پیتر، پت و پنی، روی صخرههای شمال غربی اسکاتلند زندگی میکردن. تمام روز، اونها مدام از صخرهها به دریا و از دریا به روی صخرهها پرواز میکردن.
یک روز،پنی خمیازهای کشید و پرهاش رو تکون داد: «از این همه پرواز تکراری دیگه خسته شدهام. از این به بعد ازتون میخوام که هر کدومتون برام یک ماهی بیارین. من خواهر بزرگتون هستم و این کار شما رو فراموش نمیکنم.»
پیتر و پت از این فکر خوششون نیومد. آخه چرا باید همچو کاری بکنن؟ به همین خاطر، توجهی به حرف پنی نکردن. صبح که اولین روشنایی خورشید هوا رو روشن کرد، اونها به داخل دریا پرواز کردن.
پنی فریاد زد: «موقع برگشتن برام ماهی بیارین.»
پیتر و پت توی دریا شیرجه زدن و هر کدوم، چندتا ماهی گرفتن. پت ماهیاش رو قورت داد و گفت: «من که نمیخوام برای پنی ماهی بگیرم. اون تنبله. خودش هم میتونست بیاد و برای خودش ماهی بگیره.» بعد هم رفت که باز ماهی بگیره.
پیتر و پت در حالی که ماهی از دهانشون آویزون بود، به ساحل اومدن. پنی پرواز کرد و اومد کنار اونها: «خوب؟ ماهی من کو؟ مجبورم کردین که این همه راه از روی صخرهها تا اینجا رو پرواز کنم.»
پیتر به هوا پرید و به سمت دریا رفت. پت هم ماهیاش رو بلعید: «توی دریا یک عالمه ماهی هست، پنی. اگه میخوای، برو برای خودت بگیر.» و بعد هم پرواز کرد و رفت پیش برادرش.
پنی همینطور اونجا ایستاده بود و نمیدونست چکار کنه. موجها رو میدید که میاومدن و پاهاش رو خیس میکردن. شکمش غرغر کرد، و اون با خودش گفت: «مثل این که باید خودم برم برای خودم ماهی بگیرم.»