آبهای نیلگون که مثل شیشه صاف و شفاف بودن، به یک آبگیر کوچک میریختن. دانی اردک هم با جریان آب، وارد آبگیر شد. آب خیلی سرد، و تقریباً به سردی یخ بود. دانی دایرهوار شنا میکرد. چیزی که متوجه شد این بود که اردک دیگهای اون دوروبر نیست و خبری هم از جستوخیز ماهیها نیست؛ اما نمیفهمید چرا.
آبگیر، جای قشنگی بود. دانی از تماشای آبی که از چشمهها بیرون میجوشید و وارد آبگیر میشد لذت میبرد. نور خورشید روی آب میرقصید، و گرمای خودش رو به گلها و بوتههای پیرامون آبگیر بازمیتابوند: «فکر میکنم بهتره همینجا بمونم. هیچکس اینجا زندگی نمیکنه. لازم نیست که حتماً ماهی بخورم. کرم و حشره هم میتونم بخورم.»
روز اول، دانی از همه چیز لذت برد. دیگه مجبور نبود در آبگیر با کسی شریک باشه. کسی با پا بهش ضربه نمیزد و کسی سروصدا راه نمیانداخت. اما روز بعد، دانی زیاد از این وضع خوشش نیومد. روز سوم اصلاً خوشش نیومد: «اینجا خیلی ساکت و آرومه؛ من دلم ماهی میخواد!»
دانی بالهاش رو به هم زد و به آسمون پرید. از بالا، آبگیر دیگهای رو دید. این آبگیر، خیلی بزرگتر بود و اردکهای بسیاری هم توی اون مشغول شناکردن بودن. دانی ماهیهایی رو هم که توی آب شنا میکردن، دید. روی آب فرود اومد و سرش رو زیر آب کرد: «ماهی!» در همین موقع یک اردک، لگدی به بال دانی زد. دانی بالا رو نگاه کرد: «اشکالی نداره. مهم اینه که بالاخره میتونم ماهی بخورم.» غوطه زد توی آب و یک ماهی رو به منقار گرفت و قورت داد: «آخیش! ماهی بود!»