دومین همایش دوسالانه «با من بخوان» ۲۴ آبان ماه ۱۳۹۷ با شعار «با من بخوان تا اوج پرواز» برگزار شد.
«نامهای از ایران به پائولو، معلمی در آمریکای لاتین» عنوان سخنرانی،علی مرتضوی فومنی، پژوهشگر گروه مطالعات آموزشی انجمن مطالعات فرهنگی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران و از اعضای گروه آموزش «با من بخوان» بود که در این همایش ارائه کرد.
در زیر متن کامل این سخنرانی را میخوانید:
«نامهای از ایران به پائولو، معلمی در آمریکای لاتین»
سلام پائولو، میرزا حسنام، رشدیه
در سنه ۱۲۹۸ شمسی، هیأت دولت ماهی هفتصد ریال برای من از مجلس گذرانیده، حواله بمالیه گیلان کردند. تا سنه ۱۳۰۳ میگرفتم. در اواخر آن سال به طهران آمدم که این مبلغ کفاف به معاشم نمیکند.
از یکطرف مالیه از پرداخت آن در طهران تعلل پیش آورد که از عواید پوطی پنجشاهی پرداخت میشد، از طرف دیگر وزارت فرهنگ با مالیه به مکاتبه افتاد که مساعدت کند از مجلس یکصد و پنجاه تومان شهریه برای من بگذراند. وزارت مالیه از من مدرک استحقاق خواست، جز سکوت جواب نیافته، به ماهی پنجاه و سه تومان حقوق مدت خدمت قانع شده، معرض از طهران به قم رفتم. یکی از فقهای قانون گفت حقوق عنایتی دولت که از مجلس چندین سال تصویب گذشته است، حق مطالبه داری. در آذرماه ۱۳۱۵ بمحاکمات مالیه عریضه دادم، متن قانون خواندند که حقوق ماهانه، سه سال مطالبه نشود، دعوی باطل است. به حرمت قانون از سنوات صرفنظر کرده، از تاریخ عریضه در آذرماه ۱۳۱۵، اصل حقوق را مطالبم. هیأت وزرا جواب لا یا نعم نمیدهد. از مجلس شورای ملی دادخواهم و از تو.
سلام پائولو، صمدم، بهرنگی
مدرسهای که من سال گذشته در آن درس میدادم دو اتاق بود وسط بیابان. با سیصدمتر فاصله از دِه. نزدیک قبرستان. با دو معلم که یکی من بودم و شاگردان تا کلاس چهارم از خود دِه و دِههای دور و بر. مستخدم و چیزی از این قبیل هم در کار نبود، حیاط و حوض و تلنبهای هم. آب را بچهها میرفتنداز دِه میآوردند. شبهای زمستان بیتوتهگاه و جفتگاه سگهای ولگرد و روزهای تابستان محل بازی و... بچهها. این مختصر وضع مدرسه است. هیچ کتاب تربیتی سراغ ندارم که به طرز کار در چنین مدرسهای که گفتم بپردازد. تنها مدرسه من این حال و روز را ندارد. بیشتر مدرسههای ایران چنین است یا بدتر - و دستکم مدرسههای دوروبر تبریز - و به قیاس میتوانم بگویمکه وضع مثلاً چاهبهار و روستایش چطور است!
تو خوب میدانی تا محیطی را از نزدیک نبینیم، در آن زندگی نکنیم، با مردمش نجوشیم، صداشان را نشنویم و خواستههاشان را ندانیم، بیجاست که برای آن محیط و مردمش دلسوزی کنیم... آنهایی را هم میگویم که توی پایتخت میلولند، تا خرخره میخورند، در مبل و صندلی میلمند، تابستان باشد کولر دم دستشان، زمستان باشد بخاری برقی و شوفاژ پشت سرشان، خانمی و کلفتی و نوکری و دم و دستگاهی در خدمتشان، حقوق و پول فوقالعادهکار دائمی در انتظارشان و سالی چند مطالعه روانشناسی و آموزش و پرورش از روی کتابهای آمریکایی محرکشان، و برمیدارند برای بچه »چاهبهار« کتاب مینویسند و برای بچه »گاوگان« برنامه تنظیم میکنند که مدرسهها باید از اول مهرماه باز شود و معلمها هم از اول شهریورماه حاضر شوند و در آخر خردادماه هم درس تمام شود. دیگر غافلند که گاوگانیها تا آخر مهرماه هنوز انگورهاشان را نچیدهاند که بتوانند سر کلاس حاضر شوند و خردادماه هم که بشود باز توی باغ و مزرعه لازمند و در شهریورماه سرشان آنقدر شلوغ است که اغلب روز امتحان و مواد تجدیدی خود را فراموش میکنند...
«عینالدوله» را که میشناسی؟ دشمن شماره یک مشروطه بود و بعد ناظر دوره سوم انتخابات مجلس شورای ملی نخستوزیر مشروطه.
نتیجه؟
به مقیاس خیلی کوچک اینها هر کدام یک «عینالدوله» هستند. میگویند: هرکس خر شد ما پالانش هستیم، در شد دالانش!... تعجب و خشم من از اینجاست که مردم ما اینقدر خوشباور و فراموشکار هستند که خروس کشیهای آقاشیخروباه را زود فراموش میکنند و توبهاش را باور میکنند و میریزند زیر سایهاش سینه بزنند، به هواداری او.
بنابراین اگر یکی از این آدمها و رئیسها بیاید فریاد بردارد که من میخواهم در اداره و کار تعلیم و تربیت تحول بیافرینم، باید بدانید که حرفش کشک است. درست »به حج رفتن« آقاشیخروباه میماند.
یاد شعر »م. امید« افتادم: ای درختان عقیم ریشهتان در خاکهای هرزگی مستور...!
سلام پائولو، محمدم، بهمنبیگی.
از آمریکا دعوتم کردند به مناسبت همین کارایی که میکردم. من آنجا که رفتم، گفتند چه میخواهی ببینی؟ گفتم والا به هاروارد و اینها نمیرسم، معلوماتم کافی برای استفاده از هاروارد و عرضم به خدمتتان یل و سنفرت نیست. اگه ممکن است مرا بفرستید یا وسایل تهیه کنید مرا بفرستند پیش سرخپوستها تا مدرسههای آنها را ببینم. قبول کردند و بنده را به جاهای بسیار بد بردند. خیلی هم به خودم بعدها بد گفتم برای اینکه فوقالعاده جای بدی میبردند، خیلی هم سخت میگذشت. رفتم نیومکزیکو، آریزونا، نمیدانم. آنجا سرخپوستهایی دیدم، مدارس را دیدم، شبانه روزیاش را دیدم. بعد در مرکز ایالات متحده امریکا در شهر واشنگتن دیسی، یعنی مرکز مربوط به سرخپوستها، لازم بود که یک صحبتی بکنم. نتیجه سفرم را بگویم. گمان میکنم آنها را هم پکر کردم، گفتم من آمده بودم چیزی یاد بگیرم اما معتقدم که شما باید بیایید ایران و از من چیز یاد بگیرید.
به هیچوجه موفقیت شما شبیه موفقیت من نیست. اما خب هیچ هم بدشان نیامد. عین حقیقت هم بود، به هیچ وجه موفق نبودند در تدریس سرخپوستها، به هیچ وجه. بله، معلمی و معلمپروری کار مشکلی است. شما بایستی الهامبخش باشید. شما باید آدمی را که تحت تعلیمتان است، تحت تأثیر قرار بدهید، از او آدم جدیدی درست کنید. آدمی که عاشق فقیرها باشد، عاشق مظلومها باشد، این آدم باید عاشق باشد که انسان بسازد.
آنجا من به عنوان یک شاهد ناظر، گاه واسطه میشدم که سرخپوستها نسبت به معلمشان محبت داشته باشند، اما معلم نیویورکی توی کمپ سرخپوستها نمیتوانست بماند. نمیتوانست زندگی کند. عین همان گرفتاری که اینجا معلم شهری با فلان عشیره دارد. آنوقت معلمهای عشایری ما صبح زود که میرفتند توی چادر، غروب در میآمدند. اصلن عاشق بودند. بنده گاه چنان حضرات را تحت تأثیر خودم قرار میدادم که اصلن سر از پا نمیشناختند. فریاد میکشیدم: چشمانتان را ببندید، به خاطر بیاورید، ننههاتان را به خاطر بیاورید، خواهرهاتان را با لباسهایشان به خاطر بیاورید، جورابی که به پا ندارند را، کفشهای پارهپارهشان را به خاطر بیاورید، کلاه چرکیشان، کلاههای چرک گرفته نمدیشان را به خاطر بیاورید، به یاد بیاورید که در تمام خانه، یک جفت کفش خوب مهمانی دارید. گاهی برای پای یکی کوچک است، برای پای یکی بزرگ. خوب به یاد بیاورید که پدرهای ما، مادرهای ما، اشک بیش از آب، صورتشان را شسته، به یاد بیاورید.
خب باید چهکار کنیم؟ غارت کنیم؟ همینطور بنشینیم ما؟ چه راهی وجود دارد؟ همینطور برویم تمام میشود غارت، میگیرندمان. دزدی بکنیم که میکنیم، خب میگیرندمان. تمام میشود. یک راه هست فقط، که ما یاد بگیریم. یاد بگیریم که صبر را با صاد بنویسیم، سر را با سین. اینجا که ماییم این انتها پیدا میکند به نان، به کفش، به آبرو، به حیثیت.
سلام پائولو، جبّارم، باغچهبان
عرض عریضهای نیست، تنها چند عکس دسترس شد، مشتی نمونه خروار، فرستادم ببینی، نگاه کن... نگاه کن که موم شب به راهِ ما، چگونه قطره قطره آب میشود...
تنظیم و روایت: از علی مرتضوی فومنی