خانم و آقای پوسوم با بچههاشون پولی، پائولا و پرسی روی یک درخت بلند زندگی میکردن. اونها خونوادهٔ خوشبختی بودن و در کنار همدیگه از زندگی لذت میبردن. هر شب در حالی که از دمشون آویزون بودن به خواب میرفتن. بله، خوابیدن خونوادهٔ پوسوم اینطوری بود. خانم و آقای پوسوم روی بالاترین شاخهها میخوابیدن و سه فرزندشون روی شاخههای پایینتر.
یک روز صبح بعد از این که خانم و آقای پوسوم از خواب بیدار شدن، پرسی رو که نوزاد بود، ندیدن. پائولا و پولی هنوز خواب بودن و به شاخهٔ درخت آویزون بودن.
خانم پوسوم، پولی و پائولا رو بیدار کرد و پرسید: «شما دخترها امروز صبح پرسی رو ندیدهاین؟»
پولی گفت: «نه مامان.»
پائولا هم گفت: «نه مامان.»
اونها از درخت پایین اومدن تا به دنبال پرسی کوچولو بگردن. اما اون توی جنگل نبود. کنار دریاچه هم نبود. خانوادهٔ پوسوم داشتن ناامید میشدن، که پولی یک چیزی دید: «مامان، اون چیه؟»
خانم پوسوم به کندویی که از شاخهٔ یک درخت غان آویزون بود نگاه کرد. توی کندو، پرسی نشسته بود و سرتاپاش رو عسل پوشونده بود. اون کاملاً مشغول بود و مشتمشت عسل میخورد. زنبورها دورتادورش رو گرفته بودن و با عصبانیت وزوز میکردن.
آقای پوسوم پسرش رو صدا زد: «پرسی! همین الان از اونجا بیا پایین!»
پرسی از درخت پایین اومد. پنجههاش چسبناک و پشمهاش بههمریخته بود. آقای پوسوم، پرسی رو به دریاچه برد و عسلها رو از تنش شست. پرسی میلرزید و داد میزد: «میخوام برم خونه.»
از اون به بعد، خانم و آقای پوسوم پرسی رو پیش خودشون آوردن تا اون هم در کنارشون روی بالاترین شاخهٔ درخت بخوابه.