مهرداد خواهر و برادر نداشت. او و پدر و مادرش در خانهای بیرون از شهر زندگی میکردند. توی کوچهی آنها فقط دوتا خانه بود. توی یکی از این خانهها مهرداد و پدر و مادرش زندگی میکردند. خانهی دیگر خالی بود. مهرداد خیلی تنها بود. راه کودکستان دور بود مهرداد نمیتوانست به کودکستان برود. خیلی دلش میخواست یک دوست و همبازی داشته باشد.
یک روز صبح مهرداد تا از خواب بیدار شد، کنار پنجره رفت دید که یک کامیون توی کوچه، جلو خانهی روبه رو ایستاده است. چند مرد داشتند از توی کامیون اسباب بیرون میآوردند. مهرداد خوشحال شد دوید پیش مادرش و گفت: «مادر، مادر، دارند توی خانهی روبه روی ما اسباب میبرند حالا دیگر همسایههای تازهای پیدا میکنیم. این همسایهها حتماً بچهای دارند که با من بازی کند.»
مادر مهرداد کنار پنجره آمد. توی کوچه نگاه کرد و گفت: «بله، مهرداد جان ما همسایههای تازهای پیدا میکنیم. من هم امیدوارم که آنها بچهای داشته باشند که با تو بازی کند.»
مهرداد گفت: «مادر، حتماً دارند. شاید هم دوتا بچه داشته باشند.» آن روز تا عصر مهرداد مرتب کنار پنجره رفت ولی فقط چند مرد با کامیون اسباب آوردند. از همسایههای تازه خبری نشد.
صبح روز بعد، باز کامیون آمد و اسباب آورد. مهرداد مثل روز پیش کنار پنجره منتظر ایستاده بود دیگر داشت خسته میشد. به مادرش گفت: «مادر، پس چرا همسایههای تازه نمیآیند؟» مادر گفت: «مهرداد جان، صبر داشته باش حتماً امروز میآیند.»
نزدیک ظهر بود. یک اتومبیل توی کوچهی آنها آمد. مهرداد از پنجره اتومبیل را دید. از اتومبیل یک خانم پیاده شد، یک آقا هم پیاده شد. مهرداد هرچه انتظار کشید دیگر کسی از اتومبیل پیاده نشد. خانم جلو خانهی روبه رو ایستاد. گربهی سیاه کوچولویی را که در بغل داشت روی زمین گذاشت. آقا هم کنار خانم ایستاد.
مهرداد پیش مادرش دوید و گفت: «مادر، همسایههای تازه آمدند ولی بچهای با آنها نیست. اصلاً توی اتومبیل آنها بچه نیست. مادر، حتماً همسایههای ما بچه ندارند. من بازهم باید تنها بمانم. تو که میگفتی آنها حتماً بچه دارند.»
مادر گفت: «مهرداد، من گفتم امیدوارم که بچه داشته باشند. حالا هم ممکن است بچه داشته باشند شاید هم بچههای آنها با اتومبیل دیگری بیایند. من اگر به جای تو باشم، توی اتاق نمیمانم و این قدر ناراحت نمیشوم. میروم توی کوچه، به همسایههای تازه سلام میکنم آن وقت از خود آنها میپرسم که بچه دارند یا نه.»
مهرداد گفت: «راست میگویی مادر. همین حالا میروم و از خودشان میپرسم.»
مادر گفت: «پس از طرف من هم از آنها خواهش کن که به خانهی ما بیایند و با ما یک فنجان چای بخورند. حتماً خیلی خسته هستند.»
مهرداد رفت توی کوچه. خانم همسایه، همان طور که مادر گفته بود خیلی خسته بود. اوقاتش هم تلخ بود. گربهی سیاه کوچولو جلو پای او میدوید و میومیو میکرد. مهرداد جلو رفت و به خانم و آقای همسایه سلام کرد. خواست بپرسد که آنها بچه دارند یا نه، ولی نتوانست. فقط گفت: «اسم من مهرداد است. خانهی روبه رو خانهی ماست. مادرم میگوید حتماً شما خسته هستید از شما خواهش کرده است که به خانهی ما بیایید و یک فنجان چای بخورید.»
آقا و خانم همسایه به مهرداد لبخند زدند. خانم گفت: «متشکریم. به مادر بگو دو سه دقیقهی دیگر میآییم.» گربهی سیاه بازهم جلو پای خانم دوید و میومیو کرد. خانم سرش را پایین آورد و به گربه گفت: «شیرو، شیرو، آرام باش! چرا این قدر صدا میکنی؟»
آقای همسایه گفت: «معلوم است. راه به این درازی را توی اتومبیل بوده است حالا هم گرسنه است و هم تشنه.»
در این وقت مهرداد نگاهی به شیرو انداخت و به طرف خانه دوید. کمی بعد با یک ظرف شیر برگشت. شیر را جلو شیرو گذاشت، شیرو شیر را خورد و خودش را به پای مهرداد مالید و خور خور کرد.
خانم و آقای همسایه به مهرداد نگاه میکردند دیگر اوقات خانم همسایه تلخ نبود. به مهرداد و شیرو نگاه میکرد و میخندید. مهرداد خم شد تا ظرف شیر را بردارد. شیرو روی شانهی او پرید، مهرداد خیلی خوشحال شد. هرگز هیچ حیوانی این قدر با او دوست نشده بود. مهرداد شیرو را در بغلش گرفت و به موهای او دست کشید.
آن وقت خانم و آقای همسایه با مهرداد و شیرو به خانهی مهرداد رفتند. مادر مهرداد چای را حاضر کرده بود، وقتی که چای میخوردند، خانم همسایه به مادر مهرداد گفت: «ما بچه نداریم. شما چه پسر خوبی دارید! به همین زودی با همهی ما دوست شده است. ما همه او را دوست میداریم. خیلی خوشحال میشویم که گاهی او را پیش ما بفرستید. مهرداد میتواند در خانهی ما با گربهی ما شیرو، بازی کند. من هم قصههای قشنگ برایش تعریف میکنم. باغچهی خانهی ما هم خیلی بزرگ است من و مهرداد میتوانیم در آنجا گل بکاریم و از گلها مواظبت کنیم.»
خانم و آقای همسایه چای خوردند و رفتند. مادر فکر میکرد که مهرداد حتماً اوقاتش تلخ شده است که آنها بچه ندارند. نگاهی به مهرداد کرد و خواست چیزی بگوید. ولی پیش از آنکه حرفش را شروع کند، مهرداد که داشت از پنجره شیرو را تماشا میکرد گفت: «مادر، مادر، من خیلی خوشحالم. من خانم و آقای همسایه و شیرو را دوست میدارم. درست است که همسایههای ما بچه ندارند، ولی خودشان خیلی مهربانند. تازه گربهی قشنگی مثل شیرو هم دارند.»
مادر کنار پنجره رفت. دستش را بر سر مهرداد کشید و لبخند زد. همه خوشحال بودند. هم مادر، هم مهرداد، هم خانم همسایه و هم شیرو که دمش را بالا گرفته بود و داشت توی کوچه میدوید.