نقدی از زری نعیمی، سردبیر دوماهنامهی «عروسک سخنگو» بر کتاب «فراتر از یک رویا» که در شماره ۲۹۸_ ۲۹۷ (مرداد و شهریور ۱۳۹۵) این نشریه به چاپ رسیده است:
فراتر از یک رویا
نویسنده: جف آرتس
تصویرگر: ماریت تورن کویست
ترجمه¬ی زهره قائینی
ناشر: موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان
۴۴ ص (مصور)
چاپ اول: بهار ۱۳۹۵
۳۰۰۰ نسخه
۱۳۰۰۰ تومان
فراتر از یک رویا کتابی است دربارهی مرگ، نوشتهی جف آرتس و ترجمهی زهره قایینی که موسسهی پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان آن را به چاپ رسانده است.
زندگی اینجاست. مرگ کجاست؟ زندگی این شکلی است. مرگ چه شکلی است؟ با مرگ میخوابیم. با او کجا میرویم؟ با مرگ به کجا فرستاده می¬شویم؟ برخی کتابها گفتهاند مرگ مثل خواب است. پس مرگ میتواند زیستن در جهان بیخبری باشد. یا فرورفتن در یک نمیدانم. یک نمیدانم کجا. نمیدانم چگونه و... «فراتر از یک رویا»، پا به پای داستان و تصویرهایش ذهن را در برابر این پرسشها قرار داده است. نه کتابی برای بزرگسالان، نه شکافتن مفهوم پیچیدهی مرگ؛ که همنشین شدن با مرگ، مثل زندگی. زانو زدن کنار مرگ و چشم در چشم او دوختن. فراتر از یک رویا، سفری است به مرگ. مثل همهی سفرهایی که میرویم. مثل سفر به دریا و نشستن در ساحل، مثل مسافرت به شمال و فرورفتن در قعر جنگلهای انبوهش، مثل سفر به کویر و گم شدن در بیقید و بندیاش.
یک مسافرت عجیب و شگفتانگیز. همراه با دو کودک. فقط دو کودک. یک دختر و یک پسر ما را میبرند به آن جا که از آن میترسیم. فرار میکنیم. داستانهای کودک همیشه از مرگ گریختهاند. اجازه نمیدهند کودک در واقعیتهای داستانی با آن روبهرو شود. دوست دارند مرگ را از زندگی بیرون کنند. فکر میکنند چهرهی مرگ زشت است و هولناک. فراتر از یک رویا میخواهد چشم بدوزد در چشم مرگ. باور دارد که مرگ نیمهی خاموش زندگی است. در سکوت کنار ما قدم میزند. دو کودک در داستان کنار هم قرار میگیرند. خواهر و برادر هستند. دختر از مرگ آمده. پسر از زندگی. با هم دوچرخهسواری میکنند. پسر کوچک اول صدایش را میشنود: «نخستین بار که صدایش را شنیدم، پشت میز نشسته بودم و شیرینی خانگی میخوردم.»
همین یک ماه پیش بود. برادرزادهی نه سالهی من برای اولین بار طعم مرگ را چشید. تا به حال او را از نزدیک و بیواسطه ندیده بود. یک آفتابپرست خریده بود. دوستش داشت. همهی درس و مشقهایش را کنار لانهی او مینوشت و میخواند. اسمش را گذاشته بودند عیساخان. به یاد شخصیتی از کودکیهای من و برادرم؛ پیرمردی که همهی کارهایش روی دورِ کُند بود. غذا خوردنش. تکان دادن سرش. راه رفتنش. حرف زدنش. مثل همین آفتابپرست. عمر آفتاب¬پرست خیلی کوتاه بود. مریض شد. رفت زیر سِرُم. بعد از یکی دو روز خبر دادند که مرد. او همراه با پدرش، جنازهی آفتابپرست را در گوشهای از باغچه خانهشان (در آلمان) دفن کردند. و با هم برای آفتابپرست گریه کردند. وقتی خبر را شنیدم دلم میخواست بدانم اولین تجربهی او از مرگ چگونه بوده. مرگی این همه نزدیک. این همه ملموس.
