پیش از مطالعه بخش دوم میتوانید بخش نخست را در لینک زیر مطالعه کنید:
شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب، بررسی کتاب «شازده کوچولو» - بخش نخست
بخش دوم: امر غریب
میخواهیم خانهای بسازیم. به چه چیزی نیاز داریم؟ پیش از هر چیز، یک نقشه در ذهن و مسیر راه. راهی که قرار است ما را به ساختن خانه برساند، از همه ملزومات دیدنی و نادیدنی. دیدنی مانند پول و آجر و سیمان و تیرآهن و نادیدنی مانند آمادگی خودمان، بررسی وضعیت حال و آیندهمان و چرایی کارمان. چرا میخواهیم یک خانه بسازیم؟ میتوانیم دهها دلیل بیاوریم. چرا میخواهیم یک داستان بنویسیم؟ میتوانیم دهها دلیل بیاوریم؟
داستان بر ملزومات نادیدنیاش استوار است، برنیازهای نادیدنی شکل میگیرد. اما این نیازهای نادیدنی به زبان نمیآید. اگر از نویسندهای بپرسید چرا این داستان را نوشته، ممکن است اگر سکوت نکند برایتان دلیلهای بسیاری بیاورد. این دلیلها بیشتر هم جنبهای انسانی و فراگیر دارند. بیشتر این دلیلها هم شبیه بههم است.
برای برخی نویسندگان سخت است به این پرسش پاسخ دهند و سکوت میکنند چون میدانند یا حسی درونی بهشان گفته که داستان از نیازهای نادیدنی و به زبان نیامده ریشه گرفته. هر دلیلی برای نوشتن داستان، پس از به زبان آمدن آن است، پس از شکل گرفتناش در واژهها. لحظهٔ ریشه گرفتن، جوانه زدن و رشد کردن داستان درون یک نویسنده، هرگز گفتنی نیست، هرگز به زبان نمیآید. داستان که جاری شد، آفریده شد، میتوان از دلیلهایی گفت که درون رخدادهایاش دارد از دلیلهایی که در قصه هست نه درون نویسنده.
داستانهایی آفریده میشوند که از این دلیلهای ناگفته جوانه زده باشند. داستان درون نویسنده ذخیره میشود تا زمان به زبان آمدناش برسد.
اگر نویسندهای پیش از نوشتن، هزار و یک دلیل برای رخ دادن داستاناش داشته باشد، دیوارهای آفرینش بالا نخواهد رفت. آنوقت مجبور است داستان را بسازد، آجر به آجر خودش بالا ببرد و زیر فشار و سنگینی این دلیلها داستاناش خرد میشود و از هم میپاشد. دلیلها باید با دیدن و شنیدن و ذخیره کردن، درونی نویسنده میشود. نویسندهای که لحظهها را زندگی و درک میکند، دلیلهای درونی برای نوشتن دارد.
برای «شازده کوچولو» تأویلها و تحلیلهای بسیاری نوشته شده و هنوز میتوانیم بنویسیم چرا؟ چون اگزوپری قصد نکرده این را بگوید یا آن را نگوید. ذخیرههای او از همه آنچه دیده و حس کرده، این داستان را آفریده. هر منتقدی، هر خوانندهای میتواند از راهی وارد داستان او شود. «هیچ» درون او بوده است.
تفاوت ساختن و آفریدن در این است. نویسندهای میتواند بیافریند که با زیستن مسئله داشته باشد. داستانی آفریده شده است، که مسئله دارد که مسئله را میشناسد.
اما غریبهای آشنا!
هواپیمای خلبانی خراب شده و از قضا در کویر هم فرود آمده بدون هیچ مسافر و سرنشین دیگری. تا اینکه سروکله پسر بچهای پیدا میشود. او هم تنهاست و آنقدر عجیب و متفاوت که نمیتواند به خلبان برای تعمیر هواپیمایاش کمک بدهد چون از سیارهٔ دیگر آمده است! شازده برای شناختن آمده و خلبان گمان میکند همه چیز را میشناسد.
