گاو نری کنار نیزار آمد تا آب بخورد، پایاش سُر خورد و وقتی شلپی در آب افتاد، بچهقورباغهی کم سنوسالی که در گل و لای نیزار بود، زیر پای او له شد.
قورباغهی پیر، سراغ بچهقورباغه را از برادرها و خواهرهایش گرفت و پرسید: چه اتفاقی افتاد؟
یکی از بچهقورباغهها گفت: «هیولایی بزرگ با یکی از پاهای بزرگش، برادر کوچولویمان را له کرد!»
قورباغهی پیر گفت: «بزرگ بود!»
سپس خودش را باد کرد و گفت: «این اندازه بزرگ بود؟»
بچهقورباغهها فریاد زدند: «اوه، خیلی بزرگتر بود!»
قورباغهی پیر باز هم خودش را بیشتر باد کرد و گفت: «نباید بزرگتر از این باشد.»
اما بچهقورباغهها گفتند: هیولا خیلی خیلی بزرگتر بود.
و قورباغهی پیر بازهم به باد کردن خودش ادامه داد ... تا این که ناگهان ترکید!
کار نشدنی را آزمایش نکنید.