جیمی- عروس دریایی- در اعماق دریا زندگی میکرد. اونجا بسیاری عروس دریاییها و همینطور ماهیهای دیگه در اندازههای مختلف زندگی میکردن. جیمی دنبالههای بلندی داشت که ازش آویزون بودن. اون از این دنبالهها برای گرفتن میگوهای کوچولو و غذای ناهارش استفاده میکرد. چشمهای بزرگ و گردش به اون کمک میکردن تا در زیر آب، خوب ببینه. وقتی کوسهای رو میدید که به اون طرف میاد، به ته دریا میرفت و میون جلبکها و گیاهان دریایی دیگه پنهون میشد.
یک روز جیمی همراه با ماهیهای دیگه مشغول شنا و گردش بود که بالن غولپیکری، شناکنان به اون طرف اومد. بالن، بالههاش رو به بالا و پایین حرکت میداد و با این کار، جیمی رو میون آبها، به این طرف و اون طرف میفرستاد. جیمی دایرهوار توی آب میچرخید و کاملاً گیج شده بود. وقتی که بالاخره از چرخش ایستاد، نگاهی به دور و بر انداخت. در ته آب، هیچ اثری از جلبک یا گیاهان دیگه نبود و هیچ نوری از آفتاب هم در بالای سر دیده نمیشد. جیمی نمیفهمید کدوم طرف بالا و کدوم طرف پایینه. اون در آب غوطهور شد و همینطور پایین و پایینتر رفت؛ ولی به جای این که دور و بر تاریکتر بشه، روشنتر شد. هر چه که بالاتر میاومد، تاریک و تاریکتر میشد: «بالا کدوم طرفیه؟ بالا کدوم طرفیه؟»
جیمی دنبالههاش رو دور خودش پیچید و شروع کرد به گریه. دوست نداشت اونجا باشه. دلش میخواست برگرده پیش ماهیها و عروسدریاییهای دیگه. در همین موقع بود که بالن بار دیگه به اون طرف اومد. بالههاش به بالا و پایین حرکت میکردن. جیمی فریاد زد: «مواظب باش!» اما دیگه دیر شده بود. جیمی باز هم بیاختیار در میون آبها به پرواز دراومد و دور خودش چرخ زد و سرش گیج رفت. وقتی که بالاخره از حرکت ایستاد، دلش نمیخواست چشمهاش رو باز کنه. دلش نمیخواست که ببینه هنوز اونجا تاریکه، یا ببینه که هنوز نمیدونه کجاست.
بالاخره به خودش جرأت داد و چشمهاش رو باز کرد. وقتی که بقیهٔ عروسدریاییها، جلبکها، گیاهان دیگه و انبوه ماهیها رو دید خیلی خوشحال شد. اینجا رو خیلی بیشتر دوست داشت. اینجا خونهاش بود.