مسئلهٔ شازده و خلبان در ظاهر یکی نیست، چون از دو دنیای متفاوت هستند. اما در پایان چی؟ شازده کوچولو غریبی است که آشنا میشود برایمان. سیارهاش، گلاش، برهاش و آمدن و رفتناش را باور میکنیم. خلبان آشنایی است که برای شناختن شازده باید غریبه شود با خودش حتی با ما. او را، هواپیمایاش و کنشهایاش را میشناسیم اما اندوهاش برای رفتن شازده کوچولو چی؟ چرا باور میکنیم؟ اصلاً خلبان شازدهای دیده است؟ شاید همه در خیال و خواباش بوده؟ شاید از گرمای بیابان بوده؟ شاید سراب دیده؟ چرا باورش میکنیم؟ چرا گمان نمیکنیم همه را خودش ساخته باشد؟
چون داستان مدام بین نشانههای آشنا و ناآشنا رفت و آمد میکند. حتی ساکنان آن همه سیارهای که شازده کوچولو به آن سفر کرده با همهٔ غریبگی برایمان آشنا هستند، کنشهایشان را میشناسیم. فرمانروا، جغرافیدان، حتی گیاه بائوباب سیارک شازده کوچولو. کشف سیاره هم با نشانههای آشنا بیان شده. ستارهشناسی ترک که... داستان، تمامی این جزئیات را به دقت میگوید تا به ما ثابت کند حقیقت را میگوید. اگزوپری برایمان نقاشی کشیده از شازده، و هرچه آنچه شازده دیده است. چرا؟ که نشان دهد شازده را دیده است!
سخن گفتن مار برایمان عجیب است؟ گفتوگوی شازده با گلاش؟ روزها انتظارش برای شکوفا شدن گلبرگهایاش؟ ناز کردنهای گل چی؟ باور میکنیم گلی برای ما ناز بکند؟
شک نمیکنیم خلبان دروغ بگوید و یا شازده نگران برهای باشد که میخواهد گلاش را بخورد. باور میکنیم روباهی دربارهٔ اهلی شدن فلسفه داشته باشد، باور میکنیم ماری این همه دانا باشد، با دیدن چاه ما هم شاد میشویم و با رفتن شازده دل ما هم میگیرد اما میدانیم نرفته است.
باور میکنیم میان کویر کسی بخواهد برایاش نقاشی بکشیم. چند بار پیش آمده، میان اندوه، میان درد، یک سخن، یک هدیه یک اتفاق غیرمنتظره همه چیز را برایمان تغییر دهد؟ از یادمان ببرد که در چه وضعیتی هستیم؟
خلبان، سقوطاش و خرابی هواپیمایاش، سقوط و خرابی لحظههای ماست که منتظریم کسی تغییرش بدهد با صدای خندههایاش. شازده تمامی امیدهای ماست برای زیستن که مدام به ما یادآوری میکند که رفت و برگشت قطارها اگر بیهدف باشد چهقدر کسالتبار است که دوستی و عشق برای تمامی لحظههای زندگی خوب است.
این فضای غریبه، همان «هیچ» است. فضای متفاوت و دور از روزمرگی. فضایی که همیشه میشود به آن پناه برد و در پناهاش از دردهای زندگی دور شد.
چرا شازدهای که از یک سیارهٔ دیگر آمده ظاهری غریب ندارد؟ اگر شازده موجودی عجیب بود او را باور میکردیم؟ میتوانست این همه با ما نزدیک شود؟ چرا شازده در ظاهر کودک است؟ چرا کنشهای کودکانه برای او انتخاب شده است؟ اصلاً کودک است؟ از پدر و مادرش میگوید؟ از خانوادهاش از تنهاییاش بدون بزرگترها؟ کنشهای یک بزرگسال و اندوهاش برای یک گل برایمان غریب است اما اندوه کسی که همانند یک کودک است را باور میکنیم. شبیه یک کودک انتخاب شده تا برایمان آشنا باشد تا بپذیریم او را. چون میدانیم کودکان هنوز به روزمرگی آلوده نشدهاند و خو نگرفتهاند و «هیچ» درونشان بزرگ است. همیشه میتوانند شگفتزده شوند. دیدن یک نقاشی، یک بازی ساده آنها را به وجد میآورد. میخواهند کشف و تجربه کنند که زندگی برایشان در لحظه میگذرد و کسالتبار نشده است. زندگی برایشان امری غریب است!
«شازده کوچولو» راهنمای سفر ما در زندگی است و همیشه برایمان تازه میماند. یادآوری میکند میان آن همه سیارهای که ساکناناش خودخواه و جاهطلب هستند، سیارکی است که شازدهای دلاش برای گلاش میتپد و میان این همه چیزهای بزرگ و بیحساب، نگران خورده شدن آن است. چند گل را میشناسیم که از یاد رفتهاند و کسی را ندارند تا برای برههای شیطان پیرامونشان پوزهبند ببندد؟