آسمان تاریک است،
هیچجا پیدا نیست.
روشنایی مردهست،
خبر از فردا نیست.
از کسانم امشب
یک نفر اینجا نیست.
در دل تاریکم
روزنی هم وا نیست.
با خودم میگویم:
«غمی از اینها نیست:
یک نفر از مردم
در کنارم تا نیست،
در سرم چون امشب
باغی از آوا نیست.
غیر از این تنهایی
هست غم؟ نه!ها؟ نیست!»
پچپچی میآید؛
نه، صدای پا نیست.
پی موشی بر بام
گربهای آیا نیست؟
نه، خیال است اینها،
کسی آن بالا نیست.
نمنم باران است،
رعد و برق اما نیست.
حرف دارد باران،
گرچه او گویا نیست،
حرف او را بشنو،
خالی از معنا نیست.
او به ما میگوید:
«همه کس دانا نیست.
با طبیعت هرگز
هیچکس تنها نیست.
همه با هم هستیم،
دشمنی در ما نیست.
هیچکس تنها نیست،
هیچکس تنها نیست!»