روزی روباه خوشههای رسیدهی انگوری را پیدا کرد که گرداگرد درخت دیگری پیچیده بود. دانههای انگورها بسیار آبدار بود. روباه هم که زیاد به انگورها نگاه کرده و گرسنه بود، دهانش آب افتاده بود.
خوشههای انگور از شاخهای بلند آویزان بود و روباه برای بهدست آوردن آنها باید جست میزد. بار اول که روباه جست زد، با فاصلهی بسیار دستش به خوشه نرسید. پس از درخت کمی دور شد، سپس دوید و جست زد، اما بازهم موفق نشد. چندینبار این کار را تکرار کرد، ولی فایدهای نداشت.
روباه خسته شد و نشست و با بیزاری به انگورها نگاه کرد و گفت: «من چهقدر احمقم! خودم را برای خوشهای انگور تُرش خسته میکنم که ارزش باز کردن دهانم را هم ندارد.»
سپس با حالت بسیار تمسخرآمیزی از آنجا دور شد.
گربه دستش به گوشت نمیرسید، میگفت بو میدهد!