دیزی اونقدر صبر کرد و منتظر موند تا بالاخره خورشید غروب کنه. بعد، از شاخهٔ درخت چنار پایین اومد. دیزی در شب خیلی خوب میبینه؛ به همین خاطر خیلی دوست داشت وقتی که ستارهها توی آسمون میدرخشن، به این طرف و اون طرف بدوه و زیر تختهسنگها رو نگاه کنه تا حشرات رو پیدا کنه و بخوره.
دیزی به سمت یک تختهسنگ دوید و بلندش کرد و زیر اون چند تا حلزون دید که توی هم وول میخوردن. اونها رو بلعید و دوید تا چیزهای دیگهای پیدا کنه. دیزی ششتا عنکبوت و سهتا سوسک و دوتا ملخ هم پیدا کرد. بعد به خونهای رسید که سرسرای بزرگی داشت. کاسهٔ بزرگی هم اون وسط بود. دیزی به طرف کاسه دوید و توی اون رو نگاه کرد. کاسه پر بود از تکههای غذای سگ. دیزی یکی از اونها رو برداشت و یک گاز زد. به نظرش خوشمزه بود، و به همین خاطر یکی دیگه هم خورد.
داشت چهارمین لقمهاش رو میخورد که صدای خرخر شنید. آروم برگشت و یک سگ دید. آقاسگه اصلاٌ خوشش نیومده بود که یک پوسوم داره غذاش رو میخوره. دیزی که از صدای خرخر سگ ترسیده بود، تکه غذایی رو که برداشته بود، انداخت و با آخرین سرعتی که میتونست فرار کرد. سگه کمی دنبالش رفت، اما بعد برگشت و رفت توی خونهاش.
دیزی دیگه به اونجا برنگشت. از اون به بعد، توی جنگل موند و حلزون و عنکبوت و سوسک و ملخ و مورچه خورد.