گفت‌گوی ثمینه باغچه‌بان با تاریخ ادبیات کودکان ایران

این گفت‌وگو در تاریخ ۱۳۸۶ در دفتر موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان ایران انجام شده است.

من در سال 1306 در تبریز به دنیا آمدم. از آنجایی كه در مدرسه به دنیا آمدم و بزرگ شدم و در مدرسه ازدواج كردم و در همان مدرسه تا روز آخری كه پدرم زنده بود و بعد خودم تا زمان بازنشستگی کار کردم، طبیعتاً‌ زندگی من با مدرسه به هم گره خورده است. زمانی که من به دنیا آمدم، پدرم سه سالی بود که باغچه اطفال را در تبریز پایه‌گذاری کرده بود. مدت کوتاهی پس از تولد من، ما به شیراز رفتیم و پدرم در آنجا کودکستان شیراز را پایه‌گذاری کرد.


من در كودكستان شیراز بزرگ شدم، در فضایی باز و در کودکستانی که پدرم با همه ایده‌آل‌هایش آنجا را اداره می‌کرد. برای من كه الان هشتاد سال از عمرم می‌گذرد و مدرسه‌های بسیاری را دیده‌ام، كودكستان شیراز یكی از برجسته‌ترین كودكستان‌هایی بود كه به یاد دارم. واقعاً كودكستان به تمام معنا بود. از نظر تربیت حواس، تربیت جسم، تربیت نیروی ذهنی، آداب معاشرت، پرورش شخصیت برای راستگو بودن، صمیمی بودن و دلیر بودن در موارد لازم. پدرم می‌گفت انسان نباید ترسو باشد. ترس بی‌جا سبب ضعف می‌شود. خجالت هم خیلی بد است. خجالت، بچه‌ها را تا آخر عمرشان از کار و زندگی عقب می‌اندازد. پدرم با دقت بسیار به این مسائل توجه داشت و سعی می‌كرد به ما جرئت بدهد و خجالت بیهوده را از ما بگیرد. به این ترتیب اعتماد به نفس و مبارزه با خجالت بی‌جا را من از کودکی از پدر آموختم. این دوران خوش زود تمام شد و ما دوباره در سال 1311 به تهران بازگشتیم.

چون پدرم می‌بایست شناسنامه ایرانی بگیرد، برای اینکه او و مادرم از قفقاز آمده بودند و باید گذرنامه ایرانی می‌گرفتند. در تهران، پدرم آموزش ناشنوایان را كه در تبریز آغاز كرده بود، دوباره از سر گرفت. البته زندگی بسیار سختی داشتیم، ولی پدرم كاری می‌كرد كه ما اصلاً متوجه سختی زندگی نمی‌شدیم، چون همیشه خانه‌ ما در مدرسه بود و مدرسه حیاط بزرگی داشت. ما بچه‌ بودیم و می‌خواستیم در حیاط بدویم و بازی کنیم. به ما مربوط نبود كه اتاق‌مان فرش دارد یا ندارد، تخت دارد یا روی زمین می‌خوابیم. برای همین دوران كودكی بسیار خوشی داشتیم. پدرم در سال 1311 در تهران در سنگلج دبستان كرو لال‌ها را باز کرد و من از همان کودکی همبازی بچه‌های ناشنوا شدم. كلمه همبازی را در اینجا آسان نگیرید، من درواقع مددیار پدرم بودم. چون پدرم یك نفر بود چهار یا پنج شاگرد داشت كه بعد شدند ده یا دوازده نفر و به هفده یا هیجده نفر رسیدند. تا وقتی پدرم به یک شاگرد درس می‌داد، من و برادرم بچه‌های دیگر را در حیاط سرگرم می‌كردیم. یعنی همكاری من با پدرم با بازی شروع شد. تا اینكه ما بزرگتر شدیم و مدرسه هم بزرگتر شد. من كشش زیادی به كار پدرم داشتم و او را خیلی دوست داشتم. متوجه تفاوت‌هایش با دیگران و تنهایی او بودم. از همان دوران كودكی با میل فراوان به كمكش می‌رفتم. ساعت چهار كه مدرسه تعطیل می‌شد، من به خانه می‌رفتم، خانه‌ای كه یك اتاقش كلاس بود، یك اتاقش خانه ما بود و یك اتاقش را به دكتر هشترودیان کرایه داده بودند كه آن موقع دانشجوی دانشكده پزشكی بود. آن وقت‌ها كه مدرسه می‌رفتم، مدرسه ما تعطیل نمی‌شد. از ساعت هشت، تا زمانی كه پدر و مادرها بیایند و بچه‌ها را ببرند خانه، یعنی تا ساعت پنج یا شش و هفت، مدرسه باز بود. من تمام این مدتی را كه از دبستان برمی‌گشتم، خانه پیش پدرم می‌رفتم و به او كمک می‌كردم. اصلاً نمی‌فهمیدم كه دارم به پدرم كمك می‌كنم، می‌رفتم و هر كاری بود كه دوست داشتم، انجام می‌دادم. به بچه‌ها دیكته می‌گفتم و با آن‌ها نقاشی و كاردستی کار می‌کردم. به این کار علاقه‌مند بودم. تا اینكه دبستان نادر را تمام كردم و تا دوم متوسطه در دبیرستان شاهدخت درس خواندم. بعد وارد دانشسرای مقدماتی در پامنار شدم. مدیرمان خانم بدرالملوك بامداد بود و از معلمان برجسته‌ام باید از خانم مهری آهی یاد کنم. ایشان معلم روان‌شناسی من بودند و در تقویت روحی من بسیار نقش داشتند. خانم آهی و خانم بامداد بسیار توجه و لطف ویژه به من داشتند.

