زاد روز همزاد سیمرغ فرخنده باد!
سیمرغ پرنده اسطوره ای فرهنگ ایران، یکی از زیباترین و در همین حال با معناترین اسطوره های برآمده از ذهن مردم ایران در هزاران سال پیش است.
خاستگاه این اسطوره به بخشی از ایران می رسد که قوم سکاها که یکی از اقوام کهن ایرانی هستند در منطقه ای که اکنون سیستان نام دارد، زندگی می کردند. رستم دستان برجسته ترین پهلوان ایرانی از این قوم است. رستم و زال و سیمرغ نشان می دهد که جامعه ایران از دیرباز جامعه ای چندفرهنگی بوده است و هرآنچه در این سرزمین ساخته شده است با اندیشه و دستان مردمی بوده است که همزیستی را به نیکوترین سیما آموخته اند.
سیمرغ زیباست، زیرا تصویر تخیلی او همچنان با راز و رمزهای گوناگون آراسته است. این پرنده زیبا که ریشه در باورهای طبیعت گرا دارد، چنان با تخیل ما آمیخته شده است که هرکسی با پندارهای خود بر آن نقشی ویژه می زند. این مرغ زیبا و افسونگر، نمادی از مادر و آموزگار هستی و طبیعت است. او یاری رسان و نگه دارنده مردمان قومی است که به آن وابسته است.
روزگاری بس دور که هنوز از رستم نام و نشانی نبود، سام بزرگ پهلوان سکستانی یا سیستانی دارای فرزندی می شود که هنگام زایش چون پیرمردها سپیدموی است. این پدیده که امروزه ما آن را با نام بیماری آلبینو Albino می شناسیم، در آن روزگاران نشانه بدشگونی برای قوم و تبار به شمار می رفت و چنین کودکانی را برای دیدار با مرگ به طبیعت می سپردند.
داستان زال و سیمرغ در حقیقت در یک معنای ژرف، داستان کودکان رانده شده است. از این گونه کودکان در فرهنگ ایران و فرهنگ جهانی بسیار هستند که از آن ها نام برده شده است. همه این کودکان، سرنوشتی استثنایی دارند. یا در آینده شاه و پیامبر می شوند یا این که از جنبه فیزیکی برقاعده نیستند. زال از گروه کودکانی است که هم برقاعده زیستی نیستند و هم سرنوشتی بزرگ دارد. از این جنبه نیز زال یگانه و ویژه است.
هنگامی که مامای زال خبر سپیدرویی و سپیدمویی او را به پدر می رساند. سام می خواهد که کودک را سربه نیست کنند. ماما و دایگان اما چون دل به کودک سپرده اند او را به طبیعت می سپارند به این امید که سرنوشت یاریگر او باشد.
مادر طبیعت در پیکر سیمرغ پدیدار می شود و زال بی پناه و بی زبان را به آشیانه خود بر فراز کوه ها می برد.
از آن پس سیمرغ در نقش مادر و آموزگار یک کودک با نیازهای ویژه به پرستاری و پرورش زال سرگرم می شود و او را در کنار جوجکان خویش بزرگ می کند. پس سیمرغ، این پرنده مهربان نخستین آموزگار کودکان با نیازهای ویژه است. ما ایرانیان هیچ گاه این نقش او را شناسایی نکرده و بر آن انگشت نگذاشته ایم. باشد که از این پس ما کوشندگان فرهنگ و ادبیات کودکان همواره سیمرغ را با این نقش فرخنده نیز نام ببریم و بزرگش بداریم
اما سخن این جستار من، نه خود سیمرغ که همزاد سیمرغ است. در سرزمین ما ایران، همزاد سمیرغ کسی نیست، جز آموزشگر و آموزگار بزرگ، جبار باغچه بان. جبار باغچه بان از این جهت همزاد سیمرغ است که در روزگار خِرَد باوری، به کودکان با نیازهای ویژه توجه کرد و این بار نه کودکان اسطوره ها و داستان ها که کودکان برهنه پای و قارچ کچلی گرفته شهرها و روستاهای ایران را که در ضمن از نیروی شنوایی بهره نداشتند یا کم بهره بودند زیر پرهای بال های بلندش گرفت و برای همه زندگی آن ها را چون سمیرغ جاودانی دانه مهر و آگاهی داد.
