در یک روز پاییزی سال ۱۳۵۷ پدری پسرش را برای تحصیل به دیار خیلی دور فرستاد.
از آن هنگام پدر دیگر پسر را ندید. سال ها پس از آن پسر ازدواج می کند و پدر از شنیدن این خبر خوشحال می شود. پدر پس از چند سال خبر به دنیا آمدن نوه اش را می شوند. این بار بیشتر خوشحال می شود.
پدر صبر می کند و صبر می کند و پس از ۷ سال بسته ای به نشانی پسری می فرستد که اینک ۷ ساله است.
یک روز صبح پسرک بسته را دریافت می کند. داخل آن یک بطری کوچک است. با باز کردن در بطری بادی از درون بطری به بیرون می آید و پسر را از جا بلند می کند و از بالای درخت ها و خانه ها به خارج شهر و آن سوی دریا به بالای کوه های بلند و سرانجام به شهری می برد که پدرش آنجا بدنیا آمده بود. او به خانه پدربزرگ می رسد و پدربزرگ او را در آغوش می گیرد و آن دو با هم چای می خورند و سپس از کوه بالا می روند و روی قله، پدربزرگ به او می آموزد که چطور هر وقت که دلش برای او تنگ شد خود را به او برساند.