در کتابک بخوانید: زمین و زمانه‌ی‌ جبار: نگاهی به زندگی دشوار و کارنامه‌ی پربار جبار باغچه‌بان

سپس وارد دانشسرای عالی شدم و سه سال در رشته دبیری زبان انگلیسی درس خواندم. بعد با همسر بسیار عزیزم هوشنگ پیرنظر آشنا شدم و با او ازدواج كردم. در سال 1329 با استفاده از بورس فولبرایت به امریكا رفتم و در لیندن وود كالج در ایالت میسوری در زمینه آموزش ناشنوایان درس خواندم. سپس درسم را تا دکترا در کالج دیگری ادامه دادم. در همان دوره متأسفانه اوضاع ایران آشفته شد. در سال 1332 و زمان کودتا خانواده‌ من به زندان افتادند. به همین سبب من و همسرم درس‌مان را نیمه كاره گذاشتیم و به ایران برگشتیم. پس از بازگشت به ایران با رتبه دبیری شروع به كار كردم و با همین رتبه هم بازنشسته شدم. با اینكه مدیریت چندین مدرسه و سازمان را به عهده داشتم، ولی وقت نداشتم حکم مدیریت بگیرم. من با شوق زیاد کار می‌کردم. برای من چیزی بهتر از این نبود كه جایی كار كنم که هر روز پدرم و مادرم را ببینم. چون پدر و مادر من در دبستان زندگی می‌كردند، در كوی یوسف‌آباد میدان كلانتری. یكی از هدف‌های پدر من در زندگی این بود كه معلم تربیت كند. به این مناسبت بود كه من تأكیدم بر تربیت معلم بود و از آنچه كه انجام دادم، خیلی راضی هستم.

