«آواره بیخورشید»، روایت مهاجرت و کوچ از کشوری به کشور دیگر بر اثر جنگ و ناامنی است. سالها است که مردم افغانستان درگیر جنگی فرسایشی هستند، چه با نیروهای متجاوز و چه با نیروهای واپسگرای داخلی مانند طالبان. دورهای از زندگی در افغانستان با تسلط طالبان همراه شد. دورهای سخت که مردم افغانستان بسیاری از چیزهایی که داشتند، از جمله میراث فرهنگی کهنشان مانند پیکرههای عظیم بودا در بامیان را از دست دادند. در دورهای که طالبان کم کم میرفتندبخش های اصلی افغانستان را در اختیار بگیرند، به منطقه بامیان رسیدند. داستان «آواره بیخورشید»، در چهار نقطه در جریان است، بامیان در روزگاری که طالبان روستا به روستا پیش میرفتند، در کابل، که دیگر آن را در اختیار گرفته بودند و در حومههای تهران و شهریار، و ورامین که مهاجران افغان به کارگری در زمینهای کشاورزی یا کارهای دیگر میپردازند. و البته مکان آخری که این داستان در آن بسته میشود، اردوگاه پناهندگان افغان در نزدیکی مرز خراسان و هرات است.
اما انگیزه نویسنده از این داستان چه بوده است؟ خود در پشت جلد چنین انگیزهای را برای نوشتن داستان شرح داده است:
«این روایت، داستان نویسندهای است که در سرزمین خود، یعنی ایران از برخوردها و رفتارهای ناروایی که با برخی از پناهندگان و کوچندگان سرزمین دوست و همسایه و هم فرهنگ با مردم افغان به ویژه کودکان و نوجوانان آنها میشود، دلگرفته و غمیگن است. در این سرزمین برای این مردم مهربانیها هست، اما چرا نامهربانیها باید باشد؟ آن هم از گونهای که زخم بر دل آنها بنشاند؟ این داستان با هدف همدلی و نشان دادن رنجهای یک کودک گریزان از جنگ و ستم طالبان نوشته شده است، تا شاید دلهای کودکان و نوجوانان را با هر نام و از هر کجایی به هم نزدیک کند، پیوندی از راه فرهنگ و برای دوستیها و صلح پایدار.»
وقتی که داستان را میخوانیم، البته متوجه میشویم، که نویسنده در ساختاری لایهبهلایه و تو در تو با به کار گرفتن نویسنده و آموزگاری که طالبان زندگیاش را به آتش و ویرانی کشیدند، تنها سمت و سوی رنج و ناامیدی را برای بیان مشکل پناهندگان نگرفته است، بلکه در بدترین وضعیت خواسته است که از پهنه سرد و خشک پناهگاه امید را در دل کودکان و نوجوانان پناهنده برویاند. آن گونه که در پیش درآمده داستان آمده است:
«این داستان ساختهٔ دو آواره است. بومان ده - دوازده ساله با سری گرد و کوچک که وقتی کلاه منجوقدوزیاش را نیز روی آن میگذاشت، کوچکتر دیده میشد، با دو چشم ریز که به زردی میزد و برق نگاهاش را میگرفت. و محمدسرور نویسندهٔ آوارهٔ افغان، با سیمایی درهم شکسته که جای زخمی عمیق، به شکل سکه، روی گونهٔ راست، میان ریشهایاش جا انداخته بود. خودش میگفت هنوز به چهل نرسیده است، اما چهرهاش او را مردی پنجاه ساله نشان میداد.
آنها اگر آواره نمیشدند، شاید هرگز همدیگر را نمیدیدند. اما روزگارِ آوارگی، آنها را از دو ولایت دور افغانستان در اردوگاهی در ایران به همدیگر رسانده بود. محمدسرور نویسندهای از مردم تاجیک که در کابل زندگی میکرد و بومان کودکی از بامیان و از مردم هزاره.
از روزی که این دو در اردوگاه همدیگر را شناختند، با هم پیوندی نانوشته بستند. پیوندی که برآمده از ناامیدی و تنهایی بود. آن دو بیش از آن که کشورشان را دوست داشته باشند، زندگی را دوست داشتند. زندگی که برای بومان گاهی به دلچسبی بوی نان گرم بود که از تنور خانگی برمیخاست و برای محمدسرور، آوازی که در شبانههای مهتابی کوچههای خاکآلود کابل بلند میشد و به جاناش مینشست. زندگی آنها را به پرت گاه مرگ و نیستی رانده بود و آن دو در این پرت گاه همدیگر را یافته بودند.
