سه پیرمرد مسافر که هرکدام از طرفی میآمدند و به طرفی میرفتند، در دهکدهای به هم رسیدند. باهم آشنا شدند. روی تختهسنگی نشستند تا خستگی راه را از تن خود بیرون کنند.
از هر دری صحبت میکردند که ناگهان جوانی دوان دوان پیش آمد و فریاد کشید: «چرا اینطوری راحت روی این تختهسنگ نشستهاید و درد دل میکنید؟ مگر نمیدانید که پشت این تختهسنگ شیر درندهای خوابیده است؟ زودتر فرار کنید! حالا شیر بیدار میشود و شما را از هم میدرد.»
یکی از پیرمردها تا حرف جوان را شنید کوله بارش را برداشت و پا به فرار گذاشت. دیگری رو به جوان کرد و گفت: «جوان، چرا با بزرگتر از خودت شوخی میکنی؟ مگر ممکن است که شیر در دهکده زندگی کند و پشت سنگ بخوابد! من خیلی عمر کردهام و از دهکدههای زیادی گذشتهام ولی هرگز ندیدهام که شیری در دهکدهای زندگی کند.»
پیرمرد سوم بلند شد و بادقت پشت تختهسنگ را نگاه کرد و چون اطمینان پیدا کرد که شیری در آنجا نخوابیده است برگشت و دوباره روی سنگ نشست.
جوان به او نزدیک شد و گفت: «ای پیر دانا مرا ببخش که دروغ گفتم. میخواستم بدانم که کدامیک از شما سه نفر داناتر هستید. چند روزی است که خیال مسافرت دارم. میخواهم به جایی بروم و کاری پیدا کنم. احتیاج به همسفر دانایی دارم که مرا راهنمایی کند. وقتیکه شما سه نفر را دیدم، با خودم گفتم: آنها را امتحان میکنم. هرکدام که داناتر باشد با او همسفر میشوم. این بود که این دروغ را ساختم. از تو عذر میخواهم. ولی درهرحال فهمیدم که تو از آن دو پیرمرد دیگر داناتر هستی، زیرا اولی بدون اینکه فکر کند که آیا ممکن است حرف من راست باشد یا نه، ترسید و فرار کرد.
دومی مدتی وقتش را تلف کرد تا ثابت کند که من دروغ میگویم. ولی خودش هم درست نمیدانست که شیری پشت سنگ خوابیده است یا نه. ولی تو، نه حرف مرا زود باورکردی و نه وقتت را با حرف زدن تلف کردی. بلند شدی و پشت سنگ را نگاه کردی.
با چشم خودت دیدی که شیری آنجا نخوابیده است. برگشتی و دوباره روی سنگ نشستی. خواهش میکنم بگذار من هم همراه تو بیایم. من در راه به تو خدمت میکنم و تو مرا راهنمایی میکنی تا کاری پیدا کنم.»
شما که این داستان را خواندهاید، آیا مثل آن جوان فکر میکنید که پیرمرد سوم از دو پیرمرد دیگر داناتر بوده است؟ به نظر شما کدامیک داناتر بودند؟