ما آموزش ناشنوایان را با اجرای دقیق تربیت معلم پایه‌گذاری کردیم. معلمان درجه یک تربیت می‌کردیم، بدون اینكه دانشسرا رفته باشند. به هرحال پدرم در آذر 1345 پس از یك بیماری خیلی كوتاه سه یا چهار روزه درگذشت و من ماندم با بار آموزشگاه باغچه‌بان. ولی خداوند به من این قدرت را داد كه بتوانم با وجود این ضایعه بزرگ کار را اداره کنم. انگار روح پدرم در من حلول كرده بود. با انرژی فراوان کار می‌کردم. وقتی پدرم درگذشت، ما یك دبستان در یوسف‌آباد با دویست و بیست شاگرد داشتیم. ولی وقتی من بازنشسته شدم، چهار مرکز آموزشی از مهدكودك تا دوره راهنمایی داشتیم. بدون تعریف باید این واقعیت را بیان کنم که كلینیك شنوایی و گفتار باغچه‌بان وابسته به جمعیت كودكان كر و لال بی‌نظیر بود. یكی دیگر از كارهای پدرم که من پی‌اش را گرفتم، آموزش خواندن و نوشتن در ایران بود. پدر من از روز اولی كه در تبریز بنای تعلیم خواندن و نوشتن و تعلیم به بچه‌ها را گذاشت، به این فكر افتاد كه روش بَ بِ با بو، الفبای نادرست است و خودش روش کلی یا گلوبال را گذاشت، روشی كه در قالب یك واژه آشنا كه کودک همه حروف آن را می‌داند، به جز یك حرف، آن را به كودك یاد بدهد و بچه مثل معمایی كه حل می‌كند، آن حرف را خودش یاد بگیرد. پدرم در این زمینه كتاب‌های بسیاری نوشته است و من هم از كودكی با كارهایش آشنا بودم. حرف‌هایش را گوش می‌كردم و یواش یواش خودم آموزگار شدم و با روش او آشنایی پیدا کردم. بعد از اینكه از امریكا بازگشتم، سال 1342 قرار شد در کتاب‌های درسی تجدیدنظر شود. جلساتی در دفتر مدیر كل امور ابتدایی با حضور آقای یمینی‌شریف، خانم توران میرهادی، لیلی آهی (ایمن) و من در این زمینه تشکیل شد. گفت‌وگوها و مشورت‌هایی انجام گرفت و من این بخت را یافتم كه برای نخستین بار با روش پدرم در سراسر ایران برای کلاس اکابر كتابی چاپ و منتشر کنم که در كشور افغانستان و تاجیكستان هم کاربرد داشته باشد. به این ترتیب ‌روش باغچه‌بان فراگیر شد.
وقتی من این كتاب را نوشتم، روش تدریس خیلی حجیمی هم همراه آن با حدود دویست و پنجاه صفحه نوشتم. من معتقد بودم که ما باید روی تربیت معلم سرمایه‌گذاری کنیم. معتقد بودم باید برای آموزگاران كلاس بگذاریم. آن هم نه یك هفته یا یك ماه، بلکه از اول مهر تا پانزده خرداد. بودجه برای این کلاس‌ها نداشتیم. ده یا پانزده نفر از معلمانی كه از تربیت‌شدگان پدر من بودند و به كار خود ایمان داشتند، پذیرفتند كه به شکل رایگان به آموزگاران درس بدهند. آن موقع مدرسه‌ها نیمه وقت بود. بنابراین، این آموزگاران عزیز نصف روز درس می‌دادند و نصف روز هم برای سرکشی و رفع اشکال معلم‌ها به کلاس‌ها می‌رفتند. یك سال تمام به این شکل آموزش داده شد. پس از پایان کلاس‌ها دانشجویان می‌توانستند كتاب آسان بنویسند. دیگر لازم نبود كه ما كتاب چاپ بكنیم و به دست معلم تازه‌کار بدهیم. او می‌توانست بنا بر نیازهای زندگی جایی که درس می‌داد، كتاب خودش را بنویسد، حتی به زبان همان منطقه. من از كارهایی كه در زمینه تربیت معلم کردم، خیلی راضی هستم. فقط سی و شش هزار تومان از دفتر امور ابتدایی در اختیار من گذاشتند كه به این ده- دوازده نفر معلم دادم كه پول تاكسی آن‌ها هم نمی‌شد. تربیت معلم شوخی نیست. كتاب نبود، سی‌دی و دی‌وی‌دی و این چیزها نبود. كتاب معلم كار انسان با انسان است. به هرحال خیلی خوشحالم كه این كار را كردم، به ویژه برای ماندگار شدن کار پدرم. كتابی كه من با همكاری خانم توران میرهادی و خانم لیلی آهی (ایمن) نوشتیم، طبیعتاً كمی بهتر و کامل‌تر از کارهای پدرم شد.

در کتابک بخوانید: ثمینه باغچه‌بان جهان کودکی و کودکان را تنها گذاشت!

به هر حال، من تا زمان انقلاب به کار آموزش در ایران ادامه دادم. پس از انقلاب به امریکا رفتم. یك شاعر فلسطینی می‌گوید من از سرزمینی كوچ نكردم، سرزمینی را بر دوش خود كشیدم. من هم هرگز از ایران كوچ نكردم، بلكه ایران را باخودم به امریكا بردم. در آنجا فعالیت‌های زیادی كردم كه از آن‌ها هم بسیار راضی‌ام، چون تنها بودم و فكرم آسوده بود. كارهای زیادی كردم كه اگر روزگاری فكر كنم به درد می‌خورد چاپ می‌كنم. یك سری كتاب هم به اسم پنج دفتر كودك دارم كه جایزه برد و یك جایزه هم از طرف آموزش و پرورش دریافت کردم. شورای كتاب كودك هم یکی از کتاب‌هایم به نام «پل چوبی» را به عنوان نوشته برگزیده انتخاب کرد كه ممنون‌شان هستم. كتاب «دویدم و دویدم» را با كمك یونیسف با یك ویدیو تهیه كردم. حقوق كودك را به زبان اشاره نوشتم كه ناشنوایان هم بتوانند از حقوق خود آگاه شوند. چندین کتاب هم زیر چاپ دارم.

و از این كارها كردم و كتاب‌هایی نوشتم كه در خط كتاب پدرم و مادرم هست كه در انتظار چاپ هست به اول باران در انتظار چاپ هست متل‌هایم گویا دارد چاپ می‌شود و بعد متل‌های دیگر و كتاب‌های دیگر و یكی دیگر هم كه هدیه كودكان برای مادران هست كه در انتظار چاپ هست و دیگر قضیه آن سعدی است كه می‌گوید بالاخره بعد از تمام این كارها می‌روم و به كنجی می‌نشینم و به شما دعا می‌كنم و آرزوی سلامتی و توان بیشتر برای شما كه در این رشته هستید و علیرغم دشواری‌هایی كه طبیعتاً وجود دارد كارتان را ادامه می‌دهید و انشاءالله كه بیش از این موفق باشید و بتوانید به آرزوی دل‌تان كه چاپ بهترین كتاب‌هاست برسید.

Submitted by editor74 on