همزاد سیمرغ، خود کودکیِ پررنجی داشت. در شهر ایروان پیش از انقلاب مشروطه کودک کار بود. به زحمت چند مدتی را پای کرسی مکتب دار نشست و الفبا را از او آموخت. از آن پس این کودک زیرک برای یک زندگی، آموزگار خویش شد و هرآنچه آموخت از نیروی ذهن و زیرکی خودش بود. هنگامی که جبار باغچه بان به ایران بازگشت نظام آموزش و پرورش نو ایران به تازگی به نهادی نوپا تبدیل می شد و نیاز بود که آن را گسترش داد. نخستین تجربه باغچه بان آموزگاری در دبستان های مرند بود. دستان پرعشق او در این مدرسه ها سربچه هایی را صابون می زد که گرفتار قارچ کچلی بودند. هنر بزرگ تر او اما شیوه آموزشش بود که شهر به شهر می رفت تا به تبریز رسید. در تبریز جبار باغچه بان، بسیار کارهای بزرگ کرد. در این نقطه، از وجود او اخگری فروزان زبانه کشید که زندگی کودکان ناشنوای ایران را دگرگون کرد. جبار باغچه بان با آن چیزهایی که از خود و در بیرون از ایران آموخته بود به این کودکان آموزش می داد. این کار او بسیار کوتاه بود، زیرا تبریز آن روزها، یعنی بین سال های ۱۳۰۲ و ۱۳۰۳ چندان گنجایش نوگرایی و نوآوری را نداشت. پس از آن باغچه بان به شیراز رفت. در این شهر باغچه بان جنبه های دیگری از وجودش را به نمایش گذاشت و کاری را که در تبریز در زمینه باغچه اطفال یا کودکستان های امروزی پی گذاشته بود، پیشرفت داد. در این نقطه جبارباغچه بان به نمایش نامه نویس و نویسنده و شاعر کودکان نیزتبدیل شد و مواد خواندنی برای این کودکان تهیه می کرد
پس از چند سالی جبارباغچه بان به تهران برگشت و کارش را در تهران ادامه داد. شیوه آموزش به ناشنوایان سبب شد که او بر سازوکارهای الفبای فارسی متمرکز شود. او از آموزش به ناشنوایان بهره برد و شیوه آموزش الفبا به کودکان فارسی زبان یا کودکان ایرانی را چنان دگرگون کرد که همچنان پس از گذشت هفتاد سال هنوز کسی پیدا نشده است که چند سنگ بزرگ روی سنگ های بزرگی که او گذاشته است، بگذارد. جبار باغچه بان با این کارش، آموزش زبان فارسی را چنان آسان کرد که پس از آن ده ها میلیون کودک ایرانی که در فاصله چندین دهه، به سادگی فارسی آموختند وامدار کوشش های او هستند.
جبار باغچه بان در دهه های ۱۳۲۰ تا ۱۳۴۵ بیش از هرکاری بر پایه گذاری سازمانی برای آموزش و پرورش کودکان ناشنوا که امروزه به نام سازمان آموزش و پرورش کودکان استثنایی خوانده می شود، والبته همه گونه کودک با نیازهای ویژه را دربرمی گیرد، کوشید. جبار از نامردی ها و نامرادی ها بسیار رنج برد. اما با جان و روحی بزرگ همواره در پی هدفش بود. آنچه او را پیروز این میدان کرد، نه نیروی زیادش که پایداری اش بود.
