پرسش‌هایی از محمدرضا مرزوقی برای نویسندگان جوان و علاقه‌مندان به نوشتن

۱. آیا در کودکی و نوجوانی‌تان فکر می‌کردید که نویسنده شوید؟

در کودکی فکر می‌کردم نویسنده‌ها روی ابرها زندگی می‌کنند و ریش‌های بلندی دارند. خیلی بلند. چیزی شبیه به تصویر پدر آسمانی در تابلوی «آفرینش آدم» اثر میکلانژ.

بعد در نوجوانی بعد از این‌که معلم کلاس پنجم دبستان مطمئنم کرد که می‌توانم نویسنده شوم، فکر کردم پس خالق بودن امکان‌پذیر است. کم‌کم پررو شدم و وقتی چهارده ساله بودم، به‌طور جدی تصمیم گرفتم نویسنده و شاعر شوم. نوشته‌هایم را چاپ کردم اما هنوز برای شعرهایم که غالباً عاشقانه هستند، فکری نکرده‌ام.

۲. در دوره کودکی و نوجوانی‌تان کدام کتاب یا کتاب‌ها روی شما تأثیر گذاشته‌اند؟ چه‌چیزی در این داستان‌ها بود که شما را تحت‌تاثیر قرار می‌داد؟

در دوران کودکی، روزی به‌طور اتفاقی داستان «بچه مردم» جلال آل احمد را خواندم و گریه‌ام گرفت. از هدایت هم داستان کوتاه خواندم. یا علوی و... . بعضی داستان‌ها اصلاً مناسب سن من نبودند. مثلاً نمی‌فهمیدم چرا مدتی بعد از آشنایی این آقا و خانم، خانم به آن آقا می‌گوید من باردارم. شوکه شده بودم از این‌که به جز ازدواج که خدا، بابا مامان‌ها را بدون لک‌لک و هر چیزی و فقط به خواست خودش بچه‌دار می‌کند، این اتفاق می‌تواند در روابط بدون ازدواج هم رخ بدهد. اما باز هم نه لک‌لکی در کار بود و نه البته اطلاعات بیشتری داشتم. ولی مطمئن بودم یک چیزی این وسط می‌لنگد و این نوع بچه‌دار شدن با بچه‌دار شدن بعد از ازدواج فرق دارد.

به هر حال بیشتر کتاب‌های این‌جور نویسنده‌ها را می‌شد در خانه ما پیدا کرد. کتابی برای ما بچه‌ها نبود. بعدها پنجم دبستان که بودم، «قصه‌های مجید» را از کتابخانه کانون پرورش فکری امانت گرفتم و خواندم. همین باعث شد که آن تابستان دیگر نه شیشه‌ای بشکنم، نه ماشینی پنچر کنم، نه دخترها را به جان هم بیندازم، نه جنگی در محله راه بیفتد، نه کارم به کلانتری و دادگاه بکشد. فکر کنم مجیدِ آن داستان‌ها خیلی برایم هم‌ذات‌پنداری داشت. خصوصاً شرایط اضطراری آبرومندانه‌شان که بی‌شباهت به شرایط آن روزهای ما نبود.

۳. چه شد که تصمیم گرفتید بنویسید و نویسنده شوید؟

فکر کردم همیشه چیزی در روابط آدم‌ها می‌لنگد و این‌که شکل نگاه ما آدم‌ها به رابطه خیلی کوته‌بینانه و بسته و جزم‌اندیشانه بوده. این‌که ما به اندازه تمام آدم‌های روی زمین، اشکال مختلف ارتباط داریم. ارتباطاتی که همیشه یا چراغشان به قول فروغ خاموش است، یا یکی نوربالا می‌زند یا... چه می‌دانم... به هر حال شیمی‌شان جور نمی‌شود دیگر. این بود که فکر کردم باید از همین بنویسم. فکر کنم نه بهترین، اما امن‌ترین رابطه‌ای هم که تجربه کردم، همین ارتباطم با نوشتن بود. باقی همه یا خاموش شدند یا نورشان کورکننده بود و قیدشان را زدم.