محمدسرور همهٔ زندگیاش را در کابل از دست داده بود، کتابهایاش، کتابخانهٔ کوچکاش، زن و فرزندش که دختری همسال بومان و ماهرو نام داشت. دختری که در ناکجاآباد افغانستان به اسارت طالبان رفته بود. هنگامیکه طالبان او را به گناه آموزگاری و به گناه نوشتن چند داستان کوتاه در تاریکی شب در گودالی به رگبار بستند، با اینکه چند گلوله به پاهایاش خورد و گلولهای گونهاش را شکافت، شگفتآسا از مرگ رهیده و زنده مانده بود. خودش همیشه میگفت: سرنوشت این بود که زنده بمانم. بمانم تا آن خانهٔ آخر رنج و بدبختی را ببینم. ببینم که آدمی زاد چه به روز همنوع خود میآورد.
او در اردوگاه با عینک شکستهای که بر چشم میزد و با پاهایی که دیگر ناتوان بود و لنگ میزد با دردی که هنگام راه رفتن در استخوانهای لگن جاناش را میفشرد، پس از آشنایی با بومان میخواست داستان آوارگی و رنجهای او را بنویسد و بار دیگر آن خورشیدی را که در خاکِ افغانستان برمیآمد و با خود آرامش داشت ببیند، به این امید و انگیزه که دخترش ماهرو را پیدا کند و دوباره بتوانند در کنار هم و با هم زندگی کنند.
روزی که محمدسرور بر آن شد که پس از دورهای بلند دوباره قلم به دست بگیرد و بومان را در داستان بازآفرینی کند، نوروز بود. سال نو شده بود. هوا دلچسب بود. آوارگان از هر افزاری برای آذین بستن سود برده بودند. سبزههایی که روی کوزهها یا توی بشقابها و حتا توی پیتهای سر بریده حلبی سبزه شده بود و در گوشه و کنار اردوگاه و به ویژه جلوی در خانهها خودنمایی میکرد، بهترین نشانه برای آمدن نوروز بود. آن روزِ نوروزی، هنگامیکه بومان سبزهای را که دور از چشم محمدسرور در قوطی کوچک روغن رویانده بود به نشانهٔ سبز شدن زندگی برای او آورد، شور و حالی در دل فسرده محمدسرور آفرید. محمدسرور انگشت شکسته شستاش را که خمیده و از سرمای سخت اردوگاه پوستاش خشکیده و زخم شده بود، به زیر عینکاش برد و اشکهایاش را سِتُرد. غرورش اجازه نمیداد که در برابر بومان بگرید. اما دروناش آشفتهتر از آن بود که بتواند خودداری کند. بومان بر درگاه ایستاده و هاج و واج مانده بود. نه میتوانست برود و نه میتوانست بنشیند. محمدسرور برای این که از این حال رها شود، قندان را که توی آن آبنباتهای مات رنگ پریده بود از روی جعبهٔ چوبی برداشت، میانهٔ اتاق گذاشت و با صدایی که میلرزید گفت: بنشین بچک! نوروز است! کامات را شیرین کن!
بومان همان جای درگاه نشست. آبنباتی برداشت و در دهان گذاشت. محمدسرور با دستمالی چرک که روی گردناش انداخته بود، زیر چشماناش کشید: بچک تو با این کارهایات من را به زندگی برگرداندی!
باد شادی و غرور آمد و توی گلوی بومان جمع شد. چشمهایاش درخشید.
- میخواهم باسواد شوم. مرا آموخته میکنی؟
- چرا که نه؟ از من گفتن از تو خواندن!
- کتاب و دفتر از کجا بیاورم؟
محمدسرور فکر این یکی را نکرده بود.
- روزگاری که ما به مکتب میرفتیم، کاغذ و دفتر نبود. روی لوح حلبی مینوشتیم. پاک میکردیم و از نو مینوشتیم. با زغال مینوشتیم. اما دفتر پیدا میکنیم. یکی برای این که تو سواد یاد بگیری، یکی دیگر برای این که داستانات را بنویسم!
بومان هیجان زده دست به زیلوی زیر پایاش کشید.
- من را؟
-ها! تو را! باید بچههای دیگر در هرکجا بدانند که چه بر سر تو آمده در این روزگار!
- تو که گفته بودی هیچوقت دیگر داستان نمینویسی؟
- با این سبزهات، دل شکستهام را بند زدی بچک! مینویسم! مینویسم!»