باغچه بان پس از سال ها رنج و کار برای کودکان ایرانی، در ارزیابی از خود چنین می گوید: با داشتن ۵۴ سال سابقه فرهنگی و شركت در امور خیریه و اجتماعی، هرگز شایسته نمیدانم به زحمات و رنجهای خود، نام «خدمت به جامعه» را بدهم، و آنان را رهین منت خود بدانم. در تنهایی، هنگامیكه گذران حیاتم را از روز تولد تاكنون در ذهنِ خود مجسم میكنم، و در این باره میاندیشم، به این نتیجه میرسم كه هیچ بهانهای برای من نیست كه بتوانم خود را خدمتگزار جامعه بنامم؛ زیرا به هر سو نگاه میكنم، میبینم این جامعه ی بزرگِ بشریت است كه ولینعمت من بوده است. مرا كه كودكی زبون و ناتوان بودم، در دامنِ مهر خود پروراند؛ و این دنیای با عظمت را با تمام تجملات و رفاهش، در اختیار من گذاشت. برایم خانه ساخت كه از سرما و گرما تلف نشوم. چراغ در راهم گذاشت تا در شب تاریك، راهم را روشن كند. به مدرسهام فرستاد كه دانش بیندوزم و پرده ی نادانی از جلوی چشمم برداشته شود، و با دید باز، خودْ دنیای خارج را بشناسم. بهداشت و درمان برای من فراهم ساخت. هر روزی كه پا از خانه بیرون گذاشتهام، در برابر خود هدیه تازهای دیدهام، از مداد و كاغذ و خودتراش، تا ماشین و هواپیما و رادیو و تلویزیون و هزاران هزار وسایل و ابزار دیگر كه به عقل و اندیشه برسد.
بنابراین، چگونه میتوانم ادعا كنم كه من خدمتگزار جامعه بودهام؟ در واقع آنچه كردهام و میكنم برای ادای این همه دِینی است كه به گردن دارم. اگر هزاران سال زندگی كنم و شب و روز زحمت بكشم، هرگز ممكن نیست دِین یك ساعت از آسایش خود را ادا كرده باشم. بر اثر همین طرز فكر بوده كه من همیشه معتقد بوده و اعتقاد خود را به شاگردان و مستمعان خود در میان گذاشتهام كه، «معلم باید بی اجر و منت كار كند.» البته همه كس همیشه نظر مرا نپذیرفته و من خود معترفم كه در شرایط موجود، انتظار چنین چیزی را از معلم داشتن توقع نابجایی است؛ ولی حتم دارم روزی خواهد رسید كه این موضوعِ به ظاهر محال، به شكل ممكن در خواهد آمد. من شخصاً تا آنجا كه توانستهام به این راه رفتهام و خواهم رفت.( زندگینامه جبار باغچه بان ، ص ۱۸و ۱۹)
سرانجام این جان شیفته، که شیفته زندگی و هستی بود، در روزی از روزهای برگ ریزان پاییزی، هنگامی که از خانه اش که چسبیده به آموزشگاه ناشنوایان در یوسف آباد تهران بود، روی برانکاردی که به بیمارستان برده می شد، با این احساس که دیگر برگشتی به این خانه و آموزشگاه ندارد، هنگام بدرود می گفت: خداحافظ آموزشگاه، خداحافظ آموزگاران، خداحافظ شاگردانم! (تاریخ ادبیات کودکان ایران، جلد هفتم، ص ۹۵۹)
و بدین ترتیب او رفت و آغوش پر احساسش بر روی کودکان نوآموز و ناشنوا بسته شد. این زندگی کسی است که به گفته خودش برای مردمش هیچ کاری نکرده است. به راستی فروتنی و بزرگی او کرانه ندارد. آن چنان که جایگاه سیمرغ در بی کرانه ها است.
همزاد سیمرغ با حرف های الفبای فارسی، با نگاه کودکان ناشنوا، با آوازهای جوجه جوجه طلایی، در ۱۸ اردیبهشت ۱۲۶۵ در شهر ایروان زاده شد و در تاریخ ۵ آذر ماه ۱۳۴۵ در تهران، به جاودانگی پیوست.
جبار گرامی، همزاد سیمرغ ! دوست همه کودکان ایران و ایرانی! زادروزت فرخنده باد و همواره نامت در جایگاهی به بلندی جایگاه سیمرغ افراشته باد!