۴. ایده‌های داستان‌هایتان چطور و از کجا به ذهنتان می‌رسد؟

همین دور و بر... بابا و مامان... دوستانم... یا مثلاً اجنه دوران بچگی که وقتی بوشهر بودیم، پشت خانه‌مان ساکن بودند. آن موقع هنوز اجنه تحمل ما آدم‌ها را داشتند. الان دیگر آن‌ها هم از دیدن ما و کاری که با این دنیا کرده‌ایم، سر به بیابان گذاشته‌اند.

۵. هنگامی که در نوشتن به مشکلی برمی‌خورید و نمی‌توانید بنویسید و ایده‌ای پیدا نمی‌کنید و کارتان به گره می‌خورد، چه می‌کنید؟

مدتی به آن فکر نمی‌کنم. یا مثلاً می‌روم سفر. دقیقاً کاری که در یک رابطهٔ نابه‌سامان باید انجام دهی. با این تفاوت که در آن رابطه، دائم وول وول می‌کنی پیامی بدهی یا زنگی بزنی و خلاصه سک‌سک کنی و همین باعث می‌شود که کار هی خراب‌تر شود. اما بی‌خیال‌اش که بشوی، امکان درست‌تر شدنش بیشتر است. یا نهایت می‌گذاری‌اش کنار و دیگر نمی‌نویسی‌اش و وارد یک رابطه تازه می‌شوی.

۶. برنامه کاری روزانه‌تان چطور است؟ چقدر کتاب می‌خوانید و چقدر درگیر نوشتن هستید؟ چه ساعت‌هایی می‌نویسید و روزتان را معمولاً چگونه می‌گذرانید؟

ساعت دو ظهر بیدار می‌شوم و تا ساعت شش و هفت بعدازظهر می‌نویسم. گاهی تا ساعت هشت. لابه‌لای نوشتن، گاهی آنتراکت یکی دو ساعته می‌دهم و می‌خوانم. بعد می‌روم برای خودم قدم می‌زنم یا می‌چرخم یا استخر می‌روم یا مهمانی یا... تا خلاصه ساعت یک و دو صبح بشود. اگر مهمانی نروم، معمولاً کتاب می‌خوانم. البته تلویزیون هم می‌بینم. ده دقیقه مثلاً اخبار بی بی سی و ایران اینترنشال که بفهمم چه خبر است. بعد دوباره می‌نشینم پای لپ‌تاپ تا پنج صبح معمولاً کار می‌کنم. بعد یک قسمت سریال یا فیلم می‌بینم و بعد هم ساعت هفت صبح می‌خوابم. دوباره رفت تا یک و دو ظهر که از خواب بیدار شوم. می‌دانم فکر کردن بهش کسل کننده است. به اندازه یک زندگی کارمندی تکراری است. ولی فکر کنم اگر رییس جمهور یا ملکه هم باشی، بالاخره بعد از مدتی همه چیز برایت تکراری و روتین می‌شود.

۷. آیا در دوره‌ای از نوشتنتان، تحت‌تاثیر نویسنده خاصی بوده‌اید؟ چه کتاب‌ها و نویسنده‌هایی شما را در دوران نوشتنتان شگفت‌زده کرده‌اند و روی شخصیت و دیدگاه ادبی‌تان تأثیر گذاشته‌اند؟

دو تا آدم خیلی متفاوت من را تحت تأثیر قرار دادند. مارگریت دوراس و گابریل گارسیا مارکز. اما همیشه می‌دانستم این دو نفر به شکل مویرگی ارتباط عجیبی با هم دارند. خصوصاً آن حرارتی که از داستان‌های مارکز کاملاً بیرون می‌زند اما دوراس، آن را زیر لایه اصلی داستان پنهان می‌کند. به هر حال باید ادبیات نو فرانسه باشد دیگر. دو تا کتاب که الان یادم باشد و بخواهم بگویم، «گزارش یک مرگ» از مارکز بود و «عاشق» از دوراس. البته که «در جستجوی زمان از دست رفته» همیشه سرآمد بوده. به نظرم این کتاب سرآمد ادبیات مدرن است. نگاه مدرن به آدم و شخصیت و صفت‌های بشری. کتابی که ویرجینیا وولف را ترساند چون فکر کرد دیگر چیزی برای نوشتن باقی نمانده است. شاید هم واقعاً باقی نمانده باشد، ما بی‌خودی داریم زور می‌زنیم.