فراتر از یک رویا، کتاب کودک است. داستان کودک. مستقیم و ملموس از مرگ میگوید. طفره نمیرود. آن را تحریف نمیکند. با صدا و شیرینی شروع میشود. صدایی متفاوت: «صدایی از آن جا بلند میشد. خانه پر از سر و صدا بود، اما هیچ صدایی مانند صدای وزوز او نبود.» پسر کوچک راوی داستان است. او کوچک است. اما حجمِ تنهاییِ او بزرگ است. تنها روی صندلیاش. با صندلیهای خالیِ دیگر. یک میز بزرگ آبی. او صدا را میشنود. میشناسدش: «هیچ کس نمیتوانست مانند خواهرم مرا این گونه آرام صدا کند. فریادش بلندتر از یک آه نیست. جیغش آرامتر از صدای نفس یک گربه است.» هم داستان و روایت و هم تصویرها شاعرانهاند. نگاهش به مرگ شاعرانه است. مثل نگاه بیژن جلالی به مرگ. مرگ معشوق اوست: «گوئیا معشوق من/ مرگ بوده است/ و همهی این شعرها را/ برای او گفتهام.» یا: «با شعر میرود/ هر آنچه میرود/ و مرگ چه شاعرانه/ دورِ سر ما میچرخد.» نه نگاهی رمانتیک، سطحی و لوس؛ یا نگاهی خیسِ خالی!
کودک با صدا تنهاست. فضاهای تصویر باز باز هستند. و واقعی. خانه، صندلی، میز، گربه، بشقاب خالی غذا، دیوار و قاب عکس. یکی رنگی، یکی سیاه و سفید. عکس رنگی او در کنار عکس سیاه و سفید خواهرش. یکی از مرگ و یکی از زندگی. کنار هم. داستان بدون تزئینات و آرایهها مرگ را به زندگی دعوت میکند. صدای خواهرش از او دعوت میکند: «برویم دوچرخهسواری؟» راوی با خودش میگوید: «میدانستم که آدم وقتی بمیرد میتواند خیلی کارها انجام بدهد. میتواند حرف بزند و دیگران را به گریه بیندازد. وقتی اسمش برده شود، دیگران به گریه بیافتند و...»
راوی هم مثل من ذهنش پر از سوال است. نویسنده به او فضایی داستانی و تصویری میدهد تا بپرسد. به او فرصت میدهد تا او از مرگ و مردن، مثل زندگی کردن حرف بزند: «خیلی چیزها بود که میخواستم از او بپرسم.» او، خواهرش است. قبل از این که پسر به دنیا بیاید، دختر مرده بود. میپرسد: «تو که مردهای سکسکه هم میکنی؟ آیا زیر زمین با خودت حرف میزنی؟ راستی آن جا ساکت است یا صدای موسیقی هم میشنوی؟ دلت میخواهد دوباره به زندگی برگردی؟»
همیشه شنیدهایم یا خواندهایم وقتی میخواهند مرگ را برای کودک توضیح بدهند، میگویند رفته یک جای خیلی دور. یا میگویند رفته به آسمان. پرواز کرده و رفته. دروغ به این بزرگی را مثل یک راست قابل باور تحویل کودک میدهند. مرده، اصلاً پرواز نمیکند. گودالی کنده و به خاک سپرده میشود. با تابوت یا بیتابوت. پرواز نمیکند. به آسمان نمیرود. دفن میشود. مثل تجربهی بیواسطه و صریح برادرزادهی من از مرگ. دفن کردن موجودی که از هر چیزی بیشتر دوستش داشته، با دستهای خودش. لمس مرگ. به جای این تجربه، دروغ یا فریبی بزرگ به او تحویل میدهیم. حقیقت را در برابر چشمان او وارونه میکنیم. جعل میکنیم. نویسنده و تصویرگرِ فراتر از یک رویا، به کودک دروغ نمیگویند. فریبش نمیدهند. خواهرش در خواب یا رویا از مرگ آمده تا با او بازی کند. دوچرخهسواری. وقتی زنده بوده، دوچرخهسواری بلد نبوده. اما حالا میتواند. راوی داستان، به راحتی و سادگی زندگی و بازیشان، موجودیت مرگ را پذیرفته. میگوید: «اگر مردهای، خوب نیاز به تمرین نیست. وقتی مرده باشی دیگر هیچ چیز خطرناک نیست.»
