نگاهی به سه کتاب «فضانوردها در کوره آجر پزی»، «گاوهای آرزو»، «آواره بی خورشید»
هدف این مقاله، مقایسه سه کتاب «فضانوردها در کوره آجر پزی»، «گاوهای آرزو» و «آواره بی خورشید» است که در فاصله سالهای شصت و هفت تا هشتاد و دو، برای گروه سنی نوجوان نوشته شده است.
در نگاه اول به این سه کتاب، شباهتهای بسیاری میان آنها از نظر شخصیت و فضای داستانی میتوان دید. شخصیت اول هر سه کتاب پسر و در گروه سنی هشت تا دوازده سال هستند. فضای زندگی آنها مشترک و همگی در روستا میگذرد که به دلیل فشارهای مختلف، مجبور به کوچ میشوند. «بومان» به علت بمباران دهکده توسط طالبان، «دونا» و «سبزعلی» به علت فقر و بی پولی روانه شهر میشوند. اگرچه همه آنها به شدت مقاومت و مخالفت میکنند، در اثر فشار اطرافیان مجبور به کوچ میشوند.
در ابتدای هر سه داستان، پسرها با اینکه زندگی سختی دارند، اما آن را پذیرفتهاند. در «آواره بی خورشید»، بومان زندگی بهتری دارد اما جنگ او را وادار به کوچ میکند. در «گاوهای آرزو»، دونا از طریق تخیل آسمان هفتم با زندگیاش کنار میآید. در «فضانوردها»، سبزعلی دلش میخواهد مثل پدرش چوپان کدخدا شود، اما در روستا کاری برای او نیست.
هر سه پسر از روستا به شهر یا مکان بزرگتری کوچ میکنند و تخیل و رؤیای این سه، به نوعی حفظ تعادل روانی، تحمل حقارت و سازگاری با زندگی است.
تخیل و خیال در «فضانوردها»، برای سبزعلی تسکین مناسبی است و به بهتر شدن اوضاع و امیدواری او کمک میکند، اما در «گاوهای آرزو» و «آواره بی خورشید»، رویا چون پیلهای به دور آنها میپیچد و چنان تار میتند که ارتباط شان با دنیای واقعیت از دست میرود. شدت این موضوع در گاوهای آرزو بیشتر است. حال با نگاهی جزیی تر، به نقش تخیل در سه داستان خواهم پرداخت. در «گاوهای آرزو»، دونا نمیخواهد مثل پدرش که به حسن گدا معروف است، زندگی کند. او در عالم واقعیت توان انجام کاری برای بهتر شدن اوضاع را ندارد، پس دنیایی خیالی میسازد که پر از گاوهای چاق و پر شیر است. عمو نبات هم در ساخت این خیال نقش مهمی به عهده دارد. تخیل او پر از خوراکی و غذاست؛ پر از آرد و پنیر و رودهای پر شیر و عسل و این تخیل مردمانی است که از حداقل زندگی محرومند و روان شان به این تخیل نیاز دارد تا کمبود ابتداییترین نیازشان را جبران کنند.
او نمیتواند جلو ازدواج خواهر نوجوانش را با حاج زینالعابدین پیر بگیرد. پس رؤیا با شدت بیشتری در روح و روان پسرک ریشه میدواند. او همه تخیلش را با دل و جان باور میکند؛ چون دنیای واقعی مثل چاقوی تیز و بران، همه چیزهای اندک خوشایند زندگی او را میبرد و به دور میاندازد. هرچه شدت ناتوانی دونا در مواجه با دنیای واقعی بیشتر میشود، تخیل با شدت و توان بیشتری درون او را در سیطره قدرت جادویی خود میگیرد.
در «آواره بی خورشید» هم پسران ایرانی، بومان را مسخره میکنند که افغانستان نان و خورشید ندارد. بومان نمیتواند به آنها ثابت کند که افغانستان همه آنها را دارد. از طرف دیگر، بومان در «شوک» به سر میبرد. او مردان روستای خود را دیده که گلوله باران شدهاند و مرگ خواهر و برادر و پدرش را تجربه کرده است. بومان از زندگی راحت و کودکانهاش قبل از آمدن طالبان، ناگهان به دنیای پر از خشونت، حقارت و تنهایی پرت میشود. او به چیزی نیاز دارد که پرتاب به این دنیای متفاوت را برایش قابل درک و تحمل پذیر سازد. او قصد دارد به همه ثابت کند سرزمینش چیزی دارد که سرزمینهای دیگر ندارند. پس تصمیم میگیرد با «مامه خورشید» کشورش را به همه نشان دهد و به آن افتخار کند.
این احساس فشار و مورد بی مهری قرارگرفتن، در مورد سبزعلی هم دیده میشود. پدر او کشته شده و مادرش دوباره ازدواج کرده است. بیبیاش نیز در همان زمان که او بیمار است، میمیرد اما سبزعلی به تصور اینکه او هم رهایش کرده است، با دوستش در خیال سفر به ماه هستند.
اما چرا همه این تخیلات در آسمان قرار دارند؟ چه چیزی بین این سه پسر روستایی مشترک است؟ چرا دونا خیال نمیکند سرزمین و گاوهایی که متعلق به اوست، در جایی دیگر قرار دارد؟ جایی جز آسمان هفتم؟ چرا سبزعلی و چمن، جای دیگری جز ماه را انتخاب نمیکنند؟ چرا بومان که شخصیتی عاقل و آرام تصویر شده است، دنبال نان افغانی نمیرود و افسانهای قدیمی در ذهنش زنده میشود؟
احساس حقارت و ناتوانی، ویژگی مشترک هر سه پسر در مقابله با مصائب و مشکلات زندگی است. آنها در شرایطی قرار دارند که توان مقابله در برابر مشکلات را ندارند و واقعیت زندگی، چنان سخت و ناخوشایند است که غیرقابل هضم به نظر میرسد. پس ناخودآگاه آنها به کمک شان میآید و نمادهایی میسازد تا تکه آسیب دیده و زخمی شدهشان مرهم یابد. مکانهایی که دور از دسترس دیگران قرار دارند و همچنین جاهای بلند، فضاهای مناسبی برای جبران کمبود و عدم تعادل در هر سه پسر است. در واقع اگر جای سه پسر را باهم عوض کنیم، بازهم تخیل آنها در مکانی بلند و دور از دسترس دیگران قرار خواهد گرفت. در این شرایط، رؤیا و خیال پناهگاه و محل امنی برای آنهاست. اگرچه رؤیای آنها بسیار غیرمنطقی و دور از ذهن به نظر میرسد، در شرایطی که مورد هجوم فشار و سختیهای دنیا بیرون مانند فقر شدید، دیدن قتل عام مردم روستا، دوری از خانواده، زندگی در غربت و رها شدگی از جانب مادر و غیره قرار میگیرند، این رؤیاها کاملاً منطقی به نظر میرسند. همه رؤیاها در آسمان جای دارند تا احساس ناتوانی آنها را از بین ببرند. بودن در مکانی بلند، میتواند نقطه متضاد احساس حقارت باشد و نوعی تعادل روانی در آنها پدید آورد.
سبزعلی ماه را برمیگزیند؛ چرا که علاوه بر رهایی از حس ناخوشایند حقارت، بر نیاز شدید به مادر و بیبیاش غلبه میکند. او احساس میکند از طرف هر دو زن طرد شده است. ماه به عنوان نماد و سمبلی از اصل زنانه، به روان او تعادل و هماهنگی میبخشد.
در واقع نمادها در روان انسان، معنایی بیش از آنچه در ظاهر نشان میدهند دارند. آنچه ما سمبل مینامیم، عبارت است از یک اصطلاح، یک نام یا حتی تصوری که ممکن است نماینده چیز مأنوسی در زندگی روزانه باشد. با این حال، علاوه بر معنی آشکار و معمول خود، میتواند معانی تلویحی ویژهای نیز داشته باشد. سمبل دارای جنبه ناخودآگاه وسیعتری است که هرگز به صورت دقیق تعریف یا توضیح داده نشده است (کارل گوستاویونگ، انسان و سمبلهایش، صفحه بیست و سه).
«سبزعلی» با آرزوی سفر به ماه، به نوعی آرامش درونی میرسد و مرهمی بر احساس طردشدگیاش مینهد. او با این رؤیا، به نوع دیگری با حقیقت ارتباط برقرار میکند و به آن رنگ منطقی و قابل هضم، متناسب با روان خود میدهد. او قبل از مرگ، با تصور دنیای خیالیاش، مرگ خود را به تعویق میاندازد.
در «گاوهای آرزو» تخیل نقش جبران کنندهای در زندگی «دونا» بازی میکند، اما شدت آن چنان است که او را کاملاً از واقعیت دور میکند. با این حال، اتفاق مهمی در قسمت دوم تخیل او می افتد؛ ماری در آسمان هفتم رؤیایش ظاهر میشود که اگرچه گاوهای رنگارنگ دونا را میخورد، به او توان بازگشت به زندگی عادی را میدهد. دونا با درد و رنج بسیار این مسیر را میپیماید؛ چرا که ارتباط با واقعیت برای او چندان خوشایند نیست. البته این مار در زندگی واقعی او نیز وجود دارد، او با یک مارگیر هندی کار میکند و به شدت از مار سیاه میترسد، اما در ناخودآگاه دونا مار، نشان خردی است که دونا ذره ذره آن را درمییابد و میشناسد. اگر مار همه گاوهایش را بخورد و گاوی نداشته باشد، دیگر دونا شاه نیست و یک دونای معمولی است و چارهای جز پذیرش خود، بدون گاوهای خیالیاش را ندارد. این نشان خوبی است که دونا خود را با واقعیت، هر چند با تحمل رنج بسیار، هماهنگ میسازد این رنج او را بزرگتر نشان میدهد.
بومان نیز در ذهنش افسانهای مییابد که به کمک آن میتواند در وضعیت روانی مناسبتری قرار گیرد. مامه خورشید برای او چیزی فراتر از خورشید معمولی است و معنای دیگری دارد. بومان تنها در شرایطی میپذیرد که نمیتواند مامه خورشید را به ایران بیاورد که مسائل و مشکلات به وجود آمده برای خود و کشورش را درک میکند. محمد سرور که مشکلاتی مشابه او داشته، به او اطمینان میدهد، جهل و نادانی، مامه خورشید را در بند کرده است و آن را نمادی از نور و آگاهی میشمرد.
منابع
1. روان شناسی و کیمیاگری، کارل گوستاویونگ، ترجمه پروین فرامرزی، ص 552-553
2. انسان و سمبلهایش، کارل گوستاویونگ، ترجمه ابوطالب صارمی، ص 499
3. روان شناسی با روش یونگ، ترجمه اسماعیل فصیح، ص 43-45