رسد. او می داند چطور باید آب نبات و ... چطور درست کند.... می تواند با حیوان های کوچک تأتر و سیرک راه بیندازد."
دوشنبه, ۳ اسفند
داستی امروز قرار است پیش مادربزرگ و پدربزرگ باشد. از لحظه ای که می رسد، چشمش به هر چه می افتد می خواهد بردارد. عینک مادربزرگ، کلاه پدربزرگ و حتی چاقوی آشپزخانه. ناگهان خانه ساکت ساکت می شود. پدربزرگ فکر می کند داستی در جایی خوابش برده. واقعاً همینطور است؟ پس با هم سری به اتاق های دیگر می زنیم، چون مادر آمده و می خواهد او را با خود ببرد.
یکشنبه, ۴ بهمن
هنگام بازی فوتبال توپ نوی آلفونس ابری گم می شود. آلفونس آبری توپ جمع کن ـ که پسربچه ای است کوچک تر از خودش – را گناهکار می داند. برای همین مشت محکمی به صورت پسر می زند. شب هنگام خواب آلفونس همه ی ماجرا را دوباره به یاد می آورد؛ به مشتی که به صورت پسرک زده است، به خونی که از دماغ پسرک جاری شده فکر می کند. آلفونس به شدت نگران پسر است. خوابش نمی برد، انگار هیولایی همان نزدیکی است ... می ترسد ...
سه شنبه, ۲۴ آذر
سامر از زندگی با عمه"می" و عمو "اب" لذت می برد. عمه می و عمو اب زمانی که هیچ کس سامر را نمی خواست او را به فرزندی پذیرفته بودند. اما با مرگ عمه می، همه چیز تغییر می کند. عمو اب که نتوانسته است با مرگ "می" کنار بیاید، بسیار غمگین است و سامر احساس می کند که کم کم عمو اب را هم از دست خواهد داد. سامر و عمو اب به پیشنهاد "کلتوس" برای یافتن کسی که بتواند با "می" ارتباط برقرار کند به سفری کوتاه می روند و پاسخ پرسش خود را می گیرند. این کتاب در سال ۱۹۹۲ برنده ی مدال نیوبری شده است.
یکشنبه, ۱۷ آبان