زندگی و مرگ سوار بر دوچرخه، روی زمین رکاب میزنند و رکاب میزنند. به سمت ماه حرکت میکنند. انگار شناورند. روایت و تصویر شاعرانهترین لحظهها را در کنار هم آفریدهاند. در اوجِ شاعرانگیِ رویا: «خواهرم روی زمین زانو زد و گفت: آه! چقدر عجیب. من روی گور خود زانو زدهام.» حرکتی از ماه به زمین و زانو زدن کنار مرگ تا برادر بپرسد: «پرسیدم: آن زیر چیه؟ گفت: یک تابوت آن جاست. آن جا من اسکلتم را نگاه میدارم. پرسیدم: حالا که مردهای به اسکلت هم نیاز داری؟» واقعیتِ برهنه¬ی مرگ کنار دو کودک نشسته است. داستان و تصویر واقعیت را برای آنها روتوش نمیکنند. تصویری پرشکوه ساختهاند از مرگ. دو کودکِ تنها در گورستانی بزرگ. پر از قبر. پر از مرگ. دو کودک فقط گوشهای کوچک از این تصویر پرشکوه را پر کردهاند. کدام نویسنده یا تصویرگرِ این¬جایی جرئت میکند و به خود فرصت میدهد که کودک را تنهای تنها در برابر مرگ قرار بدهد؟! آن هم در ترکیبی از واقعیت محض و برهنه با رویایی شاعرانه. فراتر از رویا، با زمینیترین روایت، شاعرانهترین تصویر را از مرگ ساخته است: «فقط مرگ است/ که می¬شکند کلام را / و نام خودش نیز / در دهانِ ما / می¬شکند.»
بعد از زانو زدن در گورستان و پرسش از اسکلتها، روایت وارد فضایی دیگر میشود. قدم گذاشتن به سرزمین اندوه. اندوهی که با مرگ میآید. همه میخواهند هر چه زودتر و سریعتر آن را پشت سر بگذارند. فرصت همنشینی با اندوه را به خود نمیدهند. عبارتی که بارها شنیدهام این بوده که زودتر قضیه را جمع کنید. یا جمع کنیم. کسی به اندوه، به مثابهی یک امکان و فرصت نگاه نمیکند. مثل اشارهای که احمد شاملو دارد به تنهایی: «از تنهایی مگریز، به تنهایی مگریز، گهگاه آن را بجوی و تامل کن.» اندوه برای فرار کردن نیست. برای پس زدن و فراموش کردن نیست. بزرگترها هم مثل بیماری به آن نگاه میکنند. حتا در مورد خودشان. آن را پس میزنند. چه برسد به کودکان.
داستان به هر دو کودک فرصت قدم زدن، نشستن و چشیدن اندوه را میدهد. بعد از گورستان، آن دو وارد یک پارک میشوند. دریاچهای آنجاست: «مرغان دریایی روی یک پا خوابیده بودند. او به سوی اسکله رفت و سوار قایق شد و طناب آن را باز کرد. ناگهان احساس کردم اندوه همهی وجودم را گرفته است. نه از آن غصههای معمولی، اندوهی که سالهاست با من است. اندوهی کهنه و قدیمی که همچون کاغذ دیواری تمام دیوارهای خانهی ما را پوشانده است. گاه این اندوه را در سوپ مامان میچشم و گاه در کارهایی که بابا دور و بر خانه انجام میدهد، میبینم و زمانی هم آن را در کلاه پشمی که برای روزهای سرد سرم میگذارم، احساس میکنم.» آن دو به خودشان فرصت میدهند تا کنار هم، در یک قایق، تنها با خوردن شیرینی خانگی دستپخت مادر، اندوهشان را تقسیم کنند. مثل شیرینی آن را بخورند. نیمهای از آن را او و نیمی دیگر را خواهرش در دهانشان میگذارند و میجوند و میگویند: «اووووم.» و نه هیچ چیز دیگر.
* عنوان، برگرفته از شعری از بیژن جلالی
کتابک در رابطه با این موضوع، مقالهی زیر را پیشنهاد میدهد: