عصر بود. بابک و پدر بزرگش به گردش رفته بودند. وقتی که به خانه برمیگشتند، پدر بزرگ برای بابک یک سوت خرید، یک سوت قرمز و قشنگ. سوت بابک صدای خوبی داشت. بابک از صدای سوت خودش خوشش آمد.
شب شده بود. پدر بزرگ و بابک به خانه رسیدند. بابک شام خورد و خوابید.
بابک صبح زود از خواب بیدار شد. از رختخواب بیرون آمد. لباسش را پوشید. به یاد سوتش افتاد آن را برداشت. توی آشپزخانه رفت که به مادرش سلام کند. مادر آنجا نبود. بابک همین طور که داشت از آشپزخانه بیرون میآمد سوت زد. یک دفعه مادرش دوید و به آشپزخانه آمد. به طرف کتری آب که روی آتش بود رفت. آب کتری هنوز جوش نیامده بود. مادر نگاهش به بابک و سوت او افتاد. گفت: «بابک، تو سوت زدی؟ من خیال کردم که آب کتری جوش آمده است و این صدای سوت کتری است. پسرم، دیگر توی اتاق و آشپزخانه سوت نزن.» بابک سوتش را توی جیبش گذاشت. با خودش گفت: «مادرم از صدای سوت من خوشش نمیآید.» صبحانهاش را خورد و به راه افتاد تا به مدرسه برود.
بابک جلو خانهی همسایه رسید. قفس قناری خانم همسایه جلو پنجره بود. بابک به قناری نگاه کرد، سوتش را بیرون آورد و برای قناری سوت زد. قناری از صدای سوت بابک ترسید، فریاد کشید. خانم همسایه جلو پنجره آمد. به قناری گفت: «چه شده است؟ چرا فریاد میزنی؟» بعد نگاهش به بابک و سوت او افتاد، گفت: «بابک، تو سوت زدی؟ من خیال کردم که گربه به سراغ قناری آمده است.» آن وقت از پنجره دور شد. بابک با خودش گفت: «خانم همسایه همیشه به من لبخند میزد. امروز لبخند نزد. او هم از صدای سوت من خوشش نمیآید.»
بابک به چهار راه رسید. پاسبانی وسط چهار راه ایستاده بود. بابک سوت زد اتومبیلی که داشت رد میشد ایستاد. رانندهی اتومبیل نگاهش به بابک و سوت او افتاد، گفت: «پسر جان، تو سوت زودی؟ من خیال کردم که پاسبان سوت زد.» آن وقت پاسبان به بابک گفت: «پسر جان، توی خیابان سوت نزن.» بابک با خودش گفت: «پاسبان هم از صدای سوت من خوشش نمیآید.»
بابک به مدرسه رسید. شاگردان کلاس اول کنار زمین بازی ایستاده بودند. چهارتای آنها میخواستند مسابقهی دو بدهند. معلم ورزش گفت: «حاضر باشید! با صدای سوت من بدوید.» بچهها برای دویدن حاضر شدند. بابک داشت تماشا میکرد. یادش نبود که چه میکند. یک دفعه سوت زد. سه تا از بچهها دویدند ولی بچهی چهارم که معلم ورزش را نگاه میکرد ندوید. بچههای دیگر هم ایستادند. معلم ورزش به بچهها گفت: «به جای خودتان برگردید.» آن پسر کوچولو سوت زد. من سوت نزدم. بچهها اوقاتشان تلخ شد. معلم ورزش به بابک گفت: «پسر جان، توی مدرسه سوت نزن.» بابک با خودش گفت: «بچهها و معلم ورزش هم از صدای سوت من خوششان نمیآید. هیچ کس از صدای سوت من خوشش نمیآید.» سوتش را توی جیبش گذاشت و به کلاس رفت.
عصر بابک از مدرسه به خانه برگشت. توی حیاط رفت، سوتش را از جیبش بیرون آورد، با سوتش مثل کتری آب جوش سوت زد، مثل پاسبان سوت زد، مثل معلم ورزش سوت زد. مادرش از پنجره به او نگاه کرد و لبخند زد. خانم همسایه از پنجره به او نگاه کرد و لبخند زد. در حیاط باز بود، پاسبانی از کوچه میگذشت بابک را توی حیاط دید و به او لبخند زد. چندتا بچه از کوچه میگذشتند. آنها هم بابک را دیدند و به او لبخند زدند.
بابک با خودش گفت: «مادرم از صدای سوت من خوشش میآید. خانم همسایه از صدای سوت من خوشش میآید. پاسبان از صدای سوت من خوشش میآید. بچهها از صدای سوت من خوششان میآید. شاید معلم ورزش هم از صدای سوت من خوشش بیاید ولی فقط باید بدانم که چه وقت و کجا میتوانم سوت بزنم. توی آشپزخانه، توی کوچه، توی خیابان و توی مدرسه نباید سوت بزنم. جایی باید سوت بزنم که صدای سوتم کسی را ناراحت نکند.»