۸. کدام داستان یا کتابتان را بیشتر از بقیه دوست دارید و به آن دلبستگی بیشتری دارید؟ متوجه‌ام که هر نویسنده‌ای همه داستان‌هایش را مثل بچه‌هایش دوست دارد، ولی اگر بخواهید یکی از داستان‌هایتان را انتخاب کنید، کدام است و چرا؟

عجیب است... هیچ‌کدام. من مثل مادرهایی هستم که وقتی بچه‌شان به دنیا می‌آید، دچار سندروم بچه‌کشی می‌شوند. از کتاب‌هایم فرار می‌کنم. همین‌که چاپ می‌شوند، دیگر نزدیک شدن به آن‌ها سخت است. اگر جلسه می‌روم و حتی می‌خواهم رونمایی باشد، صرفاً برای جریان تبلیغاتی‌شان است وگرنه، دروغ نگویم، همیشه فکر می‌کنم آن‌ها چیزی را از من گرفته‌اند که حق هیچ‌کسی نبوده این چیزها از او دریغ شود. اما گاهی، بعضی بخش‌های کتاب‌هایم را که می‌خوانم، دوست دارم. مثلاً یکی دو صفحه. تا آن‌جایی که فکر کنم خودم خیلی در آن‌ها نیستم یا مثلاً خیلی اثر خودم نیست.

۹. چرا تصمیم گرفتید نویسنده کودک و نوجوان شوید؟ چه چیزی شما را به انتخاب این مخاطب برای داستان‌هایتان علاقه‌مند کرد؟ نوشتن برای کودکان و نوجوان چه جذابیت‌ها و چه سختی‌هایی دارد؟

سؤال سه بخش ست... خیلی سخت است با تمرکز جواب بدهم. ولی اولین داستان من که سال ۷۲ در «سروش نوجوان» چاپ شد، برای نوجوان‌ها بود. بعدها فقط برای بزرگسال می‌نوشتم. دغدغه‌هایم بزرگسال بود. ولی گاهی عدو سبب خیر می‌شود و جالب است بگویم در سال‌های ۸۴ و ۸۵ و ۸۶ دقیقاً شش کتاب از من ممنوع‌الچاپ یا به قول دوستانِ ارشادی، غیرمجاز برای چاپ اعلام شد. تا مدتی فلج بودم برای نوشتن. تا این‌که شروع کردم به نوشتن داستانی درباره خلیج فارس برای بچه‌ها. فکر کردم این‌قدر می‌گویم خلیج همیشه فارس و از این حرف‌ها، اصلاً بچه‌های ما و حتی خود بابا و مامان‌هایشان می‌دانند در این دریا چی هست و چی نیست؟ بعد درباره تالاب انزلی نوشتم و دغدغه نوشتن از محیط زیست برایم اولویت پیدا کرد. البته اعصاب برایم نماند وقتی فهمیدم چه بر سر محیط زیست مملکتمان آورده‌ایم. بعدها دعوت شدم برای پروژه رمان نوجوان کانون پرورش فکری که آن‌جا «بچه‌های کشتی رافائل» را نوشتم و همین‌طور ادامه پیدا کرد... راستش نوشتن برای بچه‌ها و خصوصاً نوجوان‌ها، شاید ابتدا سختی‌ها و نابلدی‌های خودش را داشت اما بعدها که به این حیطه وارد شدم، واقعاً می‌توانم بگویم خیلی بیشتر لذت بردم. این‌جا مخاطبت طبیعی‌ست، با رفتار طبیعی و بازخورد طبیعی و با کمترین میزان غل و غش. طبعاً زد و بندها همچنان سر جایشان هستند. خصوصاً داوری‌های ادبی. اما چه کسی به داوری اهمیت می‌دهد! مخاطب، داور واقعی است. این‌جا مخاطب تعارف ندارد. دوست داشت، کار را می‌خواند، دوست نداشت، بی‌تفاوت از کنارش عبور می‌کند. بی‌آن‌که حتی لبخندی از سر تعارف به تو بزند. قشون‌کشی مخاطب نداریم. کسی زیر عَلَم‌ات سینه نمی‌زند. بنابراین، بی‌خود کسی نمی‌تواند علمدار شود. کاش کمی از خلوص این‌ور، در بخش ادبیات بزرگسال بود. می‌گویم این‌ور هم ناخالصی و بغض هست، ولی نه در مخاطب اصلی کار که نوجوان‌ها یا بچه‌ها هستند. نهایت چند تا همکار و به اصطلاح داور که ممکن است از تو و قیافهٔ تو خوششان بیاید یا نیاید. که آن هم هیچ اهمیتی ندارد. امیدوارم این ساحت ادبیات کودک و نوجوان به بلایی که بخش ادبیات بزرگسال دچارش شد، دچار نشود. باید مراقب همین یک متر و نیم طبیعت بکری که باقی مانده، باشیم.

۱۰. نوشتن برای کودکان و نوجوانان چه تفاوتی با نویسندگی برای بزرگسالان دارد؟

فکر کنم در این بخش، یعنی ادبیات نوجوان و کودک، خصوصاً نوجوان که کار اصلی من است، امکان هرجور ریسک کردنی هست به شرطی که با مخاطب‌ات روراست باشی و دست‌کم نگیری‌اش. آن‌وقت مخاطب عاشق کار تو می‌شود. اصلاً برایش مهم نیست که تو وابسته به کجایی یا خودت پدرخوانده ادبی هستی یا زیر عَلَم کدوم پدرخوانده‌ای. یعنی بلایی که ادبیات بزرگسال دچارش هست. در ادبیات بزرگسال باید دائم دست به عصا راه بروی. این جهانی نیست. مطمئناً مربوط به فرهنگ جزم‌اندیش ما است. فرهنگی که تا بخواهد بچه‌ها را هم در خودش غرق کند، چند سالی زمان می‌برد. ما انگار در باتلاق گیر افتاده‌ایم. باتلاقی با تیراژهای رقت‌انگیز. در تمام این سی سال، رقت‌انگیزتر هم شد. زمانی هجمه می‌کردند علیه فهمیه رحیمی که چرا این‌قدر مخاطب دارد. خب داشته باشد. طفلک کاری به کسی نداشت. نتیجه چه شد؟ شاید مخاطبان فهیمه رحیمی کمتر شد اما مخاطب‌های هجمه‌کننده‌ها چی؟ بیشتر شد؟ وضع تیراژ و آمار مطالعه که چیز دیگری می‌گوید.

۱۱. به چه موضوعاتی علاقه‌مندید و چه موضوعاتی ذهن را شما درگیر می‌کند و وسوسه‌تان می‌کند که درباره‌اش بنویسید؟

فکر کنم به‌طور کلی دراین‌باره صحبت کردم. رابطه. این روزها خیلی به روابط خودم با شخصیت‌های بچگی‌ام فکر می‌کنم. خصوصاً اجنه خونه پشتی. از این موضوع یک رمان بزرگسال هم نوشتم. گاهی دوست دارم از نامحتمل‌ترین و عجیب‌ترین روابط بشری بنویسم. البته نه روابط ماورایی. دقیقاً خود روابط بشری. چیزهای دیگری هم هست. مثلاً تنهایی، وقتی که همه هستند.

۱۲. دیدگاهتان به ادبیات چگونه است؟ در نوشتن به دنبال چه چیزی می‌گردید و اگر بخواهید جهان‌بینی‌تان را در کل مجموعه آثارتان بازگو کنید، چه خواهید گفت؟

فکر کنم کار ادبی اگر بتواند مخاطب را و مهم‌تر از مخاطب، خود نویسنده را یک قدم به جلو ببرد، یا دیدگاهش را یک هوا تازه‌تر کند، ارزش انجام شدن دارد. در غیر این صورت یا داستانی سرگرم‌کننده است یا یک بازیِ فرمیِ نه‌چندان کارآمد. البته جهان‌بینی باید بر پایه لذت باشد. لذت از کاری که انجام می‌دهی. یا کشفی که صورت می‌گیرد. اگر بگیرد. طبعاً لذت همیشه با درد همراه است. درد بکش تا به لذت برسی. یک کم مایه‌های سایکوتیک دارد قضیه، بگذریم.

۱۳. هر نویسنده از برخورد با مخاطبانش خاطره‌هایی دارد. کدام سؤال یا گفت‌وگو یا برخورد با مخاطب کودک و نوجوان برای شما شگفت‌انگیز بوده است و شما را به فکر فرو برده و ذهنتان را مشغول کرده است؟

یک‌بار نوجوانی گفت: «چرا یه داستان درباره یه یخچال فریزر چوبی نمی‌نویسی؟ یخچالی که همه چیزش از چوب باشه». دیدم برای خودش مخترعی است.

۱۴. از میان نویسندگان ایرانی ادبیات کودک به آثار کدام نویسنده یا نویسندگان علاقه‌مند هستید و چه کتاب‌های ایرانی را دوست دارید و خواندنش را به دیگران توصیه می‌کنید؟

بعضی کارها را می‌خوانم. دوست دارم. بعضی هم دوست ندارم یا تاثیری روی من ندارند. اسم نمی‌آورم.

۱۵. کدام شخصیت داستانی را در داستان‌های کودکان بیشتر از همه دوست دارید و چرا؟

آگه فرض کنیم مجموعه مصورهای «تن‌تن» برای کودکان و نوجوانان است، من عاشق شخصیت کلبی مسلک کاپیتان هادوک هستم. دیوانه‌وار دوستش دارم. خصوصاً که هیچ‌وقت دستش خالی نیست و به معنای واقعی رفیق است. خود شخصیت تن‌تن در مقابل هادوک یک شوخی است.

۱۶. آخرین کتاب کودک و نوجوانی که خوانده‌اید و خیلی دوستش داشتید چه بود و چرا از این کتاب خوشتان آمد؟

تازگی جلد یک «خانه درختی» را خواندم. به نظرم خلاقانه و بامزه است. اما پارسال یک کتاب خواندم، یعنی دو یا شاید هم سه تا... یادم نیست، یکی از آن‌ها شاید «عروس دریایی» بود که بسیار دوست داشتم. یکی هم «ماهی روی درخت» که یادت می‌دهد چطور با تفاوت‌هایت کنار بیایی و از آن‌ها برای خودت نقطه قوت بسازی. آن‌ور کارهای جدی‌ای برای نوجوان نوشته می‌شود که کاملاً آن‌ها را عاقل و قوی فرض می‌کند. این‌جا داوران ادبی هنوز فرق بین کار نوجوان و بزرگسال را متوجه نیستند. جدی می‌نویسی، مطمئن نیستند کارت برای بچه‌ها مناسب باشد یا نباشد. بعد تو را از لیستشان حذف می‌کنند. البته اگر شانس بیاوری و حذفت کنند.

۱۷. برای نوجوانان و نویسنده‌های جوانی که به نوشتن علاقه دارند، چه پیشنهادها و راهنمایی‌هایی دارید؟

نوشتن آخرین تصمیم زندگی‌شان باشد. اما آگه همچنان مصرّ بودند، تمام‌وقت برای آن انرژی بگذارند. در غیر این صورت، می‌توانند دکتر یا داور ادبی یا رییس‌جمهور بشوند. خیلی هم بهتر است. حتی درآمدش. خصوصاً درآمدش.

درباره محمدرضا مرزوقی بیشتر بخوانید

نویسنده
سید نوید سید علی اکبر
